نوشتی دلت می خواهد دور باشی . کتاب می خوانی و می خوابی .دلم برایت تنگ می شود . حس می کنم چقدر دور شده ایم . زمانی که باید کنارت باشم نیستم . نوشتی از دوستانی که حالت را می پرسند و جویای کارت می شوند بدت آمده .دلت نمی خواهد کسی ازت سوال کند . ناخود آگاه بهت تلفن می زنم .صدایت غم دارد . هیچ نمی گویی . حالت را می پرسم . می گویی خوبی . حرفی نیست . می خواهم بگویم دلم برایت تنگ شده است . می گویی بعدا با هم حرف می زنیم . می خواهم بگویم من هم تنهایم . مثل تو شده ام . دلم می خواهد مثل زمانهایی که من غمگین هستم و صدای تو من را خوب می کند به تو کمک کنم .اما بلد نیستم .مثل تو بلد نیستم غم را از بین ببرم . نوشتی کمتر حرف می زنی . نوشتی کتاب سطح هوشیارت را کم می کند . با خواب و کتاب شب و روز را بهم می زنی . صبح که با صدای رعد و برق از خواب پریدم توی دلم دعا کردم که تو نترسیده باشی . دلت می خواهد تنها باشی . دلم نمی خواهد تنهاییت را بهم بریزم . از پشت تلفن چشمهایت را می دیدم که نمی خندد . خیلی وقت است که روزگار تو را به سمتی می کشاند که این طور باشی . حالم از این دنیا بهم می خورد وقتی تو دلت گرفته باشد .دلم نمی خواهد غمگین باشی . دعا می کنم و به صورت مهربانت فوت می کنم . می خواهم بیایم پیشت و به سکوتت خیره بشوم و هیچ نگویم . اجازه می دهی بیایم ؟
شاید احمقانه ترین کار دنیا اینهایی باشه که من انجام می دهم .
یه کتابی رو وقتی خیلی داغونی بخری . با آرامش شروع کنی بخوندن . شبها کنار پنجره .بارون بگیره . تنتو قلقلک بده . گریه ات بگیره و فکر کنی زندگیه خودتو داری می خونی . بذاریش زیر تخت . و بعد صبح زود بیدار شی . دوباره شروع کنی بخوندن . و دوباره گریه . و دوباره کتاب زیر تخت . و این کار رو هی ادامه بدی و دلت نخواد به آخر برسی چون می دونی چی می شه .
مصائب مسیح و خانه ای از شن و مه همین طور ریز ریز مثل بارون خیست کنه . . هی دلتنگ بشی و هیچ کاری نکنی .
بچه بشی و با انگشت نقاشی بکشی .
******
امید بستم به هیچ !
و خندیدم بر فکر
که همچون بادبادک دوران کودکی
در باد می رقصید.
اما طولی نکشید رویا !
نخ بادبادک پاره شد .
و دستانم
باز هم خالی بهم گره خورد .
حباب هیچ هم ترکید !