ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سفره هفت سین که پهن می شود
دست و دلم می لرزد!
خودم را در آینه می یابم
یکسال رفته است پشت شانه هایم
روزهای تازه پیش رویم؛
سیب سرخ را می بویم
چقدر خوشبختم !
دیشب که باران آمد ؛ از پشت میله های زندان ؛ تو صدای قطره های درشت باران را شنیدی ؟ الان که جلوی اوین بودم باران دیشب تمام زمینها را گل کرده بودم ؛ جوابم را نمی دهند ؛ می گویند تو از خانواده اش نیستی!!!؟ تو هزار بار به من گقته ای خواهر و من هزار بار خواهرت بودم و هستم ... بغض می پیچد در تمام وجودم ؛ آقایی بیرون می آید ؛ از آن در آهنی که پنجره ای کوچک دارد ؛ سرباز آرام می گوید از او بپرس اما نگو من بهت گفتم ؛ لباس مشکی پوشیده و عینک دارد ؛ می دوم ؛ می گویم دوستم در بند ۲۰۹ است کی آزاد می شود ؛ اظهار بی اطلاعی می کند ؛ ادامه می دهم عده ای آزاد شده اند ؛ کی پس به خانواده دوست من خبر می دهید ؛ می گوید حالشان خوب است و تا یکی دو ساعت دیگر به بعضی تلفن خواهند زد ؛ کاش راست بگوید و کاش مریم هم آزاد شود ...
از دانشگاه که بیرون می زنم ، تا آخر اتوبان می روم ، از تاکسی پیاده می شوم ، راننده می خواهد که مواظب باشم سوار چه ماشینی می شوم ، ترجیح می دهم پیاده بروم ، دیوارهای آجری زندان را می بینم ، قدمهایم را تند بر می دارم ، باد می وزد ، سردم می شود ، مهم نیست ، می ترسم ، ماشینها عبور می کنند ، بوق می زنند ، متلک می اندازند ، مهم نیست ، ماشینی نگه می دارد ، می گوید اوین می روید بفرمایید ، می گویم مرسی می خواهم پیاده بروم ، چه ابرهایی ، پرنده ها بالای سر محوطه زندان می چرخند ، چقدر زندان سرسبز است ! خیلی از جلویش عبور کرده بودم اما این همه دقت نکردم ، بالاخره می رسم ، به خاطر ساختن اتوبان در ورودی تغییر کرده است ، چند نفری را می بینم ، حرف می زنم ، بغض می کنم ، اشکهایم پایین می افتند ، جمعشان می کنم ، دوباره نفس عمیق می کشم و اینبار فقط گوش می دهم به صداها به حرفهایی که ساده اند ، به سادگی یک لبخند ، و زندان برایم معنا پیدا می کند ، جدا ماندن از اجتماع ، از اجتماعی که گاهی هیچ کس حرفم را نمی فهمد ، می خواهم قبول کنم که شجاعند اما باز مخوف است و نفسگیر ، می ایستم ، الان در بند 209 چه خبر است ، عده ای را باز جویی می کنند ، و من هی از خودم می پرسم تو الان داری چه می کنی ؟ خوبی ؟ صدای پدرت بغض ندارد و مادرت کمی آرام شده با قرص و آمپول ، می دانی ، تو آرامش مایی ، و همه یکباره آرام می گیریم و منتظر می مانیم ، منتظر صدای خنده هایت که در فضای دلهایمان بپیچد ، دل کوچکم که با وجود تو سرشار زندگی است ، زندگی پر امید و نشاط ، وقتی از آن جمع سه نفره خداحافظی می کنم شوهر مهربان نوشین احمدی خراسانی می گوید : شما چقدر شجاع هستید ... اشک در چشمانم حلقه می زند و برای همه آرزو می کنم خبر خوبی بشنوند ، چقدر سبک شده ام ، مثل همان وقتها که تو را می دیدم ، لبخند تو و دستان گرمت آرامم می کند ، همان راهی که آمده ام باز می گردم ،بدون ترس و احساس سرما ، آسمان گر گرفته است ، ابرهای نا آرام با رنگ غروب قاطی شده اند ، احساس غرور از دوستی با تو که بهترین حادثه زندگیم است ، پرستو دوکوهکی می گوید مریم و بقیه خوبند ، و بالاخره همه آزاد می شوند ، اما می خواهند تا روز هشت مارس طولش بدهند ،
صدایت در گوشم می پیچد که تو هنرمندی پس نگذار به غم ببازی . مریم ! من به غم نباختم . تو هم نباز .می دانم که همیشه قوی تر و بهتر از من بوده ای.
حال مریم عزیزم خوب است .