بعضی روزها که بگذرند ، گذشته اند . شاید معمولی باشند اما نشانه هایی از آن روزها مانده اند که فراموش کردنشان را سخت می کنند ، مثل عکس ، نوشته ، یا کارت . چه می دانم از این کارت های کتابخانه ها که تاریخ استفاده از آنها تمام شده اما یادگاری بزرگند . یادگاری از دوستی محترم و مهربان . از دوستی های بزرگ و به یادماندنی . دیروز کارت دو ساله کتابخانه ملی ام منقضی شد . چند وقت طولانی است ، آنجا نرفته ام . شاید روزی تصمیم گرفتم و تمدیدش کردم و باز پایم باز شد به قطعه ای از بهشت تهران ، وقتی لابه لای قفسه های کتاب قدم می زدم و گاهی می نشستم تا کتابی قدیمی را بیرون بکشم ، بوی کاغذهای قدیمی و آن سکوت محض دیوانه ام می کرد . و حالا از آن سکوت ، پرت می شوم وسط بازار تهران و شلوغیش و سعی می کنم تمام صدایی که از آن ور خط می آید را حظ کنم . خسته است ، شاد و من را شاد می کند و من بازیگوشانه لذت می برم از آن همهمه و به خانه ام باز می گردم و از سرما به آغوش گرمش پناه می برم.
پذیرایی ساده همچون بیسکویت شیرین است اما انگار تکه ای بزرگ است که در گلویت گیر می کند و بهت زده ات می کند .