بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

زمستانه

بعضی روزها که بگذرند ، گذشته اند . شاید معمولی باشند اما نشانه هایی از آن روزها مانده اند که فراموش کردنشان را سخت می کنند ، مثل عکس ، نوشته ، یا کارت . چه می دانم از این کارت های کتابخانه ها که تاریخ استفاده از آنها تمام شده اما یادگاری بزرگند . یادگاری از دوستی محترم و مهربان . از دوستی های بزرگ و به یادماندنی . دیروز کارت دو ساله کتابخانه ملی ام منقضی شد . چند وقت طولانی است ، آنجا نرفته ام . شاید روزی تصمیم گرفتم و تمدیدش کردم و باز پایم باز شد به قطعه ای از بهشت تهران ، وقتی لابه لای قفسه های کتاب قدم می زدم و گاهی می نشستم تا کتابی قدیمی را بیرون بکشم ، بوی کاغذهای قدیمی و آن سکوت محض دیوانه ام می کرد . و حالا از آن سکوت ، پرت می شوم وسط بازار تهران و شلوغیش و سعی می کنم تمام صدایی که از آن ور خط می آید را حظ کنم . خسته است ، شاد و من را شاد می کند و من بازیگوشانه لذت می برم از آن همهمه و به خانه ام باز می گردم و از سرما به آغوش گرمش پناه می برم. 
پذیرایی ساده همچون بیسکویت شیرین است اما انگار تکه ای بزرگ است که در گلویت گیر می کند و بهت زده ات می کند .

تو هیچ عوض نشدی !

هر وقت که بخواهم می توانم سرم را کج کنم و به گذشته ام نگاهی بیاندازم ، اینکه عاشق بودم و حالا هم هستم ، الان شادم و آن موقع فکر می کردم عاشقی یعنی غصه خوردن و گریه و رنج و کیف می کردم از رنجی که می بردم و می گفتم عاشقم و عشقم بهم محل نمی گذاشت و من با خیالات خوش بودم . حالا به این گذشته می خندم . و می گویم بزرگم کرد و من قد کشیدم و آب رفت زیر پوستم و هی... یک نفس عمیق می کشم و خانه را گردگیری می کنم .
چیزی تو کشو نیست
چیزی تو کشو نیست
چیزی تو کشو نیست

و با خودم می گویم توی اون کشو لعنتی گذشته چیزی نیست ، درش رو ببند .

یواشکی

بعضی حرفها هست برای نگفتن ، نشنیدن و ننوشتن . مثل اینکه پدر و مادرت نباشند و حسی غریبانه بهت دست می دهد وقتی می آیی خانه پدری و آنها نباشند ، حس بی هویتی . نمی دانم چگونه بنویسمش . فقط زمانی می توانی درک کنی که در موقعیت من باشی . ازدواج کرده باشی و پدر و مادرت به مسافرت رفته باشند و تو بیای و کلید بیاندازی و کسی نباشد در را برایت باز کند یا صدای بلند پدرت نپیچد پشت آیفون مگه تو کلید نداری بچه ؟ که هر چقدر هم بزرگ شوی ، برای آنها بچه ای . روی تخت خوابشان بخوابی و از دلتنگی بروی زیر پتو و گریه کنی .خودت را لوس کنی و احساس غربت کنی . چقدر این تاریکی هوای وسط روز و این گرفتگی خفه کننده است .مخصوصاً وقتی تنها باشی . و منتظر باشی تا بیایند .
همیشه توی فکرم بود لباس سبز نامزدیم را بدهم هر عروسی که دوست داشت بپوشد برای مراسمش و امروز خودش به سراغم آمد و قرار شد او هم سبز بپوشد در روز شادیش . هر کس دوست داشت پیغام بگذارد . لباس سبزم دوست دارد تن به تن بچرخد و شما را شاد کند ...

رفتم از خانه پدری ، یک قلمه بنفشه آفریقایی آوردم که بروم بدهم مغازه بتهوون و یک معامله پایاپای بکنم و به جاش چند تا قلمه بگیرم . اما می بینی چرخ روزگار را ، دیگر از آن روز نرفتم خیابان سنایی . قرار شد نروم تا نمی دانم کی . شاید هم یک روز خودم شال و کلاه کردم و رفتم . اما می دانم تا چند وقت نمی روم .حالا که بنفشه خودم گل داده ، حالم خوش است . حالا به کارهای عقب افتاده ام می رسم . یک مانتو نصفه نیمه دارم که باید دوختنش را تمام کنم . دو تا کیف چرمی که باید تحویل بدهم و کارهای روزمره خانه ام .

Blanche

تقدیم به سه بلانش عزیزم :

بلانش

بلانش

بلانش

داستان من از خیابان سنایی

حالا که بیشتر دقت می کنم چیزهای قشنگ تر می بینم . مثل گیر کردن یک برگ خشک پائیزی توی دستگیره قدیمی در .از خیابان سنایی عبور می کنم یکبار نه ، چند بار . و حالا مکاشفه ام بیشتر ازقبل است . اینبار رستوران فلینی . اسمش کارگردان ایتالیایی است و حتما با غذاهای ایتالیایی .و داخلش را بالاخره امروز دید زدم . پر بود از عکس های سیاه و سفید شبیه اتاقم در خانه پدری ، یک دستگاه آپارات ، درخت کریسمس ، سه تا لوستر پر نور بالا سر پیشخوانش و میز و صندلی هایش و پرده هایش که شبیه همسایه اش است، مغازه بغلی اش، یعنی بتهوون عزیز با گل های زیبایش . و شب شده و من تا سینما راحت و سبک می روم . اینبار زندگی خصوصی خانم و آقای میم . رازهای کوچکی در زندگی هایمان هست که متوجه اش نیستیم و در شرایط مختلف زندگی آنها را درک می کنیم . و البته با این موافقم که تغییر خوب است اما درست و به جا . و زن همیشه ...زن ایرانی همیشه مورد اتهام است ....
ای کاش می توانستم از همه خیابانهای شهرم بنویسم .

و در راه خانه همیشه در مکاشفه ام ، مکان های جدید و مسیرهای تازه ... دیروز کافه ای پیدا کردم در خیابان سنایی که ساختمانی قدیمی است و روی پنجره اش نوشته : کافه آپارات ، صندلی های لهستانی اش از خیابان پیداست و حتی مشتری هایش . در ورودی اش از کوچه سوم است . شاید یک روز رفتم .
و با حسرت از کنار بنفشه های مغازه زرد رنگ بتهوون رد می شوم ...