ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیشب خوابت را دیدم. انگار من مریض بودم و خانه دوستم مانده بودم منتظر تو که برایم دارو بیاوری. دلهره داشتم. خانه نزدیک سینما بود و همه اش یک اتاق بیشتر نبود. مثل مستفرخانه هاى نزدیک راه آهن. بعد تو آمدى. قیافه ات عوض شده بود. تو بودی اما نبودی. مهربان نبودی. عجله داشتی. در خواب ازت ترسیدم. توی دلم غوغا بود از دیدنت بعد این همه سال اما ترسیدم.
هفت روز شد که صداى پریسا و ری را نشنیدى. هر بار با دیدن عکسها دلم مى ریزد. چه روزهای سختی است خدایا. نوشته ها فقط اشک مى آورد و درد بهتر که می نویسید آقای دکتر. بنویسید شاید که مرهم کوچکی باشد برای این مصیبت و دوری . درخت زیبای محبوبتان که از پنجره می دیدید
جای خالی دخترک در مدرسه، در خانه.
خدا به شما صبر بدهد. دکتر داتیس را شروع کردم به خواندن و هر چند صفحه یاد احوال این یک هفته تان می افتم و بغض می کنم.
هر چه بگویید بهتان حق می دهم اما شما چه صبور و باوقار درد می کشید.
رفتم کتابخانه پرواز. مسئول آنجا مى خواست با بچه ها دریاره کلاس لگو حرف بزنم. با هم قصه بخوانیم و اگر شد آنا بسازند و من ببینم. بچه هایی که لگو داشتند نیامدند و ما فقط کتاب خواندیم. من برای پسرهاى دبستانی کتاب خواندم و آنها حسابى گوش می دادند. خودم خوشم آمده بود. حالا انگار آن آرزوى سالهای دور که کارهایی برای بچه هاست دارد محقق مى شود. بعد یک خانم دیگر که دوستلى مى شود با بچه ها قصه نویسى و خواندن کتاب را کار مى کند حرف زدیم ، بقیه کتاب را خواند و بعد از بچه ها سوال کرد و بهشان جایزه داد.
مسئول دیگر کتابخانه را هم قبلا در کتابخانه مولانا در سپهر دیده بودم و بهش گفتم خیلی آشنایی.او هم برای سه شنبه ها خواست که بیایم و برای بچه ها کتاب بخوانم.
کتاب برگ اضافى منصور ضابطیان هم تمام شد ، مثل یک وبلاگ بود که از هر سفرش یک ماجرای البش را تعریف می کرد. خواندن این جور کتابها حالم را بهتر می کند و حواسم را پرت مى کند.
یادم افتاد مى توانم موسیقى گوش بدهم و کمى بر خودم مسلط شوم و از این رخوت در بیاییم . البته که با شنیدن هم به فکر مى روم و برگشتن به یک روزمرگى معمولى خیلى سخت است.
به محدث و سمى که در کانادا هستند پیام دادند.
سمى دو سالى مى شود با شوهر و بچه هایش رفته ، همان موقع جوابم را داد . حالش خوب بود اما غمگین بود مثل همه ما ها. محدث هنوز جواب نداده. با محدث به کلاس کنکور هنر مى رفتیم . او و حدیث هجده ساله بودند و من بیست و سه ساله. یادش بخیر . چه روزهایی بود.محدث دارد دکترایش را مى گیرد.
از صبح هیچ ندارم بگویم جز فریاد، فریاد خشم و عصبانیت. چه بگویم؟ درد را به چه کسی باید گفت؟ از فردا دوباره همه فتنه گر و آشوبگریم. چه خوب با کلمات بازی می شود، دروغ گفتن ایرادى ندارد.دروغ گویان کجا هستند؟
چرا جوابى نمى دهند؟ چرا
عصبانیم.
درد دارم و بغض.اشک دارم و ناله. این چه سرنوشت شومی است که بر سر ماست.
فقط یک لحظه خودت را جای آنها بگذار که در هواپیما بودند
خودت یک لحظه بگذار جاى بازماندگان.
باز همین طور بودی؟
آه
آه
آه
به زرزر مى گویم تولدت مبارک و او که از دیشب نخوابیده ، جوابم را مى دهد. هر دو مى ترسیم. او براى بچه خواهرش که هنوز بدنیا نیامده ، من براى دخترکم که اگر کودکیش، مثل کودکیم جنگ را بخواهد تجربه کند. ترس شبهائى که بمب مى انداختند هنوز در جان و تنم است. به زرزر مى گویم بیا نترسیم. هیچ چیزى نمى شود. از رادیو سرودهاى وطن دوستانه پخش مى شود. آدمى شور بر مى دارد. ما از این دنیا چه مى خواهیم جز عشق، هواى سالم و کمى امنیت براى اینکه این چند ساله باقى مانده را زندگى کنیم. چه مى شود کرد؟ من مى دانم با خودم تکرار مى کنم جنگ نمى شود. به زرزر مى گویم من مطمئنم جنگ نمى شود. برو بخواب. تولد بیست و هشت سالگیت مبارک.