ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
راه رفتن در موزه هنرهای معاصر آرامش بخش است . حالا کارهای گونتر اوکر آلمانی . یاد مریم می افتم که به من موزه رفتن را یاد داد و حالا او در کافه های برلین گزارش می نویسد .یاد روزهای دانشجویی و ...
من و مردخانه با هم کارها را نگاه می کنیم. تبدیل آیات قرآن به نقوش برجسته فوق العاده است . حسی واقعی از معنی در آن جاری است .
واژه ها چه شعوری دارند
آن هنگام که شنیده یا نوشته می شوند .
و دقیقا ً همان چیزهایی که دوست داری ، ممنوع می شود.
تا کیستهای آبکی یا به قول مردخانه کیسه های آب ناپدید شوند و یا حداقل بزرگ نشوند .دیگر باید شکلات تلخ و نسکافه و قهوه را ترک کنم .
پیرو صحبتهای دکتر، دیشب سبزی پلو با ماهی درست کردم . که هر دو داشتیم انگشتانمان را می خوردیم . جایتان خالی.
حالم خوب است وقتی کتابفروشهای انقلاب را ورق می زنم . می دانی در این خریدهایی که دارم کتابفروشی هایی را کشف میکنم که قبلا ندیده ام .انتشارات تازه ای را پیدا می کنم و هزاران تجربه دیگر . وقتی می پرسی خوبم ، احساس خوبی دارم و "دوست خوب من" انرژی زیادی به من می دهد .امروز چندبار نزدیک بود تصادف بکنم یا بخورم زمین . اما هوشمندی کمکم می کند. بی نهایت و بسیار سپاسگزارش هستم .مانتوی تازه می خرم . برای روز دیدار .
بعد پسرخاله ام از آن سر دنیا زنگ می زند که خوب است و می گویم با برف چکار می کنی ؟ با تعجب می گوید کدام برف ! هوا گرم است . می خندم ، از تصویرهایی که اخبار، سیدنی را سفیدپوش نشان داد.
خودم را می سپارم به دست سرنوشت . به قول ژاک قضا و قدری همه چیز آن بالا نوشته شده .
چه مرز باریکی دارد، احساس خوشبختی وبدبختی .خیلی سریع می تواند اتفاق بیفتد . با یک جمله ساده یا حرف .یا یک نگاه.اشک هایم بند نمی آید . خیابانهای تهران خلوتند . و باد می خورد به اشکها و روسری تازه ام خیس می شود . آدمهای سالهایی طولانی از زندگی گاهی چه بی رحمانه دلم را می لرزانند و من تنهای تنها می شوم و حتی کلامی نمی توانم با شریک تازه ام بگویم . که بی خیال شود . که بگذارد تنهایی کمی غصه بخورم و فکر کنم که چقدر بداخلاقم یا آشپزی ام افتضاح است یا دلم نمی خواهد هر روز سرکار بروم . فکر کند به خاطر اینهاست که گریه می کنم .گاه چه سردرگم می شوم . بین هزاران راهی که هست .و به خانه خودم که می رسم چقدر همه چیز فرق می کند و دلم برای همین شصت متری دنج خودم تنگ شده بود . سردردم کم رنگ می شود . گلدانهایم را آب می دهم . وسایلم را جابه جا می کنم .تصمیمات تازه می گیرم .
صبح این همه تعریف از من میکنی و شب می شکنم .هیچ م . هیچ و پوچ. تعریفاتت من را بالا می برد و دلم را خوش می کند به زندگی .به روزمرگی .به عادت .و لوبیاها . لوبیاها از این به بعد خواهد پخت.
یک ماه گذشت ، ازاینکه وقتی صبحها از خواب بیدار شدم و یادم افتاد خانه خودم هستم . هم دوست داری خانه خودت باشی و هم نباشی .حس های متفاوت عجیبی دارم .
بعد ازمدتها به دیدن نازی می روم . قرارمان می شود در آشپزخانه اش و قبل از اینکه بنشینم و پرحرفی کنم ، مرا به دیدن گلدانهایش میبرد . که همه سرحال وشادابند . و چقدر حرف دارم .از قبل و بعد از عروسی . از روزمرگی های این روزهایم .از کتابها و از تئاتر ملاقات که او دلش میخواست دوباره ببیندش . و چقدر هر دویمان کیف می کنیم از چای خوردن و حرف زدن .
و بزرگ می شوم . خانه دار میشوم . غذا می پزم .مربی می شوم . برای بچه های کلاسم قصه تعریف می کنم . با تخیلاتشان همراه می شوم. بچه می شوم . بازی می کنم . می ترسم . می خندم .دوباره بزرگ می شوم . کتاب می خوانم .ژاک قضا و قدری و اربابش میشود خوراک این روزهایم . و پائیز را تماشا میکنم. از هفت تیر تا سینما استقلال پیاده می روم . مکاشفه می کنم از لابه لای مردمی که عبور می کنند و مغازه ها و دستفروش ها .نشر چشمه وشیرینی نوبل و ....
دلم می خواست منم ،مثل زیگموند فروید سرم را می گذاشتم روی پای خدا و به معجزه انسان ، موسیقی، گوش می دادم تا خوابم ببرد . این صحنه از نمایش ملاقات به کارگردانی آقایان شهاب حسینی و احمد ساعتچیان ، بسیار تاثیرگذار بود . اشک هایم جاری شد و احساس کردم خدا هر لحظه جاری است .و چقدر دلم برایش تنگ شد .
انگار هر کدام ما در درونمان فرویدی داریم که خدا را انکار می کند ، در لحظاتی سخت که زندگی بی رحمانه ترین صحنه خود را به ما نشان می دهد . اما خدا چه عاشقانه ما را آزاد آفریده و قدرش را نمی دانیم .
دیشب به هنگام دیدن این اثر اریک امانوئل اشمیت ، صدای نیایشم را با خدا می شنیدم .
دنبال معجزه ایم تا خدا را ببینیم و خدا باران را فرستاد . با صدایی بلند ، بیدارم کرده بود تا به یادش بیفتم . من که مست خواب بودم .
حالا باز بعد مدتها که ترجمه تینوش نظم جو از همین نمایشنامه را خوانده بودم دوباره و دوباره می خوانم .
ای هفت سالگی ، ای لحظه شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت
درانبوهی از جنون و جهالت رفت.
بعد از تو
پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بدون امضای سالهای قبل را می خواندم که چقدر دیوانه وار و بدون ملاحظه احساساتش را بیان می کرده و باورم نمی شد من همانم که همه آنها را نوشته ام .محتاط تر شدم،می دانم .نه اینکه خوب باشد ، نه . انگار بزرگتر شدم . هشت سال می گذرد که اینجا مثل سنگ صبور، ناگفته هایم را میداند.
خستگی روزها ، خوابهایم را آشفته می کند . این زندگی تازه از جهت استقلالش بیشتر دوست دارم . و باید بیشتر بنویسم . تمرین کنم . بخوانم و باز بنویسم که همه سرگرمی و اشتیاقم است .
آنقدر در ادبیات غرق می شوم تا قلبم تاب بیاورد . تاب این زندگی و همه چیز را .
چه خوب که تابستان گذشت و دلم می خواهد همیشه پائیز باشد ، هر لحظه ، هر ساعت ،هر روز، هر ماه و همه سال .
صبح خوابم نبرد . دلهره روز اول مدرسه را داشتم ،دلهره معلمی که باید به مدرسه برود ، دلهره مادری که فرزندش کلاس اول است یا شاید مدیر مدرسه ای که هزار دانش آموز دارد .
امروز کهنه ترین کفشم را پوشیدم . از پوشیدن کفش نو در اول مهر بیزارم .