ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه ما وقتی کسی از بیماری و درد می میرد می گوییم مرد راحت شد. چند روز بود ریه اش آمبولی کرده بود و حالا که خبر مرگش در تمام گروه های فامیلی در حال پخش شدن است حالم بد شده. مرگ خوب است؟ مرگ خوب نیست؟ مرگ برای چه کسی خوب و برای چه کسی بد است؟ به زنش فکر می کنم . شیما همکار مدرسه ام. زنی که تازه داماد آورده بود. همیشه لبخند می زد و با شوخی های قشنگش همه را می خنداند. شوهرش آدم خوبی بود. از دستپختش تعریف می کرد. شیما دو دختر دارد که حالا بدون پدر شده اند. شیما جوان است. زیباست هنوز اما کرونا زندگیش را از هم پاشاند. چقدر زندگی ها در این دو سال نابود شده اند؟ چقدر بچه ها بدون پدر و مادر و برعکس ؟ از این همه درد خسته شده ام . کی این کابوس لعنتی تمام می شود؟ کی این بیماری که افتاد به جان جهان دست از سر بشر بر می دارد؟ چرا اینطور شد؟ چه شد که این طور شد؟
حالم بد است.
بازی مافیا نمونه یک جامعه واقعی است. وقتی در فیلمی گرگ بازی، نگار جواهریان بازی می کرد و برای اولین بار بازی مافیا را در آن فیلم دیدم خیلی سر در نیاوردم، اما در این روزها با دیدن قسمت ۲۷ مافیا از گروه هنرپیشه ها ابعاد زیادی از این بازی برایم واضح شده. نمی دانم بتوانم در نقش مافیا خوب بازی کنم. اما بازی شهروند بودن بسیار راحتتر است. در جامعه امروزی گروه های مافیا به این اسم نیستند ، اما در کنار هم طوری نقش بازی می کنند که شهروندان را یکی یکی از سر راه شان بر می دارند. در بازی معمولا شهروندان برنده می شوند ، اما در واقعیت چیز دیگری است.
به صدای پرندگان و سگها گوش می دهم. صبح آخرین روزا ردی بهشت است. از فردا آخرین ماه بهار شروع می شود. از دیروز گرمای وحشتناکی شروع شده که کولر ماشین جواب نمی داد. خیلی کار دارم . درست کردن غذاها، مرتب کردن خانه و خواندن کتاب و گوش دادن به کتاب درمان شوپنهاور، نوشتن تکلیف جدید ،
همینطور که این چند روز گذشته با خودم جریان داستان را می نوشتم اما هیچ کدام خوب نمی شوند.
زن مستاصل اشک هایش را پاک کرد، تومور در بیشتر قسمتهای بدن پدرش پخش شده، من ایستاده ام و زبانم بند آمده، بچه ها دارند با لگو بازی می کنند و می سازند و حواسشان به ما نیست. زن ترسیده، می ترسد پدرش بمیرد. باید زودتر شیمی درمانی را شروع کنند.
من این جور مواقع نمی دانم چه بگویم. دلم هری می ریزد. بوی مرگ که می پیچد توی دماغم، اشک می ریزد توی چشمهایم.
شین تنها فرزند است. تمام این چند روز بدون وقفه بیمارستان بود تا جواب آزمایشها بیاید. من هم می آمدم پیش بچه ها. پیش لالا و نانا. امروز که جواب اسکن آمد، شین یکهو رنگش مثل گچ شد، ما را رها کرد و رفت خانه پدرش. گفت روحیه پدرش بهتر است. یعنی قویتر از او و مادرش.
من، معلم بچه های مردم، در خانه آنها باید آنها را برای از دست دادن آماده کنم.
باید منتظر بمانیم تا این هفته هم بگذرد شاید شیمی درمانی حواب بدهد. آن وقت همه چیزمان برمی گردد به قبل. خنده هایمان، بازی هایمان، و هر کار که با هم انجام می دهیم.
امشب شبه نجات عشقه.
صبح ساعت پنج صبح که هنوز هوا گرگ و میش بود و صدای هزار پرنده می آمد، مشتری پرنور را در قاب پنجره ام دیدم و یاد سکانس زیبای این قسمت سریال من می خواهم زنده بمانم افتادم. سرچ کردم و درست بود که ونوس هر ۵۸۴ روزی که در فیلم اشاره کرده بود ، حامد بهداد اشاره می کند به دو صور فلکی حوت که در درونشان ونوس می درخشید و این اتفاق هر ۵۸۴ روز می افتد. بعد انگار چیزی در درون زن فیلم تغییر کرده باشد.
دیگر نام این سیاره زهره بوده و در فارسی بیدخت و بیلفت نیز نامیده میشد.[۲۵] و واژه بیدُخت در شکل کهنتر خود بَغدخت و به معنای «دختر خدا» بودهاست.[۲۶]
نام این سیاره در زبان لاتین، ونوس، برگرفته از نام خدای عشق و زیبایی روم باستان است. در یونان باستان، نام خدای آفرودیتهبر آن نهاده شد.
چرا ؟ چطور می شود که پدری بایستد و بگوید خدایا شکرت و از اینکه دختر و پسر و دامادش را کشته این همه با رضایت و اعتماد به نفس در دادگاه حاضر شود؟ چطور توانسته چاقو را بردارد بکشد بر گوشت و پوست خودش؟ روزی روزگاری او پاره تنت بوده چطور که امروز اینگونه تکه تکه در کیسه ها می پیچی و در آسانسور می گذاری و بعد سر از سطل زباله در می آورند. در این چند روز همه رابطه های مادر و پدر و فرزندان زیر سوال رفته، مردم نشسته اند جک می سازند از این مصیبت تربیتی ، از این روش تربیتی که اینگونه بر سرزمین ما حکم فرما شده، خفقان بگیر و دم نزن و بمیر. این سزای بودن توست! سزای فرزند بودنت، هر چقدر هم فرزند خوبی نباشی اجازه حکم صادر کردن داری؟؟ من از مادر بودن خود می ترسم. وقتی اینگونه مادری را می بینم. هر وقت معلمی شاگردی را می زند، من از معلم بودن خود می ترسم. و هر بار از زن بودن خود در این مملکت. در این روزگار می ترسم. روزگار مردسالارانه پر از وحشت .
آنقدر برای کلاس این هفته هیجان داشتم که نگو. سوالی هم درباره خیر و شر پرسید در کارگاه قبلی از خودش شنیده بودم اما نگفتم. زبانم بند می آیند. قلبم می آید توی دهنم و لکنت می گیرم و صدایم می لرزد. اما خوب وبد. چیزهای تازه یاد گرفتم باید تمرین جدید را بنویسم. باید دو کتاب بخوانیم. گیل گمش و خداحافظ گری کوپر.
می خواهم زنده بمانم را دیدم، نمی توانم ادامه اش را حدس بزنم چقدرخوب پیش می رود.
چهل ساله شدم و چه چیزهایی دارم؟
کتابهای نخوانده زیادی مانده که بخوانم. شهرهای زیادی مانده تا ببینم. و روزهای قشنگ زیادی باقی مانده که درونش نفس بکشم.
و نوشته هایی که در طی پارسال و امسال نوشته ام که بطور مجموعه ای از قبل از چهل سالگی و بعد از آن چاپ کنم.
شروع کلاس داستان نویسی نویسنده محبوبم، جناب طلوعی هم شروعی است برای تلاشی دوباره. برای اینکه اگر فرار باشد بنویسم ، یاد بگیرم که چگونه بنویسم.
چهل ساله شدم و دختری دارم که هفت ساله دارد می شود. و این بالاترین خوشی زندگیم است. می خواند و می نویسد و آنگونه جلو می رود که باورنکردنی است.
دارد از من جلو می زند. می دانم و این اوج قشنگی و زیبایی مادر بودن است.
و آغاز چهل سالگی
چرا این همه خشونت در صحنه قسمت آخر سریال می خواهم زنده بمانم ؟ چرا خب ؟ حالم بد شد از دیدن اینکه یک نفر هی چاقو بزند و نفر دیگرچاقو بخورد و این همه صدا و افکت . خیلی وحشتناک است.
برای کلاس تدی سلینجر و صبحانه در تیفانی خواندم ، الان هم دارم به ناتور دشت گوش می دهم. برای شناختن طراحی شخصیت خیلی ایده می دهد.
خیلی جالب از یک یاز بچه های کلاس پریروز آمده بود تلویزیون البته خب کتاب هم چاپ کرده و استاد هم بهش گفت چرا آمده ای کلاس؟
مامان و بابا در سفرند و تا آخر هفته دیگر نمی آیند. خدا کند همینطور صحیح و سالم برگردند.