ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همیشه ، یا نه شاید ، بعضی وقتها از شب جمعه ها ، آخرهاش که می شود ، حس اینکه فردا باید بروم مدرسه و صبح زود بیدار شوم یا شاید حس دلتنگی برای دوست قدیمی و دورم دلم را به دلهره می اندازد . یا حتی الان این موسیقی که من را به یاد شبهایی می اندازد که تنهایی در اتاق خانه پدری داشتم تند تند کتاب فریدون سه پسر داشت را می خواندم و گاهی گریه ام می گرفت و دلم برای مجید می سوخت که حسرت خوردن آب تهران داشت و فکر می کرد اگر یک قلپ از آن را بخورد حالش خوب می شود و انگار دلم برای همه کسانی که در غربت هستند گرفت . دلم برای صدایش تنگ شد ، صدای مهربان و شاد و امیدوارش که من را از آن سر دنیا ، سرحال کند . دلم تنگ شد . در انتهای شب ، تنها ، سکوت و تاریکی ، و آخر سال ، مرگ پرسه می زند دور و اطراف اقوام دور و نزدیک و همه را یاد مرگ انداخته و تنشان را مور مور می کند و آنقدر وابسته ام که نمی توانم تصور کنم کسی را از دست بدهم . و عید هم می آید . در راه است و این ابتدای گرماست و من به روزهای گرم تهران فکر می کنم که کارگران شهرداری ، شلنگ آب بدست دارند ، چمنها را آب می دهند و من از گرما ، لبهایم خشک شده ، در ترافیک گیر کرده ام و شیشه تاکسی را پایین می دهم تا خنکی چمنها و بوی هندوانه ای که پخش شده را مز مزه کنم .
از دیروز ، تصویر دختر موطلایی ، از جلوی چشمام دور نمی شود . می شناسمش ؟ یکی از اقوام دور است . اما می بینمش . گاهی . قَبلَنها . دخترکی که خنده اش همیشه جلوتر از خودش هست . وقتی می دیدمش ، پیش خودم می گفتم این دختر کوچک ، چقدر بزرگ است . فکرش ، روحش و دلش می خواهد با بزرگترها صحبت کند . مودبانه سلام می داد و لبخندش محو نمی شد . حالا به امروز فکر می کنم . آیا امروز هم لبخندش هنوز روی لبهایش هست ؟ نه . مامان می گفت : نمی دونی دخترش چطوری گریه می کرد ! و من اشک از گوشه چشمهام افتاد . حالا تصور می کنم دختری که بزرگ می شود با موهای طلایی و بدون اینکه طعم داشتن پدر را بچشد در این سالهای نوجوانی .پدری که در جنگ آسیب دیده و حالا از دست رفته است و او از امروز فاطمه موطلایی دختر شهید است .
از صبح آفتاب کمرنگ بیدارم ، مردخانه که رفت چای گذاشتم ، نان و پنیر و خیار ، کره و عسل را درآوردم ، شروع کردم به دوختن کیفهای سفارشی ، و سی دی داستان همراه که ضمیمه ویژه نوروز داستان را گوش می دهم ، لقمه ای می خورم و لیوانی چای می نوشم و کیف می کنم . کیف می کنم . کیف می کنم .
دور خاله جم بشین !!!
نمی دانم آیا باریدن باران باعث ضعیف شدن مبین نتم شده یا دلیل دیگری دارد ؟ نشسته ام با صدای کم ، سریالهای تکراری شبکه های مملکت خودمان را می بینم ، طبق معمول مردخانه خوابیده و انگار من شدیداً به این آرامش نیاز دارم ، این موقع شب و خدا را شکر همسایه پایینی هم دو شبی است که با دختر زلزله اش می رود جای دیگر شادمانی کنند . به برکت ترافیک و مترو و اتوبوسهایی که لِک و لِک می کنند ( به قول مامانمم ، آخر باید یک روزی تمام صداهایی که مادرم برای افعال ساخته است بنویسم مثل گاپ و گاپ کوبیدن این روزهای من ) تا برسم به خانه یا بروم سر ِ کلاس ، هم امروز مجله تندیس را خواندم - تندیس هم پر شده از آگهی نمایشگاه و کلاس های هنری و قبلاً انگار بهتر بود - و البته شماره جدید " داستان " را خریدم و آن یکی شماره قبلی را رفتنا تمام کردم . این می شود دومین بار که مجله داستان از گروه مجله های همشهری را می خرم ، امیدوارم که جیبم بتواند یاری کند برای شماره های بعدی . گلهای بنفشه آفریقایی ام بنا را گذاشته اند به گل دادن و ن هم امروز تعریف کرد که فصل گل دادنشان است . امروز یکی از غنچه هایش باز شد و من غرق تماشا بودم .و باز هم گلدانم را بیشتر چرخاندم تا حظش را ببرم . تمام و کمال .
برف می بارد بر روی شکوفه های سفید و صورتی .
هنوز هیچ کاری نکرده ام
پنجره ها را نَشُسته ام
آشپزخانه را تمیز نکرده ام
ملافه ها را چنگ نزده و نچلانده ام .
برف می بارد بر روی زمین های گرم .
فقط هر چند ساعت یک بار
دلم راشسته ام
تمیز کرده ام
چنگ زده ام
و چلانده ام
تا ردی از خاطرات گذشته ام نماند .
برف می بارد و رد پایی نیست .
به بچه ای فکر می کنم که از توست ، در درون توست ، از گوشت و پوست و خون توست . و حالا می توانی فکر کنی که دوستش داری یا نه ؟ سالم است یا نه ؟ تکان می خورد یا نه ؟ رشد می کند ، می فهمد ، احساس دارد ؟و همه این سوالها می تواند وحشت بزرگی باشد از ندانستن حال و احوال کودکی که در درون تو رشد می کند ، خدا خیالت را راحت می کند وقتی گاهی لگد می زند به شکمت . همه خوشحالی یک مادر همین درک حس حضور زندگی در درونش است و تمام آرزویش سالم بودن کودکش . وقتی خیالت راحت می شود که بدنیا بیاید و این سلامت را از نزدیک ببینی و لمس کنی و صدای گریه اش را بشنوی . مادربودن . تمامیت یک زن . داشتن یا نداشتن .و هزاران سوال در پیچ و خم این راه بی پایان .
دوستی چیست ؟ آیا معتاد بهم بودن ، همیشه بودن است ؟ آیا دوستی نمی تواند فاصله قاره ها را طی کند و همچنان ادامه داشته باشد ؟ نمی شود ؟ دوستی چیست ؟ آیا من دوست خوبی بوده ام و هستم ؟ من چگونه آدمی برای دوستان بوده ام ؟ دوست دارم بدانم . اینکه باشم ، همیشه فقط باشم ، دوستی است یا اینکه بدرد بخور باشم ، همدل باشم ، خوب تر است ؟شاید امشب به میم حسودیم شد که چند ثانیه در آغوش تو ماند و من نگاه می کردم . من نمی توانم دسته گلی که امشب او به تو داد ، بدهم . گرچه که تو ، بهترین ها را همیشه به من داده ای چه مادی چه معنوی . من دوستتر بوده ام یا میم ؟ اما بعد که اس ام اس دادی و من را خواهر خطاب کردی ، احساس کردم من را بیشتر دوست داری و من دیگر به میم حسودی نمی کنم .
امروز درخشیدی . لیاقتت بهتر از اینهاست . همیشه باشی و بدرخشی .
چه بی تابانه تو را طلب می کنم
...
بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست
وفاصله تجربه یی بیهوده است
بوی پیرهنت اینجا
و اکنون، کوه ها در فاصله سردند
دست در کوچه و بستر
حضور مانوس دست تو را می جوید
وبه راه اندیشیدن یاس را رج می زند
بی نجوای انگشتانت فقط و جهان از هر سلامی خالی است.
پ ن : با صدای خود شاملوی عزیز
دلم درد گرفته است یا نه ، دلم به درد آمده است . درد و دل دارم ، به چه کسی می توانم بگویم ؟ به مادرم ؟ همسرم ؟ خواهر نداشته ام ؟ به دوستم ؟ به همکارم ؟ به فامیل نزدیک ؟ به فامیل دور ؟ به مادرشوهر ؟ هیچ ، هیچ ، هیچ کس نمی تواند درد و دلم را حل کند ، اینکه اینجایی که هستم من را به درد آورده است . چقدر خوب باشم ؟ چقدر خودم را خوب نشان دهم ؟ چقدر دیگر می توانم تحمل کنم و دیوارهای این خانه را تحمل کنم ؟ همسایه ها را ؟ همسایه ها من را می کشند . با نگاه هایشان ، با رفتارهای غیر اجتماعی شان ، با داد و فریادهای شبانه شان ، با تهدیدهایشان ، با شکایت های بیخود و بیجهت شان نسبت به یک تازه وارد که شاید نسبت به آنها برتری دارد .چقدر دیگر باید پول روی پول بگذاریم تا بتوانیم خانه ام را عوض کنم ؟ و از این کوچه های قدیمی که اوایل جالب و قدیمی و نوستالژیکند اما بعد از مدتی ترسناکند ، فرار کنم. ترسم را به چه کسی بگویم ؟ این نفسی که امروز پشت آیفون بالا نمی آمد را چگونه برای کسی تعریف کنم ؟ دلم نمی خواهد در را به روی کسی باز کنم ، دلم نمی خواهد هیچ همسایه ای را ببینم یا نگاهم به نگاهش بیفتد . انگار که من از مریخ باشم و بخواهم خانه های اجاره ای شان را تصاحب کنم ! من کابوس وار دارم گریه می کنم و نمی توانم به کسی بگویم که جانم دارد در این خانه که خودم ساخته ام و دوستش دارم ، بالا می آید . کاش این کابوس زودتر تمام شود و چشمهایم دیگر تار نشوند از اشک . و دلم به درد نیاید و دل درد نگیرم .
پ ن : سرگرمی تازه من