بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دوباره با هم

خوابهایم را از روی دیوار آلبالویی جمع می کنم ، خوابها یا خاطره ها ،چه فرقی می کند . من با هر دو زندگی می کنم . وقتی تو بخواهی بیایی ، دیگر نه جای خواب است ، نه خاطره . من با تو در حال زندگی می کنم .قابهای روی دیوار آلبالویی را جمع می کنم و یکی یکی و آرام . کوچک و بزرگ ، عکسها و نقاشی ها . عکس هایی که خودم گرفته ام ، کارت پستالهایی که از موزه معاصر خریده بودم . با دستمال تمیزشان می کنم و بعد می پیچمشان لای روزنامه ، آگهی همشهری ، که خانه ام را به تازگی در آن آگهی کرده ام . بعد همه اشان را یکهو در کارتنی می گذارم که قرار است رویشان بنویسم : قابهای روی دیواری که قبلا ً آلبالویی بود . دیوار اتاق دخترکی که روزگاری را اینجا گذرانده و حالا مادر شده . مادر کودکی که خاطره هایش را جمع می کند و می گذارد در صندوقخانه ای دور از دسترس . برای اینکه می خواهد با کودکش دوباره متولد شود ، دوباره از نو همه خوبیها و زیباهای این دنیای بزرگ را تجربه کند . دوباره عاشق شود . دوباره آفتاب را ببیند از دریچه نگاه فرزندش . و بی خیال این همه سال و ماهی بشود که بر خودش رفته . بی خیال همه غصه ها و سختی ها ، می خواهد با کودکش از نو ، شادی کند و بخندد بر هر چه پیش آید .

جای امن

یکهو دلم غنج رفت برای کتابخانه دانشگاه ، کتابخانه ای کوچک اما پر از کتاب . هنوز یادم هست نمایشنامه ها کجا بودند ، کتابهای صنایع دستی کجا و سینما و ادبیات و رمان و ...آرزویم بود و خیلی راحت بهش رسیدم و آن وقت نفهمیدم . حالا می دانم چه سکوت خوبی بود و چه روزهای خوبی بود وقتی بین کتابها راه می رفتم و دست می کشیدم روی کتابها و به ثانیه ای برای بچه ها کتاب می آوردم و هیچ وقت نفهمیدم چرا خانم حسینی گاهی اینهمه تلخ می شد با بچه ها و چقدر کیف داشت که بچه ها یکی را پیدا کرده بودند راحت برایشان چند تا چندتا بدون غر زدن کتاب می آورد . فکر می کنم بیشترین کتابی که خواندم در مدت این چهار سال دانشجویی در دانشگاه سوره بود و بیشترین زمانش هم وقتی سه روز در کتابخانه کار می کردم . هشت تا چهار . روزهای زوج . چقدر بهم خوش می گذشت . و وقتی پایم را توی کتابخانه ملی گذاشتم یادم رفت کتابخانه فسقلی دانشکده هنر و سوره را . هنوز هم آرزو دارم در بین کتابها کار کنم . کتابهایی که کاغذهایشان بوی کهنگی بدهد و از ورق زدنشان کیف کنم . یادم هست می نشستم روی موکت کتابخانه ملی و مدتها همان جا، کتاب را می خواندم . آنجا کیفش این بود که بعضی کتابها کنارت توی قفسه ها بودند و هی به تو چشمک می زدند و داشتن حجم عظیمی از کتاب در کنارت ، خوشبختی است .کتابخانه های زیادی رفتم . یادم هست ، عید ، رفته بودم کیش و رفتم کتابخانه آنجا ، و مسجدی در همانجا هم کتابخانه خوبی داشت . توی تهران هم چند جا عضو بودم . کتابخانه سپهر و سعادت آباد . کتابخانه میراث . کتابخانه صنایع دستی هم رفتم وقتی استادم مسئول آنجا بود . کتابخانه ها جای امنی بودند برای من . امیدوارم در خانه ام ، کنار تو فرزند قشنگم کتابخانه ای راه بیاندازیم . برای تو هم چند تا کتاب خریده ام که برایت خواهم خواند . برای خودم و خودت .

رقص

تو تکان می خوری و همه هستی ام رنگ می گیرد ، گاهی که اشکهایم از سر دلتنگی می ریزد ، تو تکان می خوری و من غم دنیا را فراموش می کنم . می خندم و تو تکان می خوری . آشپزی می کنم و آهنگهای قدیمی مورد علاقه ام را گوش می دهم ، نیمه شب بیدار می شوم و باز تو تکان می خوری .جنبش کودکی در مادرش و بعدها می شود مادری که زندگی می کند برای کودکش . و همه اینها فراموش می شود تا نگاهم ، لبهایت را به خنده باز ببیند. تو من را می رقصانی و به همه زندگی امیدوار می کنی.
تنها کاری که هیچ وقت نمی توانی از آن استعفا بدهی ، مادر بودن است .

دورهمی

خانه پدری ، مثل خانه توی فیلم پری شده ، طبقه سالن و پذیرایی را دارند رنگ می زنند و من اتاق نشین شده ام ، تقریباً ، انگار که برف گیر شده باشم . صبحانه و ناهار و شام را در اتاقم می خورم و امشب همه خانواده هفت نفری و البته به علاوه تو ، فسقلی ، که می شویم هشت تا ، توی اتاق من شام خوردیم. به من که خیلی خوش می گذرد .

هدیه سی و چند سالگی

دهه سوم زندگی برای من یعنی زن و زار و زنبیل و آشپزی ، پختن آش رشته و قورمه سبزی ، شستن و رُفتن ، اتو کردن و همه کارهایی که در خانه پدری گاهی انجام می دادم و در خانه خودم ، بیشتر مواقع از روی علاقه بود .مخصوصاً پختن غذاهای جدید .

برای من یعنی زنانگی ، سی ساله که شدم ، بزرگترین اتفاق زندگیم افتاد .

روزی رسید که بچه های کوچک دورم پر شده بود و از بودنشان لذت می بردم ، سر کلاسهایم ، فقط بازی بود و شادی . و این را قبلاً تجربه نکرده بودم .

و باز از همین دهه سوم ، روزی رسید که مادر شدم . تا آخر عمرم ، تا زمانی که کودکم باشد ، مادرم . و بزرگترین هدیه را از خدا گرفتم .

پ ن : زنگ انشا : < سی سالگی >

می دانم ، می دانم و مطمئنم

تو سالمی و می دانم هیچ روز هشتمی برای تو وجود ندارد .

شادی

دیشب که باران می بارید ، هر بار که پلکهایم را باز می کردم رو به تاریکی و صدای باران ، با هر تکان تو توی دلم خدا را شکر می کردم و در گوشی بهت می گفتم صدای باران است ، باران . نمی دانی وقتی حالت خوب باشد و عاشق باشی و صدای نفسهای پدرت را بشنوی کنارت ، شنیدن صدای باران چه کیفی دارد . گوش کن ، پدرت کنارمان هست ، باران می بارد و بهتر از این نمی شود .گوشت با من است ، اینقدر شیطونی نکن . بگذار با صدای باران بخوابم . لالایی قشنگتر از این نشنیدم !

رنگی در بی رنگی

پالتهای رنگم را از توی کمد در می آورم ، رنگهایی که خودم درست کردم ، می پاشم روی مقوا ، رنگ روی رنگ ، قرمز و صورتی و زرد و نارنجی و آبی و سبز . رنگهایی که دوستشان دارم . که شاید وقتی تو بدنیا آمدی ، رنگ ها را ، زیبایی ها را دوست داشته باشی . نمی دانم . من که هنرمند نشدم ، نقاش یا نویسنده نشدم . شاید تو روزی کسی شوی . کسی که خودش را بشناسد. احساساتش را بشناسد و خودش را دوست داشته باشد.

گلخانه

نمی دانم چرا این نوشته که اول بهمن نوشته بودم ، آمد امروز !

برای زنگ انشا ، یاد اینها افتادم که قبلاً نوشته بودم و در آرشیوم هست .زمانی که نوشتم داشتم نقش زنی را بازی می کردم که دوم بود !

برگشتم به گلخانه. وقتی شنیدم صدایی آرام مثل زمزمه ای شیرین پرسید پامچال چند؟دلم می خواست ادامه پیدا کند مثل آوازی قدیم از زمان های اساطیری.انگار خشکم زد اما باید جواب می دادم.برگشتم و نگاهم افتاد به پامچال های شاداب توی جعبه و انگشتهایی که مثل انگشتهای مجسمه های میکل آنژ همانطور به حالت اشاره مانده بود.دستها و صدا آشنا بود و من به سختی گفتم قابل شما را ندارد و آب دهانم خشک شده بود و صدایم از ته چاه گلویم بیرون آمده بود.می ترسیدم چشمهایم را بالا بیاورم و نگاه آشنایی را ببینم آمده از سالهایی دور از خواب بپرم.سعی کردم  صورتش را نبینم تا راهش را بگیرد و برود.اما بعد از جمله من شروع به چرخیدن میان گلها کرده بود و با دستهایش گاهی برگهایشان را نوازش می کرد.باران نم نم می بارید و صدایش را می شنیدم و بوی خاک باران خورده را نفس می کشیدم.حتما امسال نامزد نوروز به دریا افتاده.پوست صورتم از لغزش اشکها می سوخت و من اهمیتی نمی دادم.به لِیدی این رد کریس دی برگ یواشکی گوش می دادم و در تاریکی به تو فکر می کردم و همه مردهای دیکتاتور را متنفر می شدم.دیگر زمان ظلم به پایان رسیده اما من در ظلمت شبی طولانی گیر کرده ام و همچنان با پریای شاملو زار می زنم.و هی از خودم سوال می کنم چرا دنیا مال من نیست؟

گفتم دق می کنم.
و گلدانهای خالی را بردم ته گلخانه شوهرم،کاشی بچسبانم بهشان.دست کشیدم روی تنه های خیسشان و بوی خاک مستم کرد.برگشتم پیش بنفشه ها و باهاشان حرف زدم.حواسم نبود.به ساعت فکر نمی کردم.شوهرم رفته بود باغ گل.رنگ سبز و بوی گلها دیوانه ام می کرد مثل همیشه.دم عید بود انگار و داشتیم آماده می شدیم برای مشتری های دم عید.برای خودم چای ریختم و در بخار داغیش فرو رفتم.
گفتم دق می کنم اگر صدایت را نشنوم.
داشت برف می بارید و بوی قهوه دهانم را پر کرده بود.روبه رویم نشستی و حرف زدی.حرف زدی.داغ کرده بودم و سرم داشت از حرفهایت می ترکید. اشک هایم را تند تند قورت دادم.بهم توجه نکردی.بغلم نکردی .دلداریم ندادی.نخواستی.فقط گفتی تا به حال کسی به اندازه تو، من را دوست نداشته.نمی دانستم که آخرین بار است.باورم نمیشد.گفتم دق می کنم اگر نبینمت.رفتم.رفتی.برای همیشه.و انگار که سالهای بین ما افسانه ای باشد برای هزاران سال بعد.گمت کردم.گم شدم.
چایم را سرکشیدم.یک نفس.سرد بود.به اندازه سالهای سکوت و تنهایی.دق نکردم.نمی دانم اما شکستم.آمدم بروم پیش لاله ها که صدایی پرسید:ببخشید پامچال چند؟

شاید باید پناه می بردم به مشروب و تریاک.دو سال ،نه،دقیقا دو ماه و چهار روز بود که به این روز افتاده بودم اما کسی نمی فهمید.بعد از آن اتفاق، بازگشت به زندگی سگی ام خیلی سخت بود.پوست کلفت شده بودم از این همه درد و راحت عادت کردم.نمی دانستی که من با شوهرم در چنین جایی گلخانه داریم.من هم نمی دانستم یک سالی ،قرار است، دم عید، از این شهر وسط بیابان سر در بیاوری و بخواهی برای باغچه کوچکت کلی درخت و گل سفارش بدهی.و چقدر این اتفاقات تصادفی در واقعیت رخ نمی دهد و انگار بدبختی روی بدبختی هی چرک می کند مثل زخمی کهنه و قدیمی.و دنیا جای من نیست.مال من نیست.بوی گل که می پیچید همه را فراموش میکردم.مجبور شدم برای گلهای تو،وانت خبر کنم.نگاهم میکردی و من در هوا معلق می ماندم.مثل جوانیهایم و تو هیچ عوض نشده بودی.تو نمی دانستی از روزهایی که بر من رفته بود .من هم.و روزگار خوب بر هر دوی ما نقش انداخته بود.زخمهایی که مثل خوره روحم را جویده بود.و من حالا  زنی تمام عیار ،باز هم در برابر نگاه تو آب می شدم.و نمی توانستم اشک بریزم.فریاد بکشم که خسته شده ام و دلم می خواهد بمیرم.

گفتم آب و ساعت لنگری گفت دنگ دنگ دنگ.ما که ساعت نداشتیم،پس این صدای دنگ از کجا توی سرم می پیچید.می خواستم بیدار شوم و صداها بخوابد اما نمی شد.انگار فرو می رفتم .با خودم تکرار کردم دست از سرم بردار و تو دورتر می شدی.شوهرم بالای سرم بود و زیر لب غر می زد وانت برای چی خبر کردی؟این همه گل و درخت برای چی سوا کردی؟دهانم را باز کردم که حرف بزنم اما صدایم خشکیده بود به دیواره حنجره ام.می خواستم برایش تعریف کنم که تو آمده بودی.شاید عصبانی می شد یا بهت زده نگاهم می کرد.اما این اتفاق در سالهایی دور افتاده بود.چه اهمیتی داشت؟خسته بودم و نمی توانستم از جایم بلند شوم.مریم آمده بود و داشتیم در سوله های نمایشگاه کتاب- قدیم که در چمران بود-قدم می زدیم و چقدر خوشبخت بودم.بهش گفتم می خواهم نمایشنامه بنویسم.لبخند زد به پهنای صورتش و کتابی بهم داد.تشنه ام بود و لبهایم مثل ماهی باز و بسته شد و گفتم آب.شوهرم با نگاهی مردد بالای سرم با یک لیوان آب ایستاده بود.

ببخشید طولانی شد.