بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برای دخترم

باران می بارد و تو با صدای هر قطره باران تکان می خوری ، شبها تمام فکرم بدنیا آمدن توست و روزها هم بالاخره می گذرد ، .دارم نزدیک می شوم به لحظه های آخر . لحظه های داشتن تو در خودم . این همه نزدیکی را کی دوباره احساس خواهم کرد ؟ تو که بدنیا بیایی از تنم جدا می شوی ، مثل میوه ای رسیده از درخت و دیگر برای من نیستی .دلم می خواهد اولین نفر باشم که تو را می بینم اما بابات می گوید او اول می شود . اگر بدنیا آمدی و من نبودم نگران نشو ، ناراحت نباش . تو آنقدر رشد یافته ای که می توانی از پس خودت بربیایی . دفتری برایت درست کرده ام و نقاشی ها و طرحهایم را در آن برایت چسبانده ام .  همینطور عکس اولین روزهایت را . تاریخ روزهایی که برای تو و من مهم بوده علامت زده ام . عکس خودم و پدرت هم هست . جا
گذاشتم که نقاشیهایت را بکشی . کارت عروسی من و بابا را برایت یادگاری نگه داشته ام . هنوز این دفتر کار دارد . عکس چند تا از خاله های عزیزت را که خودم در دانشگاه گرفته بودم هم هست که آنها را خوب بشناسی و آنها هم می توانند در صفحه خودشان برای تو یادگاری بنویسند . این دفتر ، من بودم یا نبودم برای توست ، دخترم . می توانی بهترین لحظات زندگیت را در آن ثبت کنی . من شروع کردم ، دوست داشتی ادامه اش با تو . به بابایت سپرده ام که مواظبت باشد . اینها را محض احتیاط می نویسم . در دنیای امروزی بندرت کسی از زایمان طبیعی یا سزارین می میرد . این را امروز دکترم می گفت .به هر حال منم با تو منتظرم . تو انتظار این دنیا را می کشی شاید اما من منتظر دنیای زیبای تو هستم .دخترم.
پ ن : اسم دخترکم که روزهاست به همین نام می خوانمش و خودش انتخاب کرده ،  به معنای زن صلح طلب .

مامان جون

گلهایی که مردخانه خریده ، هر روز حالم را جا می آورد . وقتی از  ب یک دسته گل بزرگ با خودش آورده و واقعاً غافلگیرم کرد . همه این شادی را توی دلم جمع می کنم و کیف می کنم و کمی اش را نگه می دارم برای روز مبادا و می بینم این روزها از همه وقت بابا  را بیشتر دوست داشته 
به آقایی که جعبه کیک را می دهد دستم می گویم میشود روی کیک چیزی بنویسید ،می گوید خب .می گویم بنویسید مامان  تولدت مبارک و بعد به من نگاه می کند و می گوید مادر شوهره ؟ خنده ام می گیرد و سرم را تکان می دهم . رویم نمی شود بگویم تولد خودم است .
مامان  وقتی کیک را دید خنده اش گرفت و گفت چه با مزه . پرسید از طرف بچه است ؟ من و باباش خندیدیم .

تولدی دیگر

فردا که برسد ، خورشید که هزاران باره طلوع کند و من از سر و صدای تیشه و کلنگ همسایه بغلی بیدار شوم ، روز تولدم است . برای نوشتن این روز خوشحالم چون اولین تولدی است که یک تولد دیگری درونش هست . دخترم با من در این تولد شریک شده و من از این بابت خیلی خوشحالم .
دختری که در این مدت شریک همه شادیها و غمهایم بوده ، و هنوز بدنیا نیامده سنگ صبورم شده و به حرفهایم گوش می دهد و با تکانهایش جواب می دهد .
خوشحالی یعنی همین . داشتن دخترم و پدرش . دیگر چیزی نمی خواهم .

بوی بهشت

در کمدتت را هی باز می کنم و بو می کشم . آن طبقه ای که پودر بچه گذاشته ام برایت ، بویی پیچیده که عاشقشم . دیشب خوابت را دیدم . آمده بودی روی دلم و صورت به صورت همدیگر ، زل زده بودی بهم و من توی دلم قربون صدقه ات می رفتم . تا بدنیا بیایی کار من بو کشیدن آن طبقه کمد است . بوی تو را می دهد فسقلی من .

دلتنگی

نمی شود دل آدمی تنگ شود ؟ تنگ آدمی دیگر ، از گوشت و پوست خودش . از خون خودش ، دل آدمی تنگ شود برای کسی که تا به حال ندیده اما با تمام وجود احساسش کرده .
دلم تنگ شده برای دخترم . برای دختری که ندیده امش اما می دانم و حسش می کنم .توی دلم که تکان می خورد ، باهاش که حرف می زنم و با نفسهایش جوابم را می دهد همه اینها کافی است که ندیده عاشقش شوم . صدایش می کنم ، بهش که فکر می کنم بهم عشق می دهد ، جان می دهد و مادرم می کند .
شاعرانه های دخترم من را مادر می کند . برای همین دلم برای روی ماهش تنگ است .

دخترک و دخترکش

دخترکی که من باشم منتظر دخترکی هستم که لبخندش را به من ببخشد و دستانم را بگیرد و تمام زندگیم شود ، که تمام دلخوشیم همین باشد .دخترکی که هر بار لگد می زند ، من را از دنیای خودم بیرون می آورد . سر ساعتی در نیمه شب من را بیدار می کند و به استقبال نوری در تاریکی می برد . نمی دانم چه نیرویی دارد اما همه عشقی که دارد به من و پدرش داده و من از این همه داشتنش ، از همین بودنش خوشحالم . روزی دستم را می گیرد و به خانه خودمان می برد در جایی خوب . در جایی پر از آرامش .همین را می خواهم.

شجاع باش

دخترم نترس ، این نوری که از پنحره رد شده ، برق و صدای بعدش رعد است عزیزم . توی بهار عادی است . یکهو هوا تیره و تار می شود ، سیاه ،باران تندی می بارد . گاه بند می آید ، هوا پاک و تمیز می شود و رنگین کمان در می آید . هوای بهاری همین است . شاید مثل دعواهای من و بابا باشد . بعدش زودی دوباره آفتاب درمی آید و با هم آشتی می کنیم . تو نگران نباش. تو از صدای بلند نترس. از اشک نترس. اینها گذراست . عشق و محبت ما پایدار است و حتی با وجود تو محکمتر می شود دلبندم.

مامان اردی بهشتی

نمی دانستم جنین بعد از هفده هفتگی می تواند خواب ببیند ، یعنی توی فسقلی تا الان هر چه من خواب می دیدم را می دیدی یا من داشتم خوابهای تو را می دیدم ؟
حالا که اردی بهشت آمده ، خوشحالم .
رنگهای این ماه را دوست دارم ، بوهایش را ، گلهایش را و تمام عاشق شدنهایش را . من که در خانه جز کاکتوس گل دیگری ندارم فعلا ، اما همین هم غنیمت است .
مامانت این ماه را می خواهد کیف کند با مداد رنگیهایش.