با هم راه می افتیم ، سه تایی ، من و دخترک و دونه برف ، به سمت خانه دوستمان که از سفری دور برگشته ،دلم تنگ شده بود ، برای سه تایی بودنمان ، برای چهارنفری شدنمان و حرف و حرف و چای و تارت توت فرنگی و دخترک که خسته است خوابش می برد و ما باز سه تایی حرف می زنیم . نازی از دیدنی هایش از رم و لبسبون و هتلی که فقط توی فیلمها نظیرش هست و جنوب اسپانیا و پاریس و شهر های سرد آلمان .و ما توی ذهنمان همه راهها را می رویم و عکس ها را می بینیم و حظ می کنیم . و توی استکان های عقیقه پیرزن شهری در آلمان چای می خوریم . ما توی آرزوهای همدیگر زندگی می کنیم . من در آرزو سفرهای هیجان انگیز و دیدار دوستان قدیمی ، نازی در آرزوی کنار هم بودن خانواده اش که وقتی پسرش برگردد، دوری تمام می شود . و دونه برف ادامه راه هنری اش یا دوست داشتنی بی پایان و یافتن حقیقت . همه ما به راه خودمان می رویم اما باز آرزویی باقی می ماند . مزه تارت را توی دهانم نگه می دارم . و دخترک بیدار می شود و از شادی دستهایش را بهم می زند . تازه یاد گرفته دست دستی کند .
روی تختمان دراز کشیده ایم . دوتایی . گریه ام گرفته . از هر چه که بشود دلگیر شد . و دخترک با تعجب نگاهم می کند . دستهایم را می گذارم روی صورتم که اشکهایم را نبیند . دستهایم را برمی دارم و تکرار می کنم . فکر می کند دارم باهاش دالی بازی می کنم و می خندد . اشکهایم سر می خورند توی گوشهایم . و او همچنان می خندد.