ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مریضی دست از سرم برنمیدارد. جمعه پیش رفتم زیر سرم اما امروز هنوز سرفه میکنم و دماغم گاهی کیپ میشود و گوشهایم میگیرد و صداها را خوب نمیشنوم. این روزها را فقط میگذرانم و بهش فکر نمیکنم. فکر کردن به هر چیزی آزارم میدهد. روزهای بدی است. هیچ چیزی حالم را خوب نمیکند. کمی کتاب میخوانم. پیادهروی میکنم اما باز خوب نیستم. حتی لبخند زدن فراموشم شده. یادآوری خاطرات حالم را بدتر میکند. حتی دلتنگ هم نمیشوم. هیچکس را برای حرف زدن ندارم. هیچ دوستی بهم پیام نمیدهد. در روزهای معمولی هم همینطور بود چه برسد حالا. از هیچ کس خبر ندارم. و دلم نمیخواهد خبر داشته باشم. میخواهم گم و گور شوم. کاش میشد.