ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بهش پیام می دهم حالم گرفته است، او هم همین را می گوید. یاد بیست و سه خرداد هشتاد و هشت افتاده ام و استرس و دلشوره همان روز را داشتم. حال بد آن روز بارانی که تو برای همیشه از ایران رفتی. و انگار اتفاقهای خوب تمام شد. امروز هم همینطور بود بعد از دوازده سال باز همان حال و روز را داشتم. بعد یک بدرک بزرگ گفتم و رفتم نشستم سرکارهایم.
من رای نمی دهم. واقعا در این کاندیداهایی که وجود دارند و حالا که جلیلی و زاکانی و مهرعلی زاده، قاضی زاده هم انصراف دادند فقط مانده رضایی و رییسی و همتی کدامشان را انتخاب کنم؟ به نظرم اصلاحات هم در این مملکت نفسهای آخرش را می کشد. هر چه کلاه بوده سرمان گذاشته اند دیگر بس است. بگذار یکبار هم شده راه دیگری را برویم. شاید این بار این چهل سال گرد و غبار تکانده شود. شاید به خودشان بیاییند ببینند مردم چه می خواهند و دست هایشان را از جیب و پول مردم بردارند.
زخم کاری از روی رمان بیست زخم کاری محمود حسینی زاد نوشته شده و مهدویان آن را ساخته، دو قسمت اولش را دیدم خیلی خوب و جالب ساخته، تم اصلی ماجرا با الهام از مکبث است و آن دختر موطلایی در پمپ بنزین به جانشینی از ساحران دربار است. اول بیلم با ریختن خون شروع می شود و حالا دستهایی که به خون آلوده شده تا آخر فیلم ما را با عذاب وجدان می کشاند.
خیلی خوب است که از روی داستانهای خوب ایرانی فیلم ساخته شود.
بیست و سه خرداد هشتاد و هشت را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دوستم بدون خداحافظی رفت و تا حالا ندیدمش و دلم برایش ضعف می رود. بچه دار شده و برای خودش در سرزمین دیگری زندگی می کند. چه شد که به این روز افتادیم؟ حالا اصلا رای بدهیم که چه بشود؟ به چه کسی رای بدهیم؟ سال هشتاد و هشت هنوز زخم می زند بر تن ما. موهای سفید میرحسین این را می گوید. آخ ...
دیشب دو قسمت پانزده و شانزده می خواهم زنده بمانم را با هم دیدم. چقدر همه جیز بهم ریخته شد. حالا که داستان داشت خوب پیش می رفت. باید حقایقی که پنهان بود یکی یکی رو شود و شخصیتها تغییر کنند و تصمیم بگیرند چیکار کنند. جمله ای که دیشب توی ذهنم ماند وقتی زن معشوقه بهمن دشتی توی بیمارستان دیدش گفت این چه ظلمیه که من همیشه باید از دور نگاهت کنم.
چه می شود که سرنوشت خیلی ها اینگونه پیش می رود که دومی هستند یا اصلا نیستند. نمی شود دیدشان. حتی از دور هم. فقط با بو و صدا و خاطره ای کمرنگ ازشان باید سر کرد. بغض می کنم.
بی خوابی و سردرد توی این چند روز زیاد بوده و اینکه حالا گریه هم بهش اضافه بشود چیز بدتری است. تا حالا اینقدر احساس بدبختی و ناامیدی نکردم. چرا اینطوری می کنند باهام؟ چرا آدم های نزدیک به خودم اینقدر بد شدند؟ یعنی من بد هستم و آنها خوب؟ نم فهمم. وقتی ازش سالها بگذرد و وقتی اتفاق بدی بیفتد می فمییم چرا اینطور بوده! ا اصلا چرا اینطور شده. چرا باید اینطور باشد؟ یعنی کسانی که دم از خدا می زنند اینطوری با آدم رفتار می کنند؟
دیشب خود کارگردان زده بود به خاطر مسائل پیش آمده امروز سریال پخش نمی شود. یکی از قشنگی های دوشنبه این بود که ببینی ماجرا به کجا می رسد. تنها دلخوشی را از آدم می گیرند. تازه یادشان افتاده که در آن زمان و تاریخ نیروی انتظامی یا چه می دانم کمیته یا هر چه اسمش بوده چنین چیزی ناشته. چنین ماجرایی نبوده. خب که چی؟ مثلا الان هیچ فسادی در هیچ دم و دستگاهی نیست و همه جا گل و بلبل است؟ چه مسخره بازی است که در می آورید؟ دیگر شور همه چیز را در می آورید.
دلم می خواهد بی پرده و راحت حرف بزنم. آنقدر حرف بزنم که احساس کنم دیگر حرفی نمانده. اما با چه کسی؟ کسی که قضاوتم نکند و از من نترسد. از من دور نشود. اختیاج دارم به حرف زدن با کسی که می دانم چقدر کار دارد . ه الان بهم گفت اگر درگیر زندگی بشویم هرگز بهم نمی رسیم. راست می گوید. بهش گفتم ببینمت زودتر و یک دل سیر باهات حرف دارم. آخ حرف زدن بدون دغدغه که کسی ناراحت می شود یا بهت ایراد می گیرد.
من برای همین بیشتر از اینکه حرف بزنم می نویسم چون گوش شنوای مناسبی نداشتم و ندارم.