ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
می خواهم یک دل سیر بنویسم و بعد بروم که مدتی ننویسم و فقط بخوانم ، از دوست داشتن بخوانم و عشق ،
داشتم از زیر پل رد می شدم که یاد شوهرم افتادم ، یعنی باید چطور باشم ؟ همیشه برایم سوال است ، باید باز هم از ترس روسری ام را جلو بکشم ؟ شعرهایم را پنهان کنم ؟ و از عشق های قدیمی ام حرفی نزنم ؟ می توانم ؟ می توانم دیگر ننویسم ؟اگر شوهرم آنطور باشد که خانواده ام بخواهند من باز هم باید خودم نباشم و باز هم باید ٱن روی سکه را بازی کنم ، تا کی ؟ می توانم ؟ می توانم فراموش کنم آن زمستان دهه شصت را که شبهای پر از وحشتی داشت و من در آغوش تو فقط آرام شدم ،شاید تو برگشته بودی به کودکیت و در آغوش من نفس می زدی ؟ من می دانم که بالاخره روزی فرار می کنم مثل آن داستان کوتاهی که مریم نوشته بود ، زنی که چمدانش را بر می دارد و سوار ماشینش می شود و می راند ، می رود ، از خانه می رود . من هم می روم و و تنها رویایم بودن توست ، مثل حالا که گاهی مثل ستاره سهیل برایم دستی تکان می دهی و می روی .شوهرم در ذهن من نقش پررنگی دارد و من می ترسم که برایش از گذشته ام بگویم . من پیش او هیچ هویتی ندارم ، اما وفتی لبهای تو را می بوسیدم ،رنگ و بوی تو را گرفته بودم ، دهانت مزه قهوه می داد و من دوستت داشتم ،می دانم که زندگی مشترک یعنی به لجن کشیدن روح و جانم .می توانم راه را عوض کنم ؟ کاش زمستان آنقدر کش بیاید مثل آغوش تو ، گرم و ماندنی باشد ،زن درونم را بیدار کردی و حالا آشوبی در من است ، و هزاران سوال بی جواب برایم گذاشته ای ، شوهر من این چیزها را می فهمد ؟ من را درک می کند ؟ می ترسم . می ترسم زن خوبی برایش نباشم .می ترسم آشپزی من را دوست نداشته باشد ، با ادامه تحصیل من موافق نباشد ، دوست نداشته باشد کار کنم ، یا با دوستانم باشم .از اخلاق سگی خودم می ترسم که هر کسی را می رنجاند .می ترسم مهربان نباشد مثل تو . تو با من خیلی مهربان بودی و هیچ کس دیگر را تا به حال این همه مهربان ندیده بودم ، اما تو که رفته ای و فقط کتاب و شعری از شاملو برایم نوشتی و رفتی ،برای همیشه رفتی ،نمی دانم چرا همه را شبیه تو می بینم . آن روز هم تو را نشان دادم ، مطمئنا خودت بودی و برفها را با پایت کنار می زدی و سیگارت را دود می کردی ، من را دیدی ؟
دغدغه آن سوی پنجره ،
برف و سرما
و دغدغه این سوی دیوار ،
یک لیوان چای و اجاقی که تنها را گرم می کند.
و ذهن کوچک من ، می خواهد
از خیال حضور تو شعله ور گردد.
دغدغه آن سوی مرزها ،
دوری و غربت و دلتنگی
و دستان کوچک من
نوازش انگشتان گرم تو را می خواهد .
و برف خیال باز ایستادن ندارد .
باور کن که سردت می شود ، بسیار سرد که حتی گرمترین و مهربانترین آغوش هم نمی تواند کاری کند ، باور کن که دستانت یخ خواهد زد ،باور کن که موهایت خیس می شود ، حتی اگر چتر داشته باشی ، نوک دماغت قرمز خواهد شد حتی اگر شال گردن محکمی بسته باشی ، باور کن که خنده از لبانت محو نمی شود ، باور کن که لیوان چایت را زمین نخواهی گذاشت ، و پنجره را رها نخواهی کرد ، و خواهی دید که درختان کاج که همانطور محکم ایستاده اند ، سنگین خواهند شد ، و کوه ها همه لباس سپید بر تن خواهند کرد و تمام الهه ها به شادی سوار بر گردونه ها یشان شده و گرد خوشبختی بر سر ما می ریزند ، باور کن که برف یعنی باریدن خوشبختی ، و زیباتر ازآن چیزی نیست .
یکی از درختان پیر حیاط موزه فرش را سر بریده بودند ، و من باز محو بقیه درختها ، در سرمای نیمه دی ماه ، محو تنه هایشان که مثل زنانی محکم ایستاده اند ، مثل الهه باروری که در کوه زاگرس زندگی می کند ، از خیابان خاطره هایمان عبور می کنم ، بی نگاه به پنجره تاریک ، و زندگی را در قدمهایم ادامه می دهم ، در همان خیابانی که یک شب با مریم به بیمارستانش رفتیم تا پدر یکی از دوستانش را ببیند ، نمی دانم چرا پا به حیاط دانشگاه هنر گذاشته ام ، و همانجا نمی دانم چرا باید رئیس دانشگاه خودم را با خدم و حشمش ببینم و مجبور شوم بهشان سلام کنم و آنها من را برانداز کنند و شاید بالای سرشان علامت سوال باشد یا نباشد ، چه اهمیتی دارد ، می نشینم روبه روی مجسمه چوبی ، و تندیس را باز می کنم ، استادم که مسئول کتابخانه است ، امروز نیامده ، کاش بود و بهش سلام می دادم ، همین ، شلوغ است و من حس و حالش را دوست دارم ، و مگر می شود جایی باشم و با تو خاطره ای نداشته باشم ؟ اینجا آنقدر آشناست که همه اش فکر می کنم الان کسی می آید و من را با اسم کوچک صدا می کند و می پرسد اینجا چیکار می کنی و من جوابی برایش نداشته باشم ، دارم به هفت تیر نزدیک می شوم و همیشه سوالم این است که تاکسی های خیابان طالقانی همه شکمشان سیر است و احتیاجی به مسافرکشی ندارند ،آیا کافی است که مردی بعد از بددهنی های دنباله دارش ، بیاید تعهد بدهد و حق طلاق را به زنش بدهد تا زنش برگردد ؟اینجا هفت تیر است ؟ در یکی از کوچه هایش دفتر مجله زنان بود و من بهانه ای داشتم که هر وقت از آنجا عبور می کنم مریم را ببینم ؟همانجا ، همان پارک کوچک که دورش حصار کشیده اند و همانجا که با مریم نشستی و عکسهایت را نشان دادی، همان روز چهارشنبه خرداد ماهی که سکوت محض بود و پر از آدم ،آیا برای زندگی کردن همین خاطرات کافی است ؟
آبی آسمان چشمهایم را می زد ، آنقدر صبر کردم تا خورشید رفت خانه خودش ، رفت سرزمین های دور و دورتر و من از خانه زدم بیرون و اینبار نور ماشینها چشمهایم را می زد ،هیجان را دوست دارم ، اما هیجانی بدون ترس و دلهره ، ماحراجویی را دوست دارم ، بدون دلشوره ، باید منتظر می شدم به اندازه همه آدمهایی که توی مطب ایستاده یا نشسته بودند ، اولش به آدمها نگاه کردم ، دو تا پسر جوان ، دخترهایی جوانتر ، مردهایی مسن ، زن هایی جا افتاده و من ، تنها بودم . و بعد به کف زمین خیره شدم ، و هی آدامس جویدم ، بالاخره آنقدر خلوت شد که بتوانم بشینم و به کف سنگی باز خیره بشوم و فکر کنم ، فکر قضاوت دیگران ، در ذهن آنها چه می گذشت ، بعضی ها خسته ، بی فکر ، گاهی می خندیدند ، و یواشکی حرف می زدند و آن دو مرد بلند بلند بی توجه به دیگران با هم حرف می زدند ، آن یکی هیجان زده با چشمهایی قرمز شده از زمین کشاورزی اش حرف می زد و من باز به کف سنگی مطب خیره شدم ، آدامس می جویدم و با انگشتانم بازی می کردم و به موبایلم خیره می شدم ،هی آدمها را می شمردم ، پانزده نفر ، ده نفر ، هشت ، پنج نفر، سه ،کتابم را باز کردم و خواندم تا زمان را نفهمم ، منشی ، مطب را سپرد دست ما چند نفر آخری و رفت ،و با چشمان خسته اش به من تاکید کرد که آخرین نفرم ،به تو فکر می کردم ،دفعه پیش من اولین نفر بودم و حالا آخر ، می گویم نباید کسی که دوست دارم را قضاوت کنم ، یا نباید کسی را قضاوت کنم اگر می خواهم دوستش داشته باشم ، دیگر بهت فکر نمی کنم ، سوار تاکسی می شوم ، تقربیا همه جا خلوت است ، خیلی ، از توی کیفم شکلات تلخ در می آورم و یکی یکی می جوم ،تاکسی پر می شود و سرم پر شده از فکر و حرف هایی که نمی توانم بگویم ، دیگر نمی توانم حرف بزنم ، می دانم که دیگر نمی توانم باهات حرف بزنم .خیلی از هم دور شدیم ، شاید هم از اول دور بودیم .می دانم ، من هیچ نسبتی با تو ندارم و هیچ حقی ندارم ،
داشتم کتاب می خواندم و صدای سگ همسایه می پیچید توی سرمای کوچه ، و دستهای یخ زده ام را هی ، ها می کردم تا گرمتر شود ، انگار که باد می آید ، تمام درزها را گرفته ام اما نمی دانم چرا این قدر اتاقم سرد است و من جای دیگری از خانه آرام نمی گیرم به اندازه اتاقم ، بالاخره تماما ً مخصوص هم به بقیه کتابها پیوست ، خوانده شده ، داشتم به تو فکر می کردم و به آهنگی که تو خوشت آمده بود یکبار پای تلفن شنیده بودی ، و فکرهایم جمع نمی شد ، و همه اش دلم می خواست ساعات پایانی امشب را جوری بنویسم که یادم نرود چقدر تنهایم ، بابا که نباشد خانه ارواح می شود ، کاش برف می آمد ، دلم می خواست فکر کنم که چکار می کنی ؟ کجایی ؟ و دلم را خوش کردم به خوشیت از اینجا، از اینجای دور که هیچ برفی نیامده ، و هی ساعت را می پایم که کی زمان نو شود ، کاش برف می بارید تا اینهمه برف که بر سرم نشسته را از یاد می بردم ،برایم خواب خوب ببین ، و توی خوابم بمان ، مهربان و خوب ، مثل بیداری ، دوستم داشته باش ، مثل بیداری ،
آیا مثل آن پرنده ای شده بودم که کنار شط از تشنگی هلاک می شود ، از بیم آن که اگر بنوشد ، آب شط تمام می شود ؟
همه لحظه ها را می گذرانی تا به این لحظه برسی و یک نه بزرگ بگویی به خودت که بعد هم بنشینی زار زار گریه کنی و کتاب تماما ً مخصوص را بخوانی که بگویی آره باز من خل شده ام . دیدن یک همکلاسی قدیمی خوشحالم کرد و چه خوب که یکهو کسی تو را بشناسد و به اسم کوچک صدا بزند ، حس خوبی دارد ، بعد از مدتها ، همه کتاب فروشی ها را ، حتی پستخانه را رد می کنم و جاهای آشناتر را سریع تر می گذرانم ، تا برسم ، اما همه فکرم پیش توست ، که چگونه ببینمت ، بدون دلشوره ، بدون ترس ، بدون فکرهای بد ، بدون اینکه فکر کنم من را نمی خواهی ،اما هیچ کدام اتفاق نمی افتد و من سرتا پا می لرزم تا به خانه برسم و پناه می برم به اتاقم و کنج اتاقم ، کتاب تماما ً مخصوص را می گیرم جلویم و اشکهایم بند نمی آید ، و هیچ جوابی برای خودم ندارم ،که چرا به این روز افتادم ؟
- کجای جهان ایستاده ای ، وقتی که نور خط می کشد بر تیغه کوه ؟ مسافر تنها ،
+ همچنان که تیغ آفتاب از یال البرز بالا می کشد ، ما نیز به شوق دیدارش در آینه دریا می شتابیم .
- چشمانم از دیدنش لبخند می زند و آرزوی نگاه چشمانت را دارد .
+ و اگر پیچ و خم کوهستان اجازه حرکت *some text missing*
- ادامه اش در خم کوهستان گم شد و اگر ... ؟
+ و اگر پیچ و خم کوهستان اجازه حرکت به پیک مان دهد به یاران درود می فرستیم .
- درود . درود . درود . تازه و گرم بر من بارید و آهنگ صدایت گوشم را نوازش کرد .