بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خستگی رو به مرگ

چشمانم دارد بسته می شود. چون از پنج صبح بیدارم. و دو جای جدید کلاس رفته ام.،یکی اش برج های سر شهرک بود. و آن یکی پاسداران. و بعد هم با انگشت دردناک سر شده دو تا کلاس دیگر. دردش کم شده اما طوری سر شده انگار این انگشت وجود ندارد. شاید به خاطر بوتم بوده، اما امروز با اسکچرزهایم رفتم و بهتر بود. 

حالا معلم بچه دوستان دانشگاهم شده ام دو دوست قدیمی که من باعث ازدواجشان بودم. خدا راشکر که همانطور مثل قدیمند و من امروز کلی ازشان روحیه گرفتم و شارژ شدم و کیف کردم.

برگزاری کلاس با جای پارک و ناهار. خب چی بهتر از این ؟ و با دوستان خوب . 

مصائب صبح زود

از دیشب تا حالا هنوز انگشت پایم درد می کند، الان بوتم را در آوردم و پایم را گذاشته ام روی صندلی ماشین. اینکه الان مجبورم با مردخانه تا خانه بابا بروم دیوانه ام می کند. یاد روزهایی افتادم که قبل کرونا با هم می رفتیم ، او وسط راه پیاده می شد و خودم می رفتم تا مدرسه دخترک و بعد توی ماشین لباس تنش می کردم بهش صبحانه می دادم و بعد خودم می رفتم کلاس یا خانه بابا یا سینما یا موزه معاصر.  برای هفته آینده مطمئنا شب راه می افتم تا اینقدر تنش را تجربه نکنم. دیگر طاقت هیچ چیز را ندارم. دلم می خواهد در تاریکی هوای هنوز صبح نشده گریه کنم. وقتی داری می گویی   چه دلی است که به مخر و آبان و آذر آمده.

فکرهای بی سر و ته

صبح باید زودترین حالت ممکن بیدار شوم. نمی دانم چرا هشت و نیم کلاس برداشتم؟! آهان حالا یادم می افتد که آخر ماه همیشه کم می آوریم. هر دو پول نداریم. آنقدر که هی از هم قرض می گیریم. البته من همیشه به مردخانه قرض می دهم طبق معمول و پس دادنی در کار هم نیست. وقتی اعتراض می کند به آرامی برایش توضیح می دهم برای اینکه بتوانم بهت قرض بدهم عزیزم.  و بعد اعتراضش فروکش می کند. انگشتم همچنان دردناک است و وقتی با آن یکی انگشت مقایسه اش می کنم کمی می ترسم. نکند خانه نشینم کند؟ تا بیایم بهت فکر کنم گوش چپم سوت ممتد وحشتناکی می کشد. یاد ریل راه آهنی می افتم که همیشه از کنارش رد می شویم وقتی به خانه برمی گردم. و ردیف درختانی که برگهای قرمزشان چشم آدم را می برد. همیشه موقع رانندگی حواسم را پرت می کنند. آنقدر که قشنگند. هر بار نگاهشان می کنم. ازروی پل دیده می شوند. نمی دانم کجاست کاش یکروز از نزدیک بروم ببینمشان. راهش را بلد نیستم. صبح که بیدار می شوم باید بگویم خوبم و انگشتم خوب شده و خوب راه بروم و اصلا به روی خودم نیاورم. نمی دانم چه خواهد شد؟ چه دردی! 

شاید باید کمی تو را درک می کردم، 

خوابم نمی برد. فکرکنم  چون توی شیرکاکائویی که عصر درست کردم کمی نسکافه ریختم و همین باعث شده بیخواب شوم. اما مرد خانه یک لیوان پر خورده و الان هفت پادشاه را خواب دیده. این چه وضعیتی است ؟؟

کلافه کننده ترین

مردخانه از درد انگشتم بدتر است. آمده بالای سرم دو ثانیه یکبار می پرسد: خوب شدی؟ درد داری؟ الان چطوری و من را کلافه کرده. کیسه یخ را پیشنهاد داده اما باز موقع راه رفتن درد دارم. می گوید من اگر بمیرم هم نمی گویم درد دارم . گفتم باشد من خوب شدم. دست از سرم بردار. می خواهد فردا دو دقیقه یکبار هی بپرسد خوب شد نشد؟ و دیوانه ام کند.

اصلا اشتباه کردم بهش گفتم انگشتم درد گرفته. از دستش جرات ندارم چیزی بگویم صبح که بیدار شوم می گویم خوبم و دردی ندارم. خلاص.

از مصائب مریض شدن من است.

درد بی امان

درد انگشتم بیشتر شده و رویش یخ گذاشتم. شاید کمی هم باد کرده. امیدوارم جدی نباشد. چقدر عجیب. همه اش یاد تو می افتم. چه درد مشترکی شد.

درد بی دلیل

انگشت سوم پای چپم، بند وسطش خیلی درد گرفته، نمی دانم یک ساعتی شروع شده دردش! شاید وقتی از روی دراور دخترک بالا  رفتم تا مجله آنگاه شماره فوتبال را بیاورم، و آمدم پایین. شاید این حرکت نادرست بالارفتن و پایین آمدن باعثش شده. دلم خواست درباره فردوسی پور بخوانم. درباره فوتبال. از عصر دارم  مجله آنگاه فوتبال را می خوانم، و مریض حالی چاووشی را گوش می دهم. 



از اول هفته

کلاسهایمان تمام شده. کلاسهای مدرسه و یوگای دخترک. دارد ناهار می خورد. و کارتون می بیند و با من چانه می زند سر انجام دادن مشقهایش. من دوباره بعد از تمام شدن کلاسهایم هدفونم را گذاشتم و شروع کردم به گوش دادم و آنجاش که  ما کسی را جز خودمان نداریم  بوکوفسکی را گفتی ، ضربان قلبم تند شد. بعد باز گوش دادم و گوش دادم. در تمام این مدت عدس پلو را پختم. لباسهای خشک شده را جمع کردم و به دخترک در نوشتن کمک کردم. خانه کمی تمیزتر از قبلترها شده و من راضیم. کاش هر هفته مرد خانه همه جا را گردگیری می کرد. درست است که روی مخم حسابی پاتیناژ رفت و کلی با هم سر تمیز بودن و نبودن بحث کردیم اما حالا خوشحالم. با اینکه به آشپزخانه کار نداشت و پنجره های اتاقها را دست نزد اما باز هم پذیرایی دیشب جلوی مامان و بابا برق می زد و من نفس راحتی کشیدم. 

میزناهاخوری هم مرتب شد و دیگر چیزی اضافه رویش نیست. نه کتابها و نه لب تاپ و نه کاغذ و مداد شمعیی. دخترک برداشته بود با قیچی تمام مداد شمعی ها خرد کرده بود و ریخته بود زیر میز. 

فردا باید تا پاسداران و ازگل بروم تا دو تا از دوستان که اصرار زیادی برای کلاس داشتند را راضی کنم و ببینم بچه هایشان در کلاس چطورند. 

و دارم متنی می نویسم درباره جوانی و بفرستم برای ناداستان. می دانم تلاشهایم بیهوده است اما این ها را مثل مشق شب می نویسم تا بالاخره اتفاقی بیفتد. آن شب در دورهمی با معلمها و بچه ها گفتم دلم می خواهد نوشته هایم چاپ شود و دارم همه تلاشم را می کنم. معلم ادبیاتم داشت به دقت گوش می داد و تحسینم می کرد.

کتاب موهبت کامل نبودن را می خوانم و به کتاب زندگی پیش رو رومن گاری گوش می دهم با صدای آزاده صمدی و بعد یادم افتاد که این کتاب را قبلا گوش داده بودم . 

ابدی

 دوباره در لاک خودم فرو می روم و غرق می شوم.،دوباره صبح شد. خودم را در آینه دیدم.چقدر خوابم می آید. چقدر خسته ام و چقدر بی تو. چقدر خالی. آینه دروغ نمی گوید. 

فروغ چه می کرده وقتی خودش را در آینه می دیده؟ دلش پر می شده از عشق گلستان؟ نمی دانم. 

دلم خوابی ابدی می خواهد. و داستانهایی ناتمام که بنویسم و تو بخوانی. یا داستان هایی که هر چقدر گوش بدهم تمام نشود.


بخواب

کابوس من برای صبح شنبه خواب ماندن و نرفتن سر کلاس آنلاین است. نمی خوابم؟ 

دارم گوش می دهم. هی می زنم عقب و دوباره و هزار باره گوش می دهم. چشمانم دارد می سوزد ولی باز دلم می خواهد گوش بدهم. 

تا با تو نبوده ام

آه عزیزدلم

شنیدن صدای غمگینت ، در ساعات پایانی روز آخر هفته، در روزهای آخر آبان، غصه دارم کرد. وقتی قسمت آخر ریلیس شد، مهمان داشتم. تمام روز دنبال عقربه ها دویدم. هی حساب کردم چقدر مانده به هفت شب. از صبح باز کار کردم. با مردخانه ، تمیزکاری کردیم. ملافه های تخت را شستم، کوسن مبل آبی را در آوردم و شستم. ملافه روی مبل را انداختم توی ماشین و روی مبل آبی را شامپو فرش کشیدم. وقتی ساعت دو شد ، سرپایی یک پاستای من درآوردی خوردم و باز کار کردم. مشقهای دخترک را کامل کردیم. لباسهای روی بندینک بود که مامان زنگ زد که دارند می آیند اینجا. ماکارونی پختم. تند تند خانه را مرتب کردم و موهایم را سشوار کشیدم  و لباسم را عوض کردم که وقتی آمدند متوجه شدند چقدر کار کرده ایم. شیشه های پنجره ها تمیز شده بود و زمینها دیگر خاک نداشت. اما ملافه ها آویزان بود به دسته مبلها تا خشک شوند. میوه های شسته روی میز، انار دانه دانه ، سیب و خرمالوی خشک و کمی پسته ، و کیک سیب و دارچینی که دیروز پخته بودم و شله زرد و چای. ماکارونیم بد نشد. بابا ته دیگهایش را خورد و گفت خیلی خشک است. روغن ریخته بودم اما انگار زیاد روی گاز مانده بود. بعد از شام زود رفتند و من تازه رفتم سراغ قسمت آخر و گوش دادن.

می شود قسمت هفتاد را هم من بنویسم؟

دلم می خواهد گریه کنم. برای غم صدایت و خیلی چیزهای دیگر...