ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشگر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و بکف ساغر گیر
این جمعه های لعنتی بغض می نشیند در گلویم ؛انگار دارم خفه می شوم این روزها ؛ که تحمل شنیدن حرفهای فامیل را ندارم که فکر می کنم همه اشان منتظرند که اتفاق مهمی در زندگی من رخ بدهد اما خودم دلم نمی خواهد و انگار هر چقدر هم مبارزه کنی و جلویشان بایستی باز هم آنها برنده اند . حرف و حرف و حرف . که در جاده دلم می خواست تو هم در سکوت من شریک بودی و با من به غروب نگاه می کردی و ابرهای قرمز که فقط هنگام باز گشت به خانه دیدنی اند . فهمیدم که چقدر اخلاقم بد است و مثل دخترهای پنج ساله ام. هی بغض می کنم و این تابستان لعنتی و بغضهایش خدا کند زودتر تمام شوند . که دلم قطب می خواهد و خرسهای سفید قطبی که از سرما توی بغلشان بروم و بمانم تا ابد .وقتی بشنوی بهت بگویند تو الان باید سه تا بچه داشته باشی چه حال می شوی که مسافرتم زهر شد و مثل شراب تلخ فرو دادم اما مستی برایم نداشت .فقط دلم می خواهد در اتاق بهم ریخته کثیفم با این موهای بلند شانه نزده توی تختم فرو بروم و فروغ بخوانم که غروبی ابدی ست خواب یا بستر ؟ دلم می خواهد شاتوت یخ زده بخورم با باواریای سیب تا این تابستان لعنتی بگذرد و دستانم دوباره یخ بزنند و تو نباشی .کتابی که از نازی گرفته ام و این روزها می خوانم زندگی های قبلی دخترکی است که باورم نمی شود اما واقعیت دارد . باورم نمی شود که تولد و مرگ وجود ندارد . چیزی که فهمیده ام این است که تمام خوشی ها یا بدی ها را از زندگی های گذشته وام گرفته ام ؛ تو را نمی دانم . تو برای همین زندگی هستی ؛ دلم نمی خواهد . قلپ آخر باواریای سیب را فرو می دهم ؛اما باز دلم نمی خواهد تو تمام شوی !
زن نشسته بود . در پناه پنجره . پنجره ای با شیشه های رنگی . کنارش شمعدانی با برگهای سبز . بدون نگاه نسشته بود . چشمهاش می دید اما نمی دید . هیچ چیز را نمی دید .
آروز می کند برایش تا خداوند جسارتی به او بدهد که بتواند حرفهایش را بزند و صدایش چقدر جدی است اما دخترک همچنان شاد است .یعنی روزی می رسد که بتواند راحت حرفهایش را بزند ؟
شب را طی کرد با ماه مهربان بزرگ . ماهی که دیوانه ترش می کند . و باز روزهای تنهاییش بازگشتند . حالا که بهانه ای برای بیدار شدن ندارد .
دلم برای مریم تنگ است آنقدر زیاد که حد ندارد . زودتر برگرد .
من همان زنم که نشسته کنار پنجره رنگی . همان دخترکم که دلش می خواهد با تو تا آخر دنیا باشد .
پ ن ۱ : امتحانهایم تمام شد . با نمره هایی که وقتی به تو گفتم خندیدی و گفتی این کارنامه دوم دبستانی چیه راه انداختی ؟با آن نگاه کشدار که من را دلتنگتر می کرد .
پ ن ۲:آنیتا کجای ایرانی ؟ به من بگو . می خواهم ببینمت !
پ ن ۳:شادزی تو هم همین طور ! می خواهم ببینمت !
عزیزترینم،
کاملا احساس می کنم دوباره به مرز جنون رسیده ام ، احساس می کنم دیگر توان گذر از روزگار سخت را ندارم و می دانم این بار هرگز بهبود نخواهم یافت . دوباره صدایی را می شنوم و نمی توانم تمرکز کنم . بنابراین می خواهم کاری را انجام دهم که به نظر می رسد بهترین کار باشد .
تو به من بزرگترین شادی ها را بخشیده ای . تو هر کاری که توانسته ای در حق من انجام داده ای . فکر نمی کنم هیچ دو نفری می توانستند خوشحال تر از آنکه ما بودیم باشند ، تا اینکه این بیماری وحشتناک دوباره آمد .
دیگر توان مبارزه ندارم و می دانم دارم زندگی ات را خراب می کنم ، اما بدون من می توانی کارهایت را انجام دهی .
می بینی که حتی نمی توانم این جمله ها را درست بنویسم . نمی توانم چیزی را بخوانم .باید بگویم هر چه شادی در زندگی داشته ام برگفته از حضور تو بوده . تو بینهایت در مورد من شکیبایی به خرج دادی و فوق العاده مهربان بودی .
می خواهم اینها را بنویسم تا همه آگاه شوند . اگر قرار بود کسی مرا نجات دهد شماها بودید . همه چیز از من گریخته جز یقین به لطف و مهربانی شما .
نمی توانم بیش از این زندگی ات را خراب کنم .
فکر نمی کنم هیچ زوجی می توانستند شادتر از آنچه ما بودیم باشند .
v (مخفف ویرجینیا )
ویرجینیا وولف در 28 مارس با جیبی پر از سنگ های سنگین خود را به دل جریان آبهای عمیق رود اوس نزدیک خانه اش در ساسکس می سپرد .او که شناگر قابلی بودو همه می دانند انسان در لحظات غرق شدن در آب بطور غریزی برای رهایی دست و پا می زند خود را به مرگ محکوم کرد .
این یادداشتی از وی است قبل از خودکشی برای خواهرش ونسا و همسرش لئونارد که نشان می دهد تا چه حد از بیماری ذهنی خود آگاه بوده و خودکشی اش ناشی از درگیریهای خانوادگی نبوده است .
از یکی از شماره های مجله زنان
پ ن : هرگز نمی توانم تصورش را برای خودم بکنم .حتی کسی نیست که برایش نامه عاشقانه ای بنویسم و خداحافظی کنم .
دلم می خواست چیزهایی بنویسم برای تو ولی انگار نمی شود، هنوز باید زمان بگذرد . هنوز وقت می خواهم . شاید از گفتن بعضی چیزها ترس زیادی دارم .و شاید هم دلم نمی خواهد قبول کنم که هیچ معجزه ای برای من نمی افتد . آیا حقیقت لا به لای سیاهی شب پنهان شده است ؟ کسی نیست دعوایم کند و بگوید بچه جان شبهای امتحان درس می خوانند نه رمانهایی که انتهایش آدمها بهم نمی رسند .مریم یکی از بچه های دانشگاه میپرسد آخرش بهم می رسند و وقتی می گویم نه حسابی دعوایم می کند که آخر چرا این کتابها را می خوانی ؟ و من می خواهم بگویم که عادت کرده ام اما او تند تند حرف می زند .مرگ یزدگرد بیضایی و درد مارگاریت دوراس را برای دومین بار می خوانم و این شبها دل فولاد از منیرو روانی پور. چقدر شبها دلم برایت تنگ می شود و دلتنگیم با همیشه فرق می کند . تو هنوز هم از دخترکها فال می خری . و من بلند می خوانم که تو هیچ عوض نشده ای . توی دفتر قرمز کوچکم که هر کسی می بیندش عاشقش می شود می نویسم : من برای زنده بودن تازه تو را یافته ام .بعضی روزها هنوز نمی دانم چرا از پل عابر رد می شوم؛ من که در به در دنبال سیانورم .هر شب در زیر زمین سوسکی متولد می شود که من با دمپایی محکم روی سرش می کوبم . شمعدانی ها برگهای سبز می دهند و گل ناز و یاس رازقی بی توجه به زمان و مکان رشد می کنند . تنها داراییم از دنیا همین گلدانهاست و مسیو پوفی که پیش تو مانده . و هردویمان فراموشش کردیم . چقدر دلم برایت تنگ شده است . و این دلتنگی قشنگترین دلتنگی دنیاست و آزارم نمی دهد .