بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

انتخابات٩٦

روی پشت بام ایستاده بودم، ستاره ها چشمک می زدند، گاهی نسیم می وزید و دلشوره بود توی دلم و صدای الله اکبر بود که بلند می شد، از گوشه و کنار. آخر ساعت ده شده بود و من آمده بودم از تو خبر بگیرم، می دانستم تو مواظب خودت نیستی، می دانستم، بهم الهام شده بود، تلفنها کار نمی کرد، خطها قطع می شد. مجبور شدم خط ایرانسل بخرم. شب بود و آخرهای بهار و شاید اوایل تابستان. دلهره داشتم. بعد از آن شنبه کذایی که شربت پخش می کردند به خاطر ادامه رئیس جمهوریش، من حالم بد بود و گریه می کردم، و مریم دیگر نبود و من نمی دانستم غم دل با که بگویم، بچه برادر دوست پدرم را جلوی در جام جم باتوم زدند و کشتند و ما هی از جلوی حجله اش رد می شدیم و هنوز که گوگل کنی اسمش می آید جز شهدای آن روزهای سیاه.

یادم که می افتد بدنم می لرزد و اشک حلقه می زند توی چشمانم. 

امروز هم میس بُرن همین را می گفت و یاد آن سال کذایی افتاده بود و اشکش گرفته بود و انگار هیچ کداممان دلمان نمی خواهد آن روزها تکرار شود.

حتی اگر اقتصاد از این بدتر شود

حتی اگر بیکاری بیشتر شود

حتی اگر ...


این دلایل بیهوده است.

من دلم آن شب صدایت را می خواست، گفتی خوبم و من با التماس گفتم مواظب خودت باش.


حالا دوباره همان دلهره افتاده به جانم.

مواظب خودمان باشیم 

و

#به_عقب_برنگردیم.


تولد سی و شش سالگی

تولدم مثل یک اتفاق ساده بود، هیجان کودکی و شادی زیاد، مثل شنیدن صدای دخترکی که به همه می گفت تولدِ مامانمه، و بعد با خوشحالی تمام شمعهای روی کیک را فوت کرد و آرزوی مادرش بود. وقتی بی خبر زنگ در زده می شود و خانه ات از صدای خنده و شادی پر می شود، وقتی که دیوار آبی تنها نیست، لاله ها تنها نمی مانند و مریم ها هم بهشان با بوی خوب اضافه می شوند.

تولدم، اتفاق ساده ای نیست، وقتی این همه دوست بزرگ و کوچک دارم و پیامهای محبتشان را از چند روز قبل و بعد سرازیر می کنند. وقتی هدیه می گیری از چند هفته قبل و چند روز بعد. وقتی کسی بهت زنگ می زند که انتظار نداری، وقتی پیامی دریافت می کنی که از شادی اشک می ریزی و همه اینها

یعنی خوشبختی

 و چقدر من خوشبختم که با شادی و سلامتی به نفس کشیدنم ادامه می دهم و شادی هایم را تکثیر می کنم.

متشکرم

متشکرم

 و هزاران بار متشکرم.

وقتی شما از شادیم لبخند می زنید خدا را شکر می کنم، به خاطر نعمت مهربانی، 


٢٥اردیبهشت٩٦

من امروز یک قرار کاری مهم داشتم. تصمیم داشتم که روزهای معلمی کردنم را کم کنم اما اینطوری که پیش رفت همه چیز فرق خواهد کرد.

روز معلم مبارک

چیزی که یادم مونده، تو هم معلم بودی، معلم انشا، وای، چه هیجان انگیز، فکر کن تو معلم انشا باشی و چقدر کیف دارد سر کلاس تو داستان حلاج را خواندن. اوهوم. تو از اون معلمهای انشایی نبودی که موضوع می دادند علم بهتر است یا ثروت؟ یا تابستان خود را چگونه گذراندید یا...

مثل معلم انشای خودم بودی. معلم انشامون می گفت برید کتاب بخونید و من توی راهنمایی خوره کتاب شدم، توی اون سه سال هر چه جمله توصیفی، توضیحی و چه می دانم در دستور زبان بود را از همه کتاب داستانهای مدرسه در آورده بودم و هی امتیاز گرفته بودم. دفتر انشاهامون مخصوص بود، حالا یه روز عکسشم می گذارم. من تا آخر سال یک دفتر دیگر هم لازمم می شد. تو هم همان طور شده بودی. از بس کتاب خوانده بودی و با سواد بودی. وقتی روبه رویم نشستی، منم معلم بودم. معلم زبان دبستان. آخ چه اشتیاقی داشتم که سرکلاس به زبان دیگری حرف بزنم و سعی می کردم که تمرینهای هیجان انگیز براشون طراحی کنم. هنوز تمرینها را دارم. بعلاوه دفتری که طرح درسهایم را یادداشت می کردم و حتی غایبهای کلاسم را. دفتر جلد قرمزی که تعداد کلمه هایی که یاد داده بودم ، نوشته بودم. 

بهم گفتی باید اندازه خودشون بشی، باید کوچولو بشی و قد بچه ها و من نفهمیدم.

من خنگ بودم و تا زمانی که بچه دار نشدم معنی حرفت را درک نکردم.

آخ کجایی؟

هنوز معلمی؟

رفیق قدیمی نمی دانم کجایی اما حالا می فهمم : وقتی سِلما را دعوا می کنم، ناراحت می شود و سرش را به علامت قهر می اندازد پایین و می خواهد گریه کند. بعد عصبانیتم می خوابد می آید می گوید بخند، می خواهد بوسم کند و از دل من دربیاورد.

آخ خدا کاش این اخلاقش تا ابد بماند. حالا می فهمم ذهن بچه ها را نمی شود خواند اما می شود همراهش شد، باهاش هم مسیر شد، بازی کرد و باهاشان کیف کرد.

آمدم بنویسم هنوز یادم مانده چه بهم گفتی و سعی می کنم به یادم بماند.

یادم

یادم

یادم...


چه یادی دارم من




سیزده سال گذشت

سلام،
تو اگر دوست داری فاطمه باشی، یا ویرجینیا، من همان مردکم که مست می‌کرد و عربده می‌کشید و عارق می‌زد و دوست داشت زنش، لکاته اثیری، پشتش زا بخاراند، فاطمه مال تو، ویرجینیا مال تو، بخواهی می‌توانی روی آب برقصی، مثل کولی‌ها، تا از پا بیافتی، گو اینکه فاطمه مرد توی ویرجینیا و ویرجینیا را توی فاطمه خاک کردند، و من مرده‌ام که دارم جان می‌کنم، و عجیب پشتم می‌خارد، شاید از روش مورچه‌های گوشتخوار قبرستان است، میدانی، از دنیای زنده‌ها، زندگی، زنده‌مانی، هر چه اسمش باشد، پرت افتاده‌ام، از نفرت اشباع شده‌ام، گور پدرش، این است که از وبلاگ بدم آمده و سنخیتی هم با آدم‌هاش ندارم، خیال کنم احمق باشند یا نباشند،
دلم دارد به هم می‌خورد،
حالا، من، اینجا، آن سوی دریچه، خرابکده بلوار آهنگ، قبرستان و بهشت زهرا، و هر جا، باشم و نباشم، روح تجریدی من است که می‌گردد، توی کلمات، خرابات حومه شهر، آتشکده نیاسر، کنار ریل راه آهن‌های متروک بیابان‌های دور دور، لای دنیای جن و آل و نسناس‌ها، توی کوهستان‌های خوی، تجریش، سعادت‌آباد، چهارراه پارکوی، و هر جا، و همیشه می‌گردد، و درد این است، همین درد است، درد که همین است،
مسئلتان:
اولا: خودت باش! (خوب، اما نه آن که دیروز بودی)
ثانیا: هیچ وقت توی جوی خالی آب جلوی مغازه محمد آقا و هیچ جو و جای دیگر آشغال زمین نریز،
:)
زهی سعادت که امروز نصیب ما شد!

خانه مقدم

امروز با باران شروع شد، هوای لطیف و بهاری و کمی خنک اما ما قدمهایمان را محکم برداشتیم بسوی خانه ای زیبا و قدیمی در دل محله ای قدیمی، آخ که چقدر تهران از این خانه ها دارد و چه داستانها دارد و اگر همه خانه ها همینقدر زیبا بود ، چه می شد...

داستان امروز ما در هفتمین روز اردیبعشق همینقدر جذاب و دوست داشتنی است.

خانه در خیابان امام خمینی بعد از میدان حسن آباد، بسمت میدان حر است، از متروی حسن آباد ده دقیقه راه است. در این هوا قدم زدیم و بالاخره گروهمان تکمیل شد. شش نفر به اضافه سِلما. اسمی که امروز بسیار شنیدیم و دیدیم!

سردر خانه با گچبری زیبا به نستعلیق نوشته موزه مقدم،

بلیط دانشجویی٢٥٠٠ و غیردانشجویی٥٠٠٠تومان. کیفها را در کمد می گذاریم و وارد خانه می شویم. حیاط دلبر: حوضها، برکه ماهی و گل نیلوفر مرداب، استخر نیمه پر و درختهای ارغوان و ...

بهار در لحظه لحظه این خانه جاری است، 

چه فصل قشنگی است و زیبایی خانه چندبرابر شده، خدای من، متشکرم از اینهمه زیبایی.

پله ها را بالا می رویم،

پله ها در این خانه زیباییند،

پله های حوضخانه، پله های برج باریک و بلند و پله های دم در ورودی با گلدانهای پامچال.

پله های ورودی عمارت، سفید با نرده های گچی قدیمی... 

کاسه و بشقابهای دوره سلجوقی،سنجاقهای مفرغی، مهرهای ساسانی، عطردان و .... اشیایی که با دقت و حوصله جمع آوری شده اند.

پنجره های رنگی، درهای چوبی، تابلوها و نقاشی ها و...

تمام این نماها را تصور کنید و هر آنچه که از زندگیهایمان حذف شده را تصور کنید و ببینید چقدر ما امروز کیف کردیم.

نمی دانم اول سِلما اهل بلغارستان، عاشق محسن مقدم شده یا بلعکس اما این دو چه خوب کنار هم جفت شده اند تا آخر عمر. محسن مقدم ١٣٦٦ و سِلما سه سال بعد آسمانی شده اند و این خانه مانده برای دیدن و شنیدن و بوییدن عشق ماندگار این دو نفر دوست داشتنی که چقدر عکسهایشان عاشقانه است.

بعد فکر کن که آقای نقاش در حال کشیدن پرتره عشقش دلش چای بخواهد یا قهوه و بعد، خانم برود پشت آن پیش خوان با نمای آجر در کنار شومینه برایش چای بریزد تا او خستگیش را در کند.

بعد در گرمای تابستان خانم کتابدار عاشق کنار حوضخانه صندلی آقای باستان شناس را گذاشته تا برایش شربت بهارنارنج خنک بیاورد. 

عکاسی نبوده که در کنار فواره

با صورت سنگی تراشیده

 از ایندو عکس بگیرد...آخ کسی بوده که لحظاتی را ثبت کند با عکسهای سیاه و سفید، اما این داستانهای من را در صورتی باور خواهید کرد که در آن پله ها، اتاقها و سالنها و عمارت و برج پرسه بزنید و از لای کاشی ها و قابها و آینه ها زندگی خانم سلما و محسن مقدم را همینطور که من تعریف کردم 

درک کنید.

پس شال و کلاه کنید بسمت خانه اشان، درشان همیشه برویتان باز است. راستی هوا دلپذیر و بهاری است شال و کلاه نمی خواهد.

#خانه_مقدم


٢/٢

چه می توانم بنویسم از حال بدم

از اشکهایم که بند نمی آید.

از گم شده ها که خیال ندارند پیدا شوند. 

و از یک اتفاق خوب که باید منتظرش باشم. امیدوارم بتوانم به قولم عمل کنم.

خدایا کمک.

به پیشواز اردیبهشت

آه اردی بهشت با جمعه شروع شد،

با آسمان آبی، با رگه های طلایی آفتاب، با دیوار آبی رنگ، با نان تازه و داغ، با عدسی و کره و پنیر...

دارم آماده می شوم بروم و رنگ واقعی آسمان را ببینم شاید این گرفتگی صدایم و سرفه های دخترک را فراموش کنم. دیروز دست به دامن اسپری آب و نمک در فضای خانه شدم شاید مریضی برود پی کارش. بهار باشد و آدم مریض باشد؟ اردی بهشت بیاید و حوصله نباشد، مگر می شود؟

از امروز هر چه وقت تلف کردم بس است، می روم گلها را میبینم، می روم لاله ها را می بینم، می روم و منتظر نمی شوم که اتفاق بیفتد. خودم پیش دستی می کنم و نمی گذارم اردی بهشت با سی و یک روزش از دستم برود. می روم به دیدارش. 

که گفتند از راه می رسی

از همین راه!

برایت اسفند دود می کنم که چشم نخوری و همین همیشه زیبا و دلبر و دوست داشتنی بمانی.

آه 

اردی بهشت

چقدر حرف نگفته دارم.



بیانیه ای برای پایان فروردین

روزهای متمادی است می خواهم بنویسم، آنقدر ننوشتم که فروردین تمام شد، نرفتم کنار لاله های کاشته شده عکس بگیرم، وقت نشد، کتاب چندانی نخواندم، همه اش مشغول بودم به مرتب کردن، رفت و روب بعد از نوروز و مهمانی هایش، و به فکر کردن و فرو رفتن بیشتر و بیشتر هر روز که نشدم.
اوهوم، آرزو داشتم دکتر شوم، نشدم. شدم معلمی ساده معمولی با آرزوهای بزرگ برای همه بچه ها که یکی از آنها این است که ابزار کلاسم که لِگو باشد به دست همه بچه های دنیا برسد و همه بتوانند با آن بازی کنند و با دستهایشان فکر کنند و خلق کنند اما هنوز این آرزو شدنی نیست. اما من آرزو دارم مثل تمام رویاهایم که شاید روزی بشود.
می خواستم زندگی عاشقانه رویایی داشته باشم، بسازمش، اما نشد. همیشه رویاها با واقعیت فرق دارد. و زندگی واقعی چیز دیگری است. معمولی زندگی کردم و ادامه دادم و امشب بغض کردم وقتی زن بازیگر فیلم ( همان هنرپیشه ای نقشش را بازی می کرد که در فیلم سینما سینماست، نقش دختری را بازی می کرد که دوست دارد بازیگر شود و من دقیقا هفده ساله بودم که فیلم را دیدم و عاشق بازیگری بودم آن روزها) شوهرش را از دست داده برایش پیامهای صوتی می فرستد، باردار شده، اشک می ریزد وقتی به خانه برمیگردد و همسرش را می بیند که در خانه هنوز پرسه می زند با تمام مهربانیهایش...اشکم را درآورد. منم دوست داشتم همینقدر عاشق باشم. نشدم.
داشتیم با دخترک برمیگشتیم. حجم ترافیک را تحمل کردیم که از پارک وی بگذریم، اگر تو را دیدم بهت بگویم ها دخترم را ببین، تا چشمهایت دربیاید و ببینی که خوشی من است. همه اینها خیال بود که من در آن آفتاب سوزان عینک زده بودم و حتی جلویم را بزور می دیدم چه برسد به تو که سالیان سال است نامرئی شده ای. 
آرزو نکردم مادر باشم اما شدم. بی هیچ حرفی. چقدر خوشبختم که بزرگترین خوشبختی دنیا را بی هیچ آرزویی ، دارم.


پ ن: کاش این صورتی ها و زردهای لابه لای سبز کمرنگ ها به این زودی ها تمام نشود.

ماجرای نیمروز

فیلم ماجرای نیمروز، واقعیت تلخی است که در تاریخ معاصر ما وجود دارد. من خیلی از منافقین و گروه مجاهدین خلق سردر نمی آورم. می دانم که تا انقلاب با بقیه جریانها همراه بودند اما بعد از آن دست به ترور و کشتن مردم می زنند.
در کتاب فریدون سه پسر داشت عباس معروفی، شخصیت اصلی داستان ، مجید امانی عضو اپوزیسیون، در آن آسایشگاه یک جورایی به آخر خط رسیده و سوالی که مدام با خودش تکرار می کند چرایی کشتن مردم، انفجارهای خیابانی و ... است. 
من فقط می دانستم ترور شهید بهشتی، رجایی و باهنر بدست منافقین بوده.
زیبایی این فیلم نشان دادن تلاش گروه اطلاعاتی برای پیدا کردن این افراد منافق است، در بازه زمانی تیر تا بهمن ٦٠، 
خاصیت فیلم چیدمان درست و زیبای واقعیت است، که از دیدنش لذت می بری. و حوصله ات به هیچ عنوان سر نمی رود.
هر کدام از افراد گروه اطلاعات، خصوصیتی دارند که کل گروه را جلو می برد و زمانی موفق می شوند که خوب نقشه و طرح می ریزند و بعد عمل می کنند.
من تا از سینما بیرون آمدم، چندتا اسم که تا حالا نشنیده بودم را سرچ کردم و سریع با فیلم تطابق دادم تا ماجراها را بهتر بفهمم. 
اما حتی اگر بچه های هجده نوزده ساله ی این روزها فیلم را ببینند خوب، جریان فیلم را متوجه می شوند.
من که از فیلم خوشم آمد و پیشنهاد می کنم ببینید.
زمانی که فیلم پایان می یابد صدای اذان ظهر شنیده می شود و بعد آن لحظه، دلیل انتخاب نام فیلم را متوجه می شوی.