بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آخرین جمعه آخرین آبان قرن

به هوای اینکه تمام تلاشم را بگذارم روی نوشتن بر روی داستان نیمه تمام خودم اینجا هم نمی نویسم. دندانهایم را که کشیدم اصلا در یک آن تمام درد هایم رفتند اما بغضی داشتم از دیدن دنداهایم که یکی یکی از دهانم بیرون آمدند. سی و خورده ای سال باهام همراهی کرده بودند در غم و شادی.انگار می مردم. انگاز تکه ای از من بود که کنده می شد و از من چدا می شد. دندان سفیدم از یک طرف سالم بود فقط یک سوراخ کوچک داشت که همه چیز را خراب کرده بود. و وقتی دکتر با آن بیلبیلکی که داشت معاینه می کرد فرو کرد داحلش من از درد فریاد کشیدم. و اشکم در آمد.

باران گرفته. دارم میرم خونه مامان. از فردا دو هفته تعطیل شده نمه جا اما این بار معلمها تعطیل نیستند. خوبی کلاسها این است که به دلیل برف و آلودگی تعطیل نمی شوند  و هیچ جبرانی معنایی ندارد.


نسرین

امشب از بی بی سی مستندی درباره نسرین ستوده دیدم و در دلم او را ستودم. و بعد خاطره ای که چند وقت پیش مرمر از روز کودکی که در دانشگاهش جشن گرفته بود. نوشته بود نسرین ستوده آمده بوده اما من اصلا یادم نبود. چه روز عجیبی بود. از آن روز فقط احسان علیخانی را به یاد دارم در دانشکده مدیریت که هنوز آن موقع علیخانی معروف نشده بود. همان موقع هم ازش خوشم نیامد. زندگی بعضی از آدمها چه عجیب بهم گره می خورد. ما با هم آنروز کودک در کنار هم بودیم و حالا هر کدام در گوشه ای پرتاب شده ایم. 

امشب با دیدن جورابهای رنگی پنگی ت دلم ضعف رفت . اول فکر کردم برای فاطمه خریدی بعد فهمیدم خودتی قربون صدقه ات رفتم. 

پ ن : امروز بیست نوامبر در بعضی کشورها روز کودک است.

کدام آبان

این شبها یادآور آبان ماه تلخ سال گذشته است. وقتی نزدیک خانه شدیم سطلهای زباله را آتش زده بودند و یک ساختمان در آتش داشت می سوخت.پمپ بنزین خراب و سوخته بود. بانکها درب و داغون بود.  به خاطر برف تعطیل شدیم اما بیشتر به خاطر این بود که خیابانها خلوت باشد . جلوی شلوغی و ازدحام را بگیرند. و چقدر آدم بیگناه کشته شد و دستگیر شد. چه روزها و شبهایی بود. چه سال بدی و از آن به بعد دیگر خوبی پیش نیامد.

کی می شود روزهای تلخی نباشد !

رنجی جانکاه

دیشب شبی عجیب بود، انگار داشتم از درد جان می دادم. سه تا مسکن خوردم اما فایده نداشت.نمی دانم چه حالی بود که باید تجربه می کردم. در خانه مثل یک روح سرگردان از درد راه می رفتم و به خودم می پیچیدم.دفعه سوم که ساعت دو خوابیدم هموز یک ساعت نشده بود که بیدار شدم و این بار وحشتناکترین حالت ممکن بود. وقتی مسکن خوردم با کمی آب. دندانم داشت از درد می ارکید و نمی توانشتم تحمل کنم . گاز را روشن کردم و صورتم را بردم نزدیک که شاید گرما باعث شود درد کمتر شود. وضو گرفتم دو رکعت نماز نشسته خواندم و می لرزیدم و هی از گناهان کرده و نکرده استغفار کردم و گفتم که دیگر کار بدم را تکرار نمی کنم . عین بچه های کوچکی شده بودم که به غلط کردن افتاده بودم. درد ها این طوریند . جان را به لب می رسانند و قشن تا لبه مرگ پیش رفتم و بعد یکهو آرام  گرفتم.

باز برای نماز که بیدار شدم دنگ دنگ می کرد که یکهو صدای کهیبی از ساختما بلند شد. انگار چیزی شکست. از ترس ضربان قلبم بالا رفت. به خاطر دزد. اما بعد معلوم شد تکه سنگی از نما کنده شده افتاده و شکسته. باز خواییدم اما دوباره مثل گر گرفتن دندان دردم پیچید ولی باز خوابیدم.

خواب مثل آرزو شده بود.

اما بعد از بیدار شدن دیگر آنطور نشد. عجیب بود . شب قبل داشتم می مردم اما روز دیگر دردی نبود.

عصر باران گرفت وقتی به خانه بابا رسیدیم.

شنیذن حرفهایش غصه دارم کرد. آدم دلش می خواهد کاری کند. کمکی که بشود آرامش بخشید اما جز حرف زدن و امید دادن و گوش کردن کار دیگری بلد نیستم.

دعا می کنم، دعامی کنم برایت عزیز جانم.


از اتفاقات ریز و درشت

دارم به پادکست باغ نگارستان رادیو نیست گوش می دهم و دراز کشیده ام که بخوابم. امروز ازدندان درد نمی دانم چه خبر بود و قطع نمی شد. خیلی جالب است که وقتی در خانه هستم دندان درد دارم . مثلا روز سه شنبه زیر دست دکتر از این دندان دردها خبری نیست. چرا وقتی که اسپری تمیزکننده می زد یکهو گر می گرفت و بعد قطع میشد. اما درد امروز مثل نبض می زد. الان یک قرص مسکن دیگر خوردم. آخرین مرحله یعنی کار گذاشتن دندان مانده. تنها امیدم این است که با گذاشتن دندان روی پایه این دردها تمام شود. که اگر نشود باید برویم مراحل بعدی درمان یعنی لیزر درمانی و راهکارهای بعدی.که از حوصله و توان مالی خارج است.  

دلم امروز یک آن گرفت. برای اینکه احوالات پدر بزرگ و مادربزرگ دخترک را بپرسیم تصویری بهشان زنگ می زنیم. از عاشورا به این طرف خانه اشان نرفتیم و خودشان هم خرفی نزده اند که بیایید. امروزدخترک بعد از تماس گفت یعنی نمی توانیم برویم و ببنیمشان و کیوی ها را بهشان بدهیم؟ حرصم گرفت. این آدمهای تحصیلکرده که هر لحظه به قول خودشان در حال مطالعه هستند نمی دانند یک بچه شش ساله چه تصوری دارد ؟ وقتی پدربزرگ فرهیخته و به اصلاح عالم و باشعور می خندد و می گوید وقتی کرونا تمام شد می بینیمت و آن موقع تو سال اول دانشگاه هستی و بعد قهقهه می زند. تصور نمی کند که چه ضربه ای به دخترک زده با این حرفش؟؟؟ این کارشان باعث می شود همان تماس را هم قطع کنم و نگذارم هیچ ضربه ای از طرفشان به سمت دخترم اصابت کند. آدمهایی که ادعای محبت دارند. حتی زنگ هم نمی زنند و هر بار فقط ماییم که زنگ می زنیم.

حالم بهم می خورد حتی بنویسمش. اما باید تخلیه می شدم و نمی شد که در ذهنم حرص می خوردم. البته که خودشان هر جا بخواهند می روند اما آمدن ما باعث کروناست. 

پس منم می خواهم که هیچ شبهه ای هیچ وقت از سمت ما نباشد که حوصله زخم زبان ندارم.

واقعا هر چه بگویم کم است. دیگران را ترسو می نامند خودشان از بقیه بدترند. و ادعا هم دارند. حال بهم زن و دوروتر ندیده ام از این قوم.

خدا به سمت خودشان می برد هر چه کنند. 

من سکوت می کنم. وقتی بهم می گویی فکر کن بچه و حالا حالا پیامی نخواهم داد. تا بدانی که دارم فکر می کنم و هنوز ادامه دارد و در لب تابم خواهم نوشت چه شد ! با یک جمله من را تکان دادی. 

چند شب است که ننوشتم اما فردا روز نوشتنم خواهد بود.

پادکست رادیو دال را گوش دادم که کاپیتانی از هامبورگ درباره پرواز و دریا می گفت. از شفق قطبی و ایستادم بین صخره ها که حیرت کردم.

مینیمال ترین تصویر دریا است. روی دریا در یک قایق هستی و به سمت آن افق دور در حرکتی. هیچی پیش رویت نیست، آبی آسمان و دریا یکی شده اند. یک خط در انتها. ساده ترین تصویری که می بینی.

آخ خدای من.

گلهای آفتابگردان را در تاقچه آبی رنگ می گذارم. تمام خورده ریزها و خنزر پنزرها را جمع می کنم با دستمال تمیزش می کنم و بعد گلها را می چینم. انارهای خشک را هم می چینم ، از زیر درختهای باغهای روستایی نزدیک کاشان جمع کردم که ریخته بود و قابل استفاده نبود .

از این به بعد تاقچه را متفاوت می چینم و هر بار چیدمانی جدید. انگار اینجا گالری من است و من هر بار اینستالیشن دارم.  من تلاشم را بیشتر و بیشتر می کنم برای خودم.

برای تعالی خودم هر کاری می کنم.

هر چه دیگران بگویند برایم اهمیتی ندارند.

پر از سوال

من هر چه برای تو می فرستم با ذوق و شوق و زیبایی است اما تو به جملات طوری می اندیشی که من نمی اندیشم. مثلا اینکه بهم می گویی باید به کارهایی که قبل از کرونا می کردم و الان انجام نمی دهم فکر کنم. و از آن موقع شوکه شدم. 

چه تغییراتی کردم؟ چطور رفتار می کنم؟ چگونه فکر می کنم؟

چه تصمیماتی گرفتم؟ دارم به تک تک لحظه هایم فکر می کنم. انگار یک جورایی در کرونا دارم بهتر زندگی می کنم. تلاشم بیشتر شده. از لحظاتم بهتر استفاده می کنم. چقدر دوره و کلاس جدید شرکت کردم. با دوستهای تازه آشنا شدم.

باز هم می توانم بنویسم اما یادم نمی آید قبل از کرونا چگونه بوده ام؟  یادم هست روتین زندگیم چطور بود اما چه کارهای مفیدی انجام می دادم؟

باز هم باید مقایسه کنم و فکر کنم.

کلاس خصوصم خوب پیش رفت. خوابم می آید.

شبانه نویسی ام فعلا قطع شده تا فردا ببینم چه می شود.


گونزالس و چایکوفسکی

چند تا چیز در ذهنم بود که می خواستم یادداشت کنم اما انگار پریده.مراحل محتلفرقالبگیری دندان برای ایمپلنت استفاده از سه نوع خمیر مختلف برای اندازه گیری از جهات مختلف. باریدن باران از صبح . خوابم می آید. شاید فردا بقیه اش را نوشتم. 

درباره قوی سیاه.

رضایت درونی

امروز چند تای زیاد خوشحالی داشتم .

یک اینکه بسته ات رسیده بود و من یکهو قلبم رفت برای دیدنت و دیدمت و چقدر آدم می فهمد دلتنگ است. داشتی راه می رفتی. چقدر زمان تغییرت داده بود. اما من همین را دوست می دارم. هنوز که می نویسم قلبم از دهانم می زند  بیرون. این همان عاشقی است که من را زنده داشته. عشق به هستی.

بعد اینکه ایمیل پایان شدن کورسم برایم رسید و من ذوق مرگ شدم. برای اینکه می خواستم به خودم ثابت کنم که می توانم. و توانستم. و چقدر چیزهای خوب در این دوره گذراندم. البته قول و قرارهایی که دیگران گذاشته بودند در  رابطه با قبولی را من فراموش نکردم و البته به روی خودش نیاورد که کوچکترین اهمیتی ندارد.

در کلاس زبان زرافه ای از مارشال رزنبرگ جمله ای شنیدم که می گوید افسردگی محصول تلنبار شدن نیازها و به دنبالش تقاضاهاست.بعد یاد خودم افتادم زمانی که تغییر رشته دادم. آن موقع وصف حال من بود. و امشب چراغی برایم روشن شد.

دیدن فیلم سازهای ناکوک ، کوکمان نکرد. 

پایان هفته

سرم باز درد گرفته، وقتی به خانه بر میگردم سردردم شروع می شود. 

چند تا کار نیمه تمام دارم که باید در این هفته انجام بدهم و تمامش کنم و بروم شراغ بقیه کارهایی که برنامه اش را ریخته ام. خیلی سخت است وقتی هی می گویی از شنبه ، اما فردا شنبه واقعی من است. یک کلاس تازه برایم شروع می شود. خب سختترین کار دنیا این است که خصوصی لگو درس بدهی  و حالا من از فردا یک معلم خصوصی هستم. شش هفته ای تمام می شود. امیدوارم که برایم پر از خیر و شادی و برکت باشد.

لباسها را شستم. با دخترک به حمام رفتیم و حسابی حالمان جا آمد. اما الان خیلی خسته ام و دلم می خواهد خوب بخوابم که برای فردا پر انرژی باشم.

دو جایی که  در ایران دوست دارم از نزدیک ببینم یکی از آنها کوکر محل فیلم خانه دوست کجاست؟ و آن دو فیلم دیگر کیارستمی.

دفعه بعد می رویم کوکر ، خوب است؟!


سرمست از آرامش

من که در جمع می رقصم و می خندم و شوخی می کنم  اما حالا در دل تاریکی شب خوابم پریده و سکوت نیمه شب است و سناره ها بی جانند و صدای عو عو سگ پا سوخته -شاید- از دور می آید باید با این چند روز تعطیلی که داشتم خدا حافظی کنم و از هفته آینده ، هفته شلوغ و پر کاری را شروع کنم. آنقدر شلوغ که به وضوح می توانم بگویم که هر روز کلاس دارم و باید بی وقفه کار کنم. دلم تنگ می شود برای روزهای پر نور و خوبی که گذشته، برای چیدن کیوی، برای دیدن نور خورشید از زیر برگها، برای شاخه های طاق نصرت درختان کیوی، برای قشنگی و سبزی و سکوت و طبیعت. چقدر به دل طبیعت رفتن خوب است. دیدن دریا برای چند لحظه آرامش دارد. همه اینها مثل یک خواب بلند می تواند باشد. اما برای من خواب نبود. خود واقعیت بود. خدا را شکر برای لحظاتی که به من ارزانی داشتی.