ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به چشمهایم نگاه می کند و از دوستی چهل ساله می گوید . اینکه بگوید نمی دانم ، نمی توانم ، پروین بخوان ، از روی کتاب بخوان ، همان درسی است که الان شهلا خواند ، م م م من ..نمی دانم . اینها این حروف چی بودند ؟ اینها چه زبانی است ؟!! یادم نمی آید . تعجب می کنم . مگر می شود ، این زن ، فعال و ورزشکار، کوه نورد و همیشه در حال حرکت و فعالیت . مگر می توان باور کرد ؟! اولین بار که دیدمش برایمان کیک درست کرده بود و از مانتویی که من خریده بودم ، بسیار خوشش آمده بود ، یک گل لاله رویش نقاشی شده بود . بهش آدرسش را دادم . میدان فاطمی . مانتو پرواز . می دانی ، یادت هست خاطراتمان . دوستی مان .دوستی چهل ساله مان .حالا پروین در خانه مانده است . و کلاس زبان نمی آید . دو هفته است در خانه مانده چون هیچ چیزی را به یاد نمی آورد . حتی یادش نیست دستشویی خانه اشان کجاست . اشک در چشمانش جمع شده . اشک هایم را قورت می دهم . نکند منم اینطوری شوم . در سنی که سنی نیست . یادش نیست روزهای خوش . روزهای سخت را فراموش کرده . شاید خودش را هم . مگر می شود آدم ، خودش ، وجودش ، خاطراتش را در آنی فراموش کرد . و من می ترسم . از اینکه دوست چهل ساله ام را فراموش کنم . می ترسم از اینکه فراموش شوم .
امشب ، این بار من هم دارم می میرم از خستگی اما خوب بود . با دوست بودن و به خاطر رفیق کاری انجام دادن لذت بخش می شود و انگار چیزی داری که برایش زندگی کنی . همسر هم دوست و رفیق می شود اما اگر بخواهی ازش ناله کنی باید به دوست بگویی و بخندی و باز هم انگار روزهای قدیم تکرار شوند و از لحظات استفاده کنی و کنارش باشی . و بعد برگردی باز هم به کنج همیشگیت و از خستگی بمیری اما دلت می خواهد از امروز بنویسی .
صبح ها تا بیایم به خودم بجنبم ، لنگ ظهر است . می خوابم ، نمی دانم ، شاید چون شبها تا دیر وقت بیدارم ،خوابم نمی برد ، هزار فکر می آید و بیشتر توی سرم طرحهای کیف های چرمی است که به تازگی تند تند می دوزم . مردخانه خواب است ، به قول خودش هر چه قدر بخوابد باز هم کم است . و دارم عادت می کنم به سکوت و تاریکی آخر شبهای خانه ام . دیشب بالاخره توانستیم به تاتر ویران برویم و کار بچه های سوره را ببینیم و خوب بود و مردخانه هم خوشش آمده بود تا برگردیم خانه و من عدس پلو که در پلوپز ساخته بودم را بخوریم . همین جور تند تند روزهایمان سپری می شود و نمی دانم تا کی من همین طور زندگی می کنم و فکر می کنم زندگی غیر از این کارهاست . غیر از خوابیدن و خوردن ؟ خوب شد کتاب خواندنهایم را از سر گرفتم و دارم نمایشنامه ای که شیرین بهم داده بود را تند تند می خوانم تا بتوانم کتاب تازه ای از کتابخانه اش قرض بگیرم . و همین که هست باز هم خدا را شکر .
باز هم وقتی نشستم سرجلسه کنکور ، تصمیم گرفتم ، که بعد از کنکور شروع می کنم درس بخوانم ، که حتماً قبول می شوم اگر حسابی بخوانم . می دانم این تصمیم کبری فقط مخصوص به زمان دادن کنکور و دیدن سوالاتش است . بعدش دوباره یادم می رود . اما خوبیش این بود که بعدش مسیرمان را کج کردیم و رفتیم جلوی سینما آفریقا و وقتی آقای مهرجویی از ماشین سفیدش پیاده شد ، با همان عینک همیشگی اش و ژاکت قرمز و رفت توی سینما ، ما هم به دنبالش البته با دو تا بلیط گران برویم که فیلم چه خوبه که برگشتی را ببینیم و البته سینما آنقدر پر بود که روی زمین بنشینیم . بعد چند سال دوباره خاطرات جشنواره های سالهای قبل که توی صف می ایستادم برای چندین ساعت ،توی ذهنم زنده شد . برای مردخانه عجیب بود اما من تعجب نکردم که باید روی زمین فیلم می دیدیم و آخرش او نمی آمد ، می خواست از عطاران امضا بگیرد . عین سالهای قبل من و من گفتم بی خیال بدو بریم خونه .
جوان بودم ، خیلی جوان ، آنقدر که ده سال از الان جوانتر بودم ، برای همین می نویسم جوان شده بودم . بیست سالگی خیلی فرق دارد با الان ، شور و نشاطم ، هیجانها و شیطنت هایم ، خواسته هایم ، دلهره هایی که داشتم و الان اصلاً ندارم . هیجان عشقی که خیال بود و الان خیالاتم فقط همین قصه هایی است که برای بچه ها می گویم ، من و تو بودیم و عشقی قدیمی و مثل فیلم های فارسی اتاقکی بود و تو موتور داشتی و خنده ام می گیرد که بگویم موتور داشتی ، چیزی که هیچ وقت نبود در واقعیت و چقدر مرز بین واقعیت و خیال و خواب بودن خوب و شاد است .همین خوبه ابی را دیشب گوش می دادم با مردخانه و هر دو کیف کرده بودیم و همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی را با هم بلند می گفتیم و می خندیدیم . باور کنم یا نه ، من دیگر بیست ساله نخواهم شد . دیگر از هیجان رفتن به سینمایی یواشکی ، نفسم بند نمی آید . یا اگر کسی بهم نگاهی کند که معنادار باشد ، حتی اگر بفهمم خودم را به نفهمی می زنم که از من این حرفها گذشته ... من توی اتاقمان همه شهر را می دیدم و همه شهر هم من را ، پنجره ها را رو به خیابان و پرده ها نیمه . تاریک روشنا بود که آمدی . زن و شوهر بودیم ، هه هه ، آمدی و من چقدر ذوق داشتم که تو من را می خواهی ، باورم نمی شد که عاشقم بودی و مَردَم بودی . و خیال بود و خواب بود و رویا و احساساتمان ، و حرف که توی حرف می آمد و یادم نیست چه می گفتی و فکر می کردم به جز تو همه می دونن که واست این مرد می میره ، همین خوبه همین خوبه همین خوبه و صبح با صدای مردخانه بیدار شدم و خواب خیلی وقت بود تمام شده بود و من بزرگ شده بودم و زنی بودم سی و اندی ساله که باید بیدار می شدم در پهنای صورتی که دوستم دارد بینهایت و بوسه بارانم می کرد .
هنوز دارم می بافم . هر کس می بیند می گوید بیخیال زمستان تمام شد ؛ اما من هنوز دوست دارم ببافم و این شالگردن را همین زمستان بیندازم . با این زمستان تمام می شود اما من آن را بر گردنم خواهم انداخت . وقتی اومدم خانه خوب بود ، هر وقت دلم خواست بیدار شدم و هر وقت و هر چی دلم می خواست خوردم و حالم همان طوری است . بهتر هستم اما خوب خوب نیستم . درد از کمرم آمده روی پیشانیم . وقتی سرم را خم می کنم ، درد می گیرد . دستمال بسته ام ، سری که درد می کند . بالاخره بعد از یک هفته دو شب راحت خوابیدم .
دیشب هر بار که از خواب بیدار می شدم ، انگار در سرازیری قبر بودم . و هی خوابهای بد می دیدم . آب خوردم و باز دراز کشیدم تا بخوابم . خسته بودم . خسته از همه ساعتهای بطالت . از این مریضی که تویش گیر افتاده ام و از آن خلاصی پیدا نمی کنم . شاید خنده دار باشد اما واقعاً احساس می کردم در سرازیری افتاده ام . شبها مثل کابوس شده برایم و دلم می خواهد بروم خانه خودم . روی تخت خودم بخوابم .
چشمهایم را که می بستم ، قرمزی پلک گرمم را می دیدم و لحظه ای بعد بازش می کردم ، صداها را می شنیدم ولی هیاهو بود نه صداهای مشخصی . دانه های عرق از پشت گردنم می آمد پائین .داشتم در سرمای عجیب دستها و پاهایم می سوختم و انگار دروازه آن دنیا را می دیدم . سرم را نمی توانستم روی بدنم تحمل کنم . دو تا آمپول زدم تا کمی سرپا شدم .تاتری هم که قرار بود دیشب برویم ، نرفتیم . حتی نتوانستم کلاس لگو را بروم ، نه می توانستم و نه به خاطر بچه ها ، مبادا مریضشان کنم . از بس که به آدم می چسبند .یک مانی فسقلی دارم که آن هفته داشت از تب می سوخت و چسبیده بود به من و هی دستم را می بوسید .روی پایم نشسته بود و کل کلاس در آغوشم بود تا پدرش آمد دنبالش . مامانم پرسید چرا مامانش نیامد دنبالش و من نمی دانستم چه باید بگویم .
حالا بهترم . خدا را شکر .
در این باران بی امان دلگیر ، تب و لرز و گیجی و سردرد و گلو درد را چاشنی اش کن و گویی سوار بر ترن شهربازی شده باشی و در سرازیری اش گیر کرده باشی و همین طور با سرعت بروی و این سرگیجه ها تمامی ندارد . نمی دانم تا کی ؟ دوست دارم زود خوب شوم .