ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از امروز چهل ساله شدی؛ دلت غش و ضعف رفته بود برای صدای بچه ها که یکی یکی بهت تولدت را تبریک گفته بودند، نوشته بودی قشنگترین و خوشحالترین تولد عمرت بوده. همه برای صدایت که نقش های قصه را گفته بودی ، هلاک بودند. صدای قوبارغابه جان، خارپشت گیاه شناس، بچه خرگوشا، صدای لاک پشت ساعت ساز ... همه دلشان می خواست صورت ماهت را می دیدند که داری برای بچه ها قصه می گویی. و من که روزی چند بار هر کدام از قصه ها را دارم گوش می دهم ، دانه دانه کلمه های آشنایت را که سالهاست می شناسم با خودم تکرار میکنم و ریز ریز توی دلم می خندم. کی من آن سال که عاشقت بودم این همه خندیده بودم؟ کی فکرش را می کردم که سالها بعد در سال کرونا، با دخترکم به صدایت گوش بدهیم و از کلمه هایت لذت ببریم ، نویسنده محبوبم. توی مغازه سنجاب همه چیز فروش که آن همه وسایل خلاقانه بود و می دانم همه اش فکر خودت بوده، می دانم که اینها که تو بازنویسی کردی لغات خودت است ، کلمه هایی مخصوص به تو، تماما. من بال بال می زنم که این ها را با تمام وجودم لمسش کنم. دارم ذره ذره از وجودت کیف می کنم، همه جانت را ریخته ای در این قصه و صدا برای بچه ها. می دانم. تو عاشق بچه هایی. بالاخره سالها برای رشته مورد علاقه ت کار کردی. همان موقع که توی گوشم زمزمه کردی برو سراغ رشته ای که دوست داری، بهم کلاس کنکور استاد جعفری را پیشنهاد دادی، برایم انتخاب رشته کردی و نوشتی خواستن ، توانستن است. و وقتی خیالت راحت شد من رفتم دانشگاه رشته مورد علاقه ام. خودت مدرک مهندسی را گرفتی و رفتی دنبال ادبیات نمایشی و پایان نامه ت را به میرحسین در حصر تقدیم کردی و اولین اجرای رسمیت هم چه نمایشی بود. پر از برگهای پاییزی، پر از بوی نم باران . و من فقط گریه می کردم وقتی تک تک جملات بازیگران را می شنیدم. چون تو نوشته بودی و کنار هم ردیفشان کرده بودی. تو توی سالن بودی همان موقع. نمی دانم صدای گریه هایم را می شنیدی؟ آخرین بار همان موقع در تاریکی سالن نمایش شناختمت. دور بودی. بعد از ده سال یک ساعت در جایی نفس کشیدم که تو بودی.
پرومته/طاعون.
حالا این روزها طاعون برگشته و پرومته می خواهد زنجیرها را باز کند.
بغض می کنم. مثل بچه کوچکی که دلشکسته باشم بغض می کنم. چقدر آدمها متفاوت هستند. چقدر با ما فرق می کنند. چقدر ما با بقیه فرق داریم. چه لحظات سختی است اینکه تو هیچ راه حل دیگری به ذهنت نمی رسد. راه حل داشتن آرامش در زندگیم چیست؟ فرار کردن از همه ماجراها و اتفاقات ؟ رفتن و نبودن؟ نداشتن ؟ نخواستن؟ هیچ چیز نبودن؟ چقدر من بدبختم. امشب در این موقعیت احساس بدبختی شدیدی کردم. بدبختی زیادی که هیچ گونه نمی توانم ازش در بیایم.
امشب موقع جر و بحث و نداشتن هیچ پشتیبان و حامی گفتم شاید هیچ وقت خواهر یا برادر نداشته باشد و بعد وقتی آمدیم بالا بغض کرد و من را بغل کرد و پرسید چرا من هیچ وقت خواهر و برادر نداشته باشم؟ و گریه کرد.
وای خدای من ظالم ترین آدم روی زمینم. هیچ کسی ازم دلخوشی ندارد.
هیچ کس . حتی خودم. دلم می خواهد خودم را گم و گور کنم.
توی آینه خانه نانا خودم را نگاه کردم. چشمهایم قرمز بود و دماغم گنده شده بود. قبل از کلاس دوبار بود صدایت را گوش داده بودم و دفعه اول خودم را نگه داشته بودم اما دفعه دوم که گوش دادم شروع کردم به عر زدن. دیده بودم آدمها موقع رانندگی گریه می کنند. اما باورم نمی شد. خودم داشتم زار می زدم. بعد از مدتها گریه ام گرفته بود. اشکم بند نمی آمد. جواب آزمایشها را به مامان نانا نشان دادم. گفت چیزی نیست. این ماه دچار فشار عصبی شدی؟ خندیدم و گفتم نیم دانم. توی ماشین بالاخره به زور دستمال کاغذی پیدا کردم و مف دماغم را پاک کردم تا مژه های خیسم را کسی نبیند.
توی آینه زل زدم. این من بودم؟ پر از حرفهایی که شنیده بودم و همه را درباره خودم می دانستم. عاشق بیمار روانی منحرف متحجر عقب افتاده ....
نانا که مشغول بازی شد من سکوت کرده بودم و می رفتم توی صدای تو و در فکر و بعد آه از نهادم بلند می شد. غصه ام می شد. بعد دوباره یک جمله به نانا می گفتم و او جوابم را می داد. امروز نانا روی دنده حرف زدن بود. نانای کم حرف من امروز که من غم داشتم دلس می خواست با من حرف بزند انگار از پشت ماسک از روی چشمهایم فهمیده بود که توی دلم غوغاست و الکی می خندم. الکی تعجب می کنم. الکی ازش تعریف می کنم. درباره درختها و جنگل و درباره مردی که درختها را یکی یکی قطع کرد. دلم می خواست موقع تعریف کردن زار بزنم. اما نانا بهم زل می زد و نمی گذاشت. قبل از آن رفتیم دم پنجره و درختی که آن طرف خیابان شکوفه صورتی زده بود را بهش نشان دادم چقدر ذوق کرد. چقدر خودم ذوق کردم. چقدر یکهو دلم برای بهار رفت.
تا آخر کلاس خودم را بزور کشاندم. عدس سبزه نانا را هم گذاشتیم برای عید نوروز و سفره هفت سینش. اما بعد دوباره در ماشین دلم غصه دار بود.
الان هم در تاریکی روی تخت دراز کشیده ام، و از افسردگی نمی دانم به کجا زل بزنم.
دیگر اهمیتی ندارد. دیگر اهمیتی ندارم. بالاخره که چی؟ روزی باید تمام می شد! امروز هم همین روز بود.
این قسمت قورباغه اشکم را درآورد. چرا این همه خشونت؟ چرا ؟
وای صدایش را قطع کردم و گوشیم را پرت کردم آن طرف. آنقدر حالم بد بود که نتوانم این صحنه را طاقت بیاورم.
عوضش این قسمت پادکست بندر تهران درباره فوتبال بود و چقدر قشنگ است.
کاسه چشمهایم شده مثل غروب خورشید. گوشهایم درد گرفته . سرم می خواهد منفجر شود. باورم نمی شود. چقدر حرف شنیدم. چقدر غصه خوردم. چقدر دلم پاره پاره شد. چقدر من تحقیر شدم انگار. و تصمیم گرفتم که سکوت کنم. هر چه بگویم من در برابر حرفها کم می آورم. خدای من. من همه کارهایی که در طی این چند سال کرده ام زیر سوال رفت. من من من ، من که تا چند روز پیش انسان بودم حالا پست ترین آدم روی زمینم و همه اتفاق ها و بدبختی ها تقصیر من است.
کاش بفهمم چرا چرا چرا ؟ اگر هم نفهمیدم هم مهم نیست. من دیگر کنده شدم. من رفتم. من رفتم. تا مزاحم کسی نباشم.
بیتا جانم دلم می خواست در این روزهای سخت ، در این لحظات که آدمی غصه اش پایان نمی یابد ، در این لحظه سخت و دردناک و تحمل ناپذیر از دست دادن پدر، در کنارت بودم و دردهایت را به جان می خریدم و پا به پای اشک هایت اشک می ریختم. چه روزهای تلخی است. چه سال سختی ، چرا تمام نمی شود؟ هر روز درد روی درد. دلم می خواست برایت گل می فرستادم ، دلم می خواست می نشستم کنارت تا برایم تعریف کنی پدرت چطور بی وقت پر کشید. دلت هزار پاره است می دانم. در سکوتم بدان که هر لحظه به یادت هستم نازنینم.