ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
زندگی جوری عجیب جلو میرود که نمیتوانم ازش راضی باشم. در روزهای مختلف و سالهای مختلف همیشه ناراضی بودهام. هیچگاه نشده که بخواهم آرام بنشینم و بگویم آخیش، دیگر کاری ندارم و تمام. خستگی جزوی از بدنم شده. کف پایم درد میکند. ازم پرسید: مگه حالت بد نبود چرا رفتی قبرستان؟ واقعا از خودم پرسیدم چرا وقتی حالم اینقدر بد است میروم قبرستان؟ نمیدانم. میروم ببینم که این همه هیاهو برای هیچ است. میروم ببینم که آخرش میمیرم و تمام میشوم. خودم برای که اینقدر خسته میکنم و برای چه. چرا آرام نمیگیرم؟ سرم را گذاشتم روی سنگ سفید و گریه کردم. این بار کمتر. آفتاب توی صورتم بود. باد خنکی وزید. فهمیدم هنوز وجود دارد. و بهم میگوید غصه نخور. خجالت میکشم. هربار که میروم میگویم ببین به چه روزی افتادهام؟ هیچ کسی دوستم ندارد. و بدترین آدم روی زمینم. دیروز تولدش بود. و من باز با آمدنم غافلگیرش کردم. اما او دیگر زنده نیست.