ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هزار بار شنیدن شعرهای فروغ با صدای خودش ، دوباره خواندن کتاب فریدون سه پسر داشت و اشک ریختن با کلمه ها و صداها ...
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
...
زمان کش می آید .روحم کش می آید . همه چیز در این روزها کش می آید .
زندگی واقعی را گذاشتم کنار و حالا فقط در رویا است که نفس می کشم ، نتوانستم ، نتوانستم باور کنم و شاید پناه بردم به خیال .
شاید همه چیز با یک اتفاق آغاز شد .
صدایت از آن طرف مرزها هم که بگذرد باز همان صداست ، همان صدای شاد ِ پر از زندگی که بدون حرف هم می گوید خوب باش ، باش و زندگی کن ، بخند و بمان ، شاد بمان و نفس بکش ،انگار نه انگار که کیلومترها دوریم ، تو داری می روی سرکار، خواب مانده ای ،مثل وقتی که اینجا بودی ، خنده ام می گیرد ، دلم خیلی برایت تنگ شده ، خیلی تنگ ،من اینجا کنار قلمه های بنفشه ، تمام نیرویم را بکار می برم که اینجا همه چیز خوب است ،
اما تو باور نکن .
چهل روز گذشته است ، اما هنوز مادر مصطفی مثل روز اول ، همان دوشنبه کذایی که برایش خبر آوردند پسر دسته گلش را با باتوم کشته اند ، گریه می کند ، سر همان جا که این جماعت امر به معروف و نهی از منکر می کنند ، برایش حجله گذاشتند ، انگار که عروسیش باشد برایش گل ریختند ، و همه ضجه زدند ، دوستان جوانش مثل ابر بهار برایش گریستند و هنوز که هنوز است یادشان هست که آن شب جلوی جام جم با باتوم زدند توی سرش ، نه اینکه از پله ها افتاده باشد ، هیچ کس جرأت نداشت بگوید که کشته شده ، توی ختم و سر مزار و بهشت زهرا همه فقط گریه می کردند .
آقای دکتر محمود احمدی نژاد !
با شما هستم که وقتی می روی بالای تریبون طوری با ما حرف می زنی انگار که دشمنان خونی تو هستیم ، ما هم مردمیم از جنس همانها که تو می گویی ، به کدامین گناه خون می ریزی؟
تنفر را ریخته ای توی تمام وجودم ، کاش می فهمیدی ؟ کاش از این خواب بیهوده بیدار می شدی !نفس ما را می خواهی ببری؟ می خواهی نگذاری ما بلند فریاد کنیم و بگوییم الله اکبر ؟
هه ، نمی توانی .