بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بیا بدون ترس

همیشه از آمدنش هراس داشته ام . حالا به خود می گویم بگذار بیاید برود . مثل سال پیش سخت نگیر . اشکهایت را برای خودت نگه دار و با کسی آن را شریک نشو . همه جای خانه دارد تکانده می شود جز اتاق من . پر شده از کاشی های خورد شده و چسب و کاغذ رنگی و گلدان . مامان چند وقت یکبار می گوید بیایم کشوها و کمد و کتابخانه ات را تمیز کنم و من هی طفره می روم . می گویم چیزهایی است که خودم باید دور بریزم . از لباسها و کاغذها و شما نمی دانی . قطاری از کتابهای نخوانده جمع شده برای عید گذاشته ام کنار. اگر بگذارند .می خواهم خوش باشم . الکی و بی خیال . مثل کودکان . فکر نکنم به چیزهایی که می خواستم و نشد . به چیزهایی که می خواهم . معلوم نیست بشود . و دلتنگی هایم را لابه لای کتابهایم جا می گذارم و به حرف شما گوش می دهم و داستانی نمی نویسم . خیلی وقت است چیزی ننوشته ام . چیزی درست و حسابی که توی دلم پزش را بدهم . بنفشه هایم حسابی برگ داده اند و امروز گلدان های سفالی که ساختم را به خانه می برم . خانه جدید بنفشه های تازه بدنیا آمده . نازی هم بازگشته و فقط منتظرم موبایلش را روشن کند و صدایش دوباره به گوشم برسد . تا دیشب همه اش خواب آمدنش را می دیدم و حالا خودش اینجاست . گلدانها آماده است تا پامچال های کوهی درونشان بیارامند . کارت تبریک های عید آماده اند . همه چیز آماده است . حتی کادوی تولد تو . پس بیا بدون ترس .

خاطره

بهار دیگری آمده است

آری

اما برای آن زمستانها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست .

درباره الی...

اتفاقات ساده ای می افتد و من را یاد مسافرتهای بچگیمان می اندازد . من انگار خودم هم هستم یا نه من خیلی شبیه سپیده ام . اصلا ً خودش هستم . مولود هم موافق است . تو چی ؟ تو ساکت کنارم فیلم می بینی .ویلا و دریای خزر . یاد روزهایی می افتم که حمید غرق شد و همه آنها را برایم زنده کرد . آنقدر همه خوب بازی کردند که فیلم نبود . زندگی بود . واقعیت داشت و ما را با خودش برد . 

پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است . مگر نه ؟ 

دم آقای اصغر فرهادی گرم .

چه راحت من را نادیده میگیری

ما هیچ چیزمان به آدمهای معمولی نرفته ، درس خواندنمان ، کار کردنمان ، عاشق شدنمان و حتی زندگی کردنمان ، هوا که این طوری آفتابی باشد و گاهی ابری و باران ببارد ، احوال من است . همیشه حسرت دیدنت را دارم و همه آدمها شکل تو می شوند وقتی خیلی دلم تنگ باشد و می گذرند .
صدایت از آن طرف دنیا می آید ، شاد و سرحال و من این طرف زیر نم نم باران خیس می شوم و کیف می کنم که تو خوبی .
صدایت از آن طرف می لرزد، خش دارد ، انگار که تازه از خواب بیدار شده ای و بزور آماده شده ای و خودت را چپانده ای توی ترافیک و ماشین را هل می دهی به مقصد . خوب نیستی . خوب نبودی و به من گفتی خوبم و فرمان دوم خداوند را زیر پا گذاشتی و دروغ گفتی . من عادت دارم دروغ بگویم . عادت دارم دروغ بشنوم . زندگیم بر پایه دروغ است .
صدایت می آید از آن طرف تلفن ، سرماخورده ای؟ می گویی نه ، حساسیت است و من می گویم هنوز که بهار نیامده ، آخرین بار تو من را بیرون کردی و گفتی خوب می شوی برو . اما تا الان که خوب نشده ام . چیزی نمی گویم جز اینکه خوابت را دیده ام . و شما سریع می گویی خواب دیدی من مرده ام ؟ و من جوابم منفی است . شما پیر شده بودی و من پر اشتیاق حرف زدن با شما و شما محلم نمی گذاشتی . عجیب بود . خیلی . بیش از این نمی توانم چیزی بگویم . 
مکالمه ها قطع می شوند و من در چاه تنهایی خودم هستم . 
هنوز .مثل همیشه ها .

burn it after reading

از آن سر دنیا تمام شادیت را می ریزی توی صدایت و من دلتنگ دلتنگ از نبودن تو . و فکر می کردم وای اگر تو نباشی من خیلی از حرفهای را با خود به گورم ببرم و خواهم برد .  

دلتنگیم کمتر می شود وقتی تو حرفهایم را می شنوی . وقتی تو می گویی کاش اینجا بودی . 

و فکر شبهایم مرگ و روزهای با امیدی واهی شروع می شود به هیچ . 

هشتمین سفر سندباد کی آغاز می شود ؟

بازی کی تمام خواهد شد ؟ 

بگو کات  

و این کابوس لعنتی را تمام کن .