ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مسئول موزه همیشه با من مهربان است، هیچ وقت از من نخواسته کوله ام را تحویل بدهم و همیشه بلیط ورودی را برایم دانشجویی حساب می کند، گویی من و دخترک را می شناسد. امروز هم دخترک با دیدن کارهای تونی کرگ انگلیسی تعجب کرده بود. مجسمه هایش از همان بیرون در خودنمایی می کرد. و با این جمله نشان داد که متوجه است که تغییرات موزه را دیده و فهمیده: اینو چرا اینجا گذاشتند؟
بیشتر کارها انگار شبیه سنگهایی بودند که کنار دریا روی هم می گذاریم. اما وقتی بیشتر دقت می کردی صورت نیم رخ انسانهایی کنار هم ایستاده بودند. در هم تنیده بودند، گاهی فقط صورتها، گاهی تمام بدن. مجسمه ها با بافتها و جنس های مختلف بودند. برنز، چوب، پلاستیک، شیشه. مثلا یکی از مجسمه ها با هزاران تاس پوشانده شده بود که وقتی دخترک دید یادش افتاد که در بازی این وسیله را دیده و برایم تعریف کرد و اسمش را فراموش کرده بود.
او دقیقتر از قبل مجسمه ها را می دید و فقط یکبار همان ابتدای گالری اول برگشتیم و به دستشویی رفتیم. با هم در اتاقک مخصوص نمایش فیلم نشستیم و فیلم مستندی را دیدیم که درباره خود تونی کرگ و کارهایش بود.
مجسمه های پیچ در پیچ با رنگ های متفاوت او را یاد تونلها و سرسره های پارک انداخته بود. وقتی به بعضی از کارها دست می زد از نرمی و سفتی اش سوال می کردم، توی طراحیها چه چیزی می بیند یا درباره رنگها.
مردی پشت پیشخوان کتابفروشی موزه هم دخترک را می شناسد و بهش لبخند می زد.
یک چیدمانی از بلور و شیشه بود که خیلی جذاب و دوست داشتنی بود. و بافت چوبها بسیار لطیف و هیجان انگیز بودند.
بیشتر کارهای نمایشگاه جنسی از زنانگی داشتند. با اینکه بزرگ و از جنسهای مختلف ساخته شده بودند، به نظر نرم و لطیف و شکننده بودند.
بیرون که آمدیم باد می وزید و برگهای زرد درختان جلویمان می رقصیدند و هوا سرد بود.
بعد هم مجله آنگاه را خریدم، مثل یک کتاب کامل در مورد خیابان انقلاب و داستانهایش، خیابانی که برای من هم پر از خاطره است، قشنگترینش هم مال نویسنده محبوبم بود: محمد طلوعی، این دوست داشتنی که انگار با دیدن عکسهایش در اینستاگرام بیشتر می شناسمش. آنقدر جذاب بود که دلم می خواهد شماره های قبلی را هم بخرم.
موسیقی تازه جان تازه بخشیده، اما امروز بیشتر فکر می کردم. می خواهم بنویسم اما فکرها نمی گذارد مثل یک عالم ابر سفید تپل که این روزها آرزوی دیدارشان را دارم در آبی آسمان شهر، می آیند روی نوشتنم می نشینند. اما این موسیقی آرنالدس ایسلندی گرم گرم است، مثل دریاچه های آبگرمش، همانها که پارسال هدی رستمی عکسشان را گذاشته بود، با اینکه از یکی از سردترین نقاط جهان آمده،
هی فکر می کنم و هی خیره می شوم، خیره می شوم به موزیک، انگار درون نتهایش می غلتم ، می چسبم، خیره می شوم به صداها، و سکوت می کنم. حرفهایم بند می آید.
می خواهم فقط بشنوم و هیچ نگویم.
لابد دارم فرار می کنم، فرار می کنم از روی دیگر سکه، از زندگی واقعی، از همه چیزهای ناراحت کننده، مثل شایعه زلزله تهران، مثل آلودگی هوا که امروز واقعا چشمانم را سوزاند، مثل دوریم، مثل دوریت، مثل بیماریش، مثل نبودنش،
مثل سالهای خوشبختی که انگار هنوز هم زنده هستند و فقط یک خیره شدن به صداها کافی است تو را ببرد به گذشته هایی که قابل برگشت نیستند و فقط خیرگی اش مانده است.
این موسیقی سرزمین های قطبی دور فقط زندگی نیست، همه خاطرات است، همه پاییزها، همه برفهایی که بر سرمان باریدند، همه خندیدنهای از ته دل بی بهانه، همه جوانی و انرژی رفته،
و مگر می شود فصل باریدن برف شود و من یادت نیفتم که رفته بودی آدم برفی بسازی؟
مگر می شود...
شده است.
نیستی.
باور کردم.
شب ها به سختی می گذرد و روزها مثل برق و باد.
تنها هستم.
دخترک سوالهای عجیبی می پرسد: مثلا کی صبح می شود؟ چرا شب می شود؟
و من همیشه جوابهای عجیبتر می دهم.
دلم می خواهد همه سوالهایش را بنویسم.
و این روزها سوالش این است:
نیبان کی به خانه مان می آید؟
به پسر تو می گوید.
منتظر آن روز هستیم که چهارتایی با هم بازی کنیم.
من که هر شب خوابش را می بینم.