بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

۸۵+۱

سفره هفت سین که پهن می شود

دست و دلم می لرزد!

خودم را در آینه می یابم

یکسال رفته است پشت شانه هایم

روزهای تازه پیش رویم؛

سیب سرخ را می بویم

چقدر خوشبختم !

تا ابد برایم کافی است

 قشنگترین خواب دنیا را دیدم . که دلم می خواست تا ابد طول بکشد و همین طور ادامه پیدا کند . و هیچ وقت صبح نشود . خورشید طلوع نکند . به خیالم زیباترین خواب دنیا بود . از آن خوابهایی که مفهوم کلمه را می بینی . یادم نیست چه شد .چه اتفاقی افتاد .اما احساس کردم حلقه دستان تو را دور گردنم و گرمی نفسهایت را که پایانی نداشت . سرت خم شده بود روی شانه های کوچکم . در گوشم زمزمه می کردی. اشکهای چشمهایت می ریخت در یقه لباسم و خیسم می کرد . غصه داشتی . خیلی . فکر می کردی من از دستت ناراحتم و تو بدون حرف می خواستی به من بفهمانی که همه ی این دوریها به خاطر خود من است. لبانت نزدیک به گوشم بود که شنیدم گفتی دوستت دارم ... و دلم می خواست این لحظه ؛ این زمان ؛ این احساس بی زمانی ؛ این آغوش کشیدن و فشردن ؛ این احساس خوب با تو بودن تا ابد بماند ......   

انتظار سخت

دیشب که باران آمد ؛ از پشت میله های زندان ؛ تو صدای قطره های درشت باران را شنیدی ؟ الان که جلوی اوین بودم باران دیشب تمام زمینها را گل کرده بودم ؛ جوابم را نمی دهند ؛ می گویند تو از خانواده اش نیستی!!!؟ تو هزار بار به من گقته ای خواهر و من هزار بار خواهرت بودم و هستم ... بغض می پیچد در تمام وجودم ؛ آقایی بیرون می آید ؛ از آن در آهنی که پنجره ای کوچک دارد ؛ سرباز آرام می گوید از او بپرس اما نگو من بهت گفتم ؛ لباس مشکی پوشیده و عینک دارد ؛ می دوم ؛ می گویم دوستم در بند ۲۰۹ است کی آزاد می شود ؛ اظهار بی اطلاعی می کند ؛ ادامه می دهم عده ای آزاد شده اند ؛ کی پس به خانواده دوست من خبر می دهید ؛ می گوید حالشان خوب است و تا یکی دو ساعت دیگر به بعضی تلفن خواهند زد ؛ کاش راست بگوید و کاش مریم هم آزاد شود ...

یک  دو سه

لطفا امضا کنید !

تا هشت مارس

از دانشگاه که بیرون می زنم ، تا آخر اتوبان می روم ، از تاکسی پیاده می شوم ، راننده می خواهد که مواظب باشم سوار چه ماشینی می شوم ، ترجیح می دهم پیاده بروم ، دیوارهای آجری زندان را می بینم ، قدمهایم را تند بر می دارم ، باد می وزد ، سردم می شود ، مهم نیست ، می ترسم ، ماشینها عبور می کنند ، بوق می زنند ، متلک می اندازند ، مهم نیست ، ماشینی نگه می دارد ، می گوید اوین می روید بفرمایید ، می گویم مرسی می خواهم پیاده بروم ، چه ابرهایی ، پرنده ها بالای سر محوطه زندان می چرخند ، چقدر زندان سرسبز است ! خیلی از جلویش عبور کرده بودم اما این همه دقت نکردم ، بالاخره می رسم ، به خاطر ساختن اتوبان در ورودی تغییر کرده است ، چند نفری را می بینم ، حرف می زنم ، بغض می کنم ، اشکهایم پایین می افتند ، جمعشان می کنم ، دوباره نفس عمیق می کشم و اینبار فقط گوش می دهم به صداها به حرفهایی که ساده اند ، به سادگی یک لبخند ، و زندان برایم معنا پیدا می کند ، جدا ماندن از اجتماع ، از اجتماعی که گاهی هیچ کس حرفم را نمی فهمد ، می خواهم قبول کنم که شجاعند اما باز مخوف است و نفسگیر ، می ایستم ، الان در بند 209 چه خبر است ، عده ای را باز جویی می کنند ، و من هی از خودم می پرسم تو الان داری چه می کنی ؟ خوبی ؟ صدای پدرت بغض ندارد و مادرت کمی آرام شده با قرص و آمپول ، می دانی ، تو آرامش مایی ، و همه یکباره آرام می گیریم و منتظر می مانیم ، منتظر صدای خنده هایت که در فضای دلهایمان بپیچد ، دل کوچکم که با وجود تو سرشار زندگی است ، زندگی پر امید و نشاط ، وقتی از آن جمع سه نفره خداحافظی می کنم شوهر مهربان نوشین احمدی خراسانی می گوید : شما چقدر شجاع هستید ... اشک در چشمانم حلقه می زند و برای همه آرزو می کنم خبر خوبی بشنوند ، چقدر سبک شده ام ، مثل همان وقتها که تو را می دیدم ، لبخند تو و دستان گرمت آرامم می کند ، همان راهی که آمده ام باز می گردم ،بدون ترس و احساس سرما ، آسمان گر گرفته است ، ابرهای نا آرام با رنگ غروب قاطی شده اند ، احساس غرور از دوستی با تو که بهترین حادثه زندگیم است ، پرستو دوکوهکی می گوید مریم و بقیه خوبند ، و بالاخره همه آزاد می شوند ، اما می خواهند تا روز هشت مارس طولش بدهند ،

ماجرای تازه ای نیست .

صدایت در گوشم می پیچد که تو هنرمندی پس نگذار به غم ببازی . مریم ! من به غم نباختم . تو هم نباز .می دانم که همیشه قوی تر و بهتر از من بوده ای.

حال مریم عزیزم خوب است .

یک دو سه چهار

 

زمستان

مثل آدم برفی آب شد

مثل آدم برفی ای

که هیچ وقت نساختم

تمام شد و رفت .

شبیه داستان های عاشقانه

که بدون پایان

پایان می یابند!

زمستان بر می گردد

آیا.....

 پ ن : این نوشته را با کمک مولود نوشتم.

دل خنک

اینجا سایت دانشگاه . من نشسته ام پشت کامپیوتر . با سرعت بالا و حال می کنم . امروز برف می بارد و من با اینکه مشتاق آمدن بهارم اما دلم نمی خواهد برف تمام شود . خوشحالم که هنوز هوا سرد است و من شال گردن آبی ام را دور گردنم انداختم .خوشحالم و امیدوار. به جهنمی که گاهی از بهشت هم بهتر است . با کتابهایم و شعرها . با مایکوفسکی . هیوا مسیح . پیش از صبحانه یوجین اونیل . با قوی تر . با مونولوگ هارولد پینتر . با ناظم حکمت .با اهنگ وب لاگ بلانش . من خوشبختم و خوشبختی یعنی رضایت از وضیعت حاکم . من راضی ام . به حرف زدن با استادم که مدتهاست ندیده امش و دلتنگشم . برای پیامبرم . برای عمو . برای میمها . برای اسمها . برای بدون امضاها .برای مریمم . برای هوای مه گرفته که مثل فیلمها بخار از آب بلند می شود . به بلند خندیدن راضی ام . به همه چیز . به بستنی سالار با طعم هلو دل خوشم .به بستنی که با پدرم می خورم .به داستایوفسکی و خاطرات خانه مردگانش .به عشق بدون قاف بی شین بی نقطه مستور دل خوشم وبه زندگی و حتی مرگ که بی صبرانه انتظارش را می کشم .

از دانشگاه دارم می نویسم . سخت است . اما بهتر از هیچی است . خوبم . خیلی خوب . منتظر بهارم و روزهای بهتر زندگی . من خوبم .