باران می بارد و تو با صدای هر قطره باران تکان می خوری ، شبها تمام فکرم بدنیا آمدن توست و روزها هم بالاخره می گذرد ، .دارم نزدیک می شوم به لحظه های آخر . لحظه های داشتن تو در خودم . این همه نزدیکی را کی دوباره احساس خواهم کرد ؟ تو که بدنیا بیایی از تنم جدا می شوی ، مثل میوه ای رسیده از درخت و دیگر برای من نیستی .دلم می خواهد اولین نفر باشم که تو را می بینم اما بابات می گوید او اول می شود . اگر بدنیا آمدی و من نبودم نگران نشو ، ناراحت نباش . تو آنقدر رشد یافته ای که می توانی از پس خودت بربیایی . دفتری برایت درست کرده ام و نقاشی ها و طرحهایم را در آن برایت چسبانده ام . همینطور عکس اولین روزهایت را . تاریخ روزهایی که برای تو و من مهم بوده علامت زده ام . عکس خودم و پدرت هم هست . جا
گذاشتم که نقاشیهایت را بکشی . کارت عروسی من و بابا را برایت یادگاری نگه داشته ام . هنوز این دفتر کار دارد . عکس چند تا از خاله های عزیزت را که خودم در دانشگاه گرفته بودم هم هست که آنها را خوب بشناسی و آنها هم می توانند در صفحه خودشان برای تو یادگاری بنویسند . این دفتر ، من بودم یا نبودم برای توست ، دخترم . می توانی بهترین لحظات زندگیت را در آن ثبت کنی . من شروع کردم ، دوست داشتی ادامه اش با تو . به بابایت سپرده ام که مواظبت باشد . اینها را محض احتیاط می نویسم . در دنیای امروزی بندرت کسی از زایمان طبیعی یا سزارین می میرد . این را امروز دکترم می گفت .به هر حال منم با تو منتظرم . تو انتظار این دنیا را می کشی شاید اما من منتظر دنیای زیبای تو هستم .دخترم.
پ ن : اسم دخترکم که روزهاست به همین نام می خوانمش و خودش انتخاب کرده ، به معنای زن صلح طلب .