بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پارک

سر شهرکمان اینطوری نبود، یک باغ کوچک نه خیلی مخوف بود با یک سوپرمارکت مثل مغازه داستانهای دیکنز(تاریک و نمور)،دری که با کش بسته می شد و فروشنده ای که خیلی مهربان بود و همه را می شناخت. یک موتوری که تند تند سفارشها را می آورد. یعنی این باغ کوچک و سوپر مارکت مال پانزده سال پیش است.

بالاخره این باغ که متعلق به همه ساکنان شهرک بود تبدیل به فضای سبز شده. فضای سبزی که برای بچه های کوچک وسایل چندانی برای بازی ندارد. یک زمین والیبال دارد که بعضی وقتها شلوغ می شود. 

امروز بعد از مدتها با دخترک رد می شدیم و یک سر هم به پارک زدیم.

زمانی که هنوز در کالسکه می نشست، روزهای خوبی بود چون راحت راه می رفتم که پیاده روی روزانه ام را انجام داده باشم و هم او هواخورده باشد.

اما از وقتی راه افتاد و خودش دوست داشت که قدم بردارد، من نتوانستم در پارک پیاده روی کنم.

بعد از مدتی هم که گذشت دخترک دوست داشت با وسایل ورزشی که مخصوص بزرگترهاست بازی کند که فقط پای دستگاه می ایستادم و مواظبش بودم.

امروز محو بازی بقیه دخترها بود که روی چمنها زیرانداز انداخته بودند و خاله بازی می کردند.

در همه مامانها و خانمها که مشغول حرف زدن بودند زنی جوان توجه ام را جلب کرد.

بلوز و شلوار با شالی قرمز، دفترچه سیمی داشت با نوشته هایی کمرنگ که همه جا دنبالش بود.

اول نشسته بود جلوی حوض ته پارک روی یکی از نیمکتها، بعد نشست روی دوچرخه بدن سازی و بعد هم داشت تند تند راه می رفت و دفترش را می خواند.

یک لحظه رهاییش را خواستم، یک لحظه دلم خواست بخوانم و تند راه بروم. یک لحظه دلم خواست جای او باشم.

جای کسی که نمی شناسمش اما خیلی شبیه م بود.


سه روز مانده به پائیز


مرور

چه خوب که خاطراتی هستند که ته قلبت احساس می کنی که لحظه هایی داشته ای که از خود خود واقعی ات لبریز می شدی. لحظاتی که گاهی فقط با یک کلمه،  موزیک یا حتی عطر تو را به یاد خودت می اندازد. خود ده سال پیش، خود سیزده سال پیش. خود عاشقی که برای داشتن همه چیز می جنگید و نمی دانست که زندگی همین جنگیدنها و ایستادن است.

ایستادن بر سر چیزهایی که شاید برای دیگران خنده دار و بی ارزش بود. و اکنون دخترک قصه های دور که مبارزه جزء جدایی ناپذیر روزها و شبهایش بود زنی شده که باز هم می جنگد. مادری شده که برای دخترکش می خواهد. برای او می خواهد هر چه شادی و عشق و مهربانی است. و انگار مبارزه هایش شکل دیگری گرفته است.

وقتی لحظه ای متوقف می شوم، ده سال پیش رویا می شود، سیزده سال پیش کمرنگ و بیجان است اما آدمی از آن روزها ساخته شده که هنوز عاشقانه زندگی می خواهد و دنبال رویاهایش است.

بیست و یک شهریور اسرارآمیزترین روز شهریور بود که هنوز هیجانش ادامه دارد. 

بنشینی و در پیچ و تاب موهای سیاهش خیره شوی، کسی که عاشق بود و حالا در زندگی جدیدش می خواهد باز هم عاشق باشد و من او را خوب می فهمم. او اول راه است و من انگار هزار سال است که در خانه ای زندگی می کنم با ریسه های رنگی آویزان و عکسهای آدمهای دوست داشتنی زندگیم. 

بیست و یک شهریور تمام شدنی نیست.

و من هراسان از غروب دلگیر بدون دخترک مو مشکی چراغها را تند تند روشن کردم. 

بهش گفتم دلم نمی خواهد شهریور امسال تمام شود. دلم می خواهد این ده روز کش بیاید. انگار که از شنبه اول پائیز رویابافی ام تمام می شود و می ترسم که خیالم مثل بخار شیشه بپرد. او هم موافق بود. او هم دوست نداشت تابستان برود.

چرا امسال حتی خیال پائیز هم اینهمه آشوب در دلم می کند؟

برای بیست و یکم شهریور که برای خود هزار روز بود.


اژدهاک

اژدهاک در خود فرو رفت و پیچید، و با همه ی توان ِ خود از درون ِ استخوان ها بلندترین غریوِ دردش را برآورد: من که نخواسته بودم دیو باشم! من که نخواسته بودم دیو باشم!

شهریور

دلم نمی خواهد شهریور تمام شود

و تابستان برود.

این اولین بار است که

نمی خواهم غروبهای دلگیر پائیزی از راه برسند

شبهای بلند بیایند و ما را ببلعند.

دلم نمی خواهد صبح سرد بیدار شوم و 

بزنم به خیابان.


می خواهم همچنان در تعطیلاتی نصفه نیمه باشم

تا در پائیزی تمام وقت با برگهای زرد و خشک شده

پائیز بدون باران را دوست ندارم.


شهریور باید بیشتر طول بکشد.

این یک دستور است.



نگار+ تابستان داغ

نگار:


اینکه فیلم ضعفهای بسیاری دارد را قبول دارم و نقدهایش را با یک سرچ ساده می توان خواند.

شاید به خاطر اینکه فیلمهایی که می بینیم خیلی کم است و برای همین وقتی جلوه های عجیب و غریب سینمایی را می بینیم، جذاب است. وگرنه در هالیود اینگونه فیلمها فراوان است.


اما سکانسهایی در فیلم نگار ساخته رامبد جوان است که من از قدرتش و تاثیری که بر بیننده می گذارد، لذت می برم.

لحظه هایی عجیب و باور نکردنی مخصوصا وقتی برای اولین بار در فیلم اتفاق می افتد و بعد تکرار این ارتباط با ماورا یا اینکه لحظات یک نفر دیگر را بتوانی ببینی و درک کنی.

چیزی که همیشه ذهن من را مشغول می کند.

لحظاتی که نگار و پدرش در هم آمیخته می شوند من را میخکوب می کرد و تکرارشان حس قدرت انسان را در من بیشتر می کرد. کاری که می شود انجامش داد: طی الارض(شاید)

مثلا وقتی که من اینجا در تاریکی دراز کشیده ام، دوستم چه می کند؟ 

دیدن این لحظات عجیب را در فیلم نگار دوست داشتم و بقیه لحظات واقعیتهای تخیلی بودند که منطقی نداشتند. و همانها فیلم را ضعیف می کند.


تابستان داغ :

بعد از نیم ساعت در خود مچاله می شوم. خوب شد که سالن سینما خلوت بود وگرنه بغل دستی ام می دید که از درد به خود پیچیدم یک آن.

ماجرا یکهو تلخ و بسیار شوک آور ادامه پیدا می کند و موضوع برای منی که مربی هستم بسیار دردآور است و می توانم همذات پنداری کنم.

و یک آن به این نتیجه می رسم که چه کار سختی دارم.

قبول مسئولیت کودکان بسیار سنگین است.

یادم هست یکبار سرکلاسم دندان یکی از بچه ها افتاد و من اصلا نفهمیدم.

و پسری که دندانش افتاده بود، شاگردی بود که اصلا حرف نمی زد.

ولی وقتی به خانه رفته بود گفته بود که یکی از بچه ها زده به دهانش و دندانش افتاده و من هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد.

محکم ایستادم و گفتم دوربینها را چک کنند.و

بعد کسی ماجرا را دنبال نکرد.

فیلم به شدت مرا ترساند. 

فقط می توانم بگویم رفتارهای اشتباه ما باعث ترس کودکان می شود.

باعث دروغگویی آنها می شود. آنها تقصیری ندارند.

و یک لحظه وسط سینما دلم برای دخترک تنگ تنگ شد.

و بعد بهش زنگ زدم.

تابستان داغ ساخته ایرج ابراهیم زاد بسیار سوزنده و تلخ است.


غدیر

فردا می نشینی خانه ات که بیایند دیدنت؟

دلم میخواهد منم می توانستم بیایم و ببینمت و بعد از اینهمه سال بگویم عیدت مبارک و ازت عیدی بگیرم و اشکم بند نیاید و این همه دلتنگیم را بریزم توی اشکهایم.

آه

مثل یک خواب می ماند.

پنجمین سالگرد ازدواج

همیشه آن جوری که فکر می کنیم اتفاق نمی افتد.

باورم نمی شود که پنج سال توانسته باشم که زیر یک سقف با کسی زندگی کرده باشم و یک نفر دیگر هم توانسته من را تحمل کند.

من آدم سرسخت و لجبازیم گاهاً و حتی بعضی کارهایم را فقط برای تغییر طرف مقابلم انجام می دهم.

گاهی سنگدل و خشن می شوم و نمی توانم کوتاه بیایم.

و همین همه چیز را سخت می کند. فقط زمانی می توانی یک نفر را کمی بشناسی که زیر یک سقف باهاش زندگی کنی. حتی دوران نامزدی چیز زیادی را روشن نمی کند. و من به شیوه کاملا سنتی ازدواج کردم.

منی که پر از رویا و آرزو و پر از تصمیم های تازه و اشتیاق برای راه های تازه بودم.

نمی گویم دست از رویاهایم برداشته ام که حتی بیشتر و جذابتر هم شده اند.

و تلاشم برای رسیدن به آنها را سعی می کنم هر روز بیشتر و بیشتر کنم.

اینکه توانسته ام کمی از مسیرم را طی کنم خدا را شکر می کنم. و البته 

زوجهایی که مانع هم نمی شوند کم پیدا می شود.

من برای خوشحال کردن خودم در زندگی تلاش زیادی می کنم زیرا تمایلم برای غمگین بودن هنوز در من قوی است اما بودن دخترک آن را خیلی کمرنگتر از قبل کرده.

در این پنج سال بالا و پایین بسیاری داشته ام.

و هنوز در ادامه ام.

دخترکم سه ساله شده و زندگی جریان دارد.

من سعی کردن به این زندگی عادت کنم اما خودم را به این زندگی عادت ندادم.


و خوشحالم تنهایی های مخصوص به خودم هنوز وجود دارند.

پرنده

تمام زن بودن را اگر به موهای بلند بدانی،

من دیگر موی بلندی ندارم.

وقتی جرات بکنی که خودت را به دست قیچی آرایشگر بسپری، یعنی خودت را می سپری به روزگار که گاهی با داس می افتد به زندگیت و تا همه چیز را هرس نکند، ول کن ماجرا نیست.

باید پارو نزد،وا داد، باید دل رو به دریا داد.

وا دادم و خودم را رها کردم.

و موها را دادم به دست قیچی. 

قبل از اینکه دیگران بگویند، عیب کرده ام، خواستم خودم وارد عمل بشوم و اصلاح شوم.

سختترین کار دنیا همین است که بخواهی دست از قبلیها برداری و دل به جدیدیها ببندی.

من می خواهم 

به داد خودم برسم.

می خواهم که حواسم به خودم باشد.



وقتی چیده شدند، سبک شدم، و از همیشه رهاتر.

وقتی فکرهای تازه و نو داشته باشی، رها می شوی و سبک. مثل پر.

مثل پرهایی برای پرواز.


تجربه

امروز با دخترک به موزه معاصر رفتیم، آخرین بار روز موزه بود و این بار مجموعه ای از مجسمه ها و طرحها و نقاشی های شیر تناولی و کلا آثاری که مربوط به شیر می شد و در ایران وجود دارد. 

مثلا در آن اتاقکی که همیشه فیلم، نمایش داده می شود مستندی از هومن جوکار درباره زندگی شیر و یوزپلنگهای  ایرانی در حال انقراض به مدت کوتاهی پخش می شد که واقعا جالب و تماشایی بود.





من آدم خرافاتی نیستم اما امسال وقتی برای دومین بار واقعیتی تلخ مثل آوار بر سرم خراب شد، خیلی ناراحت شدم. در اولین برخورد عصبانی شدم و خودم را مقصر دانستم. بعد باور اینکه من عرضه کاری را ندارم، خودنمایی کرد. دیروز عصر به خانه برگشتم، خانه را تمیز کردم، لباسشویی را روشن کردم، ظرفشویی را پر کردم، جارو زدم، لباسهای شسته را سرجایش گذاشتم. در حین کار خوشحال نبودم، در خودم بودم و کمتر به دخترک توجه می کردم تا زمانی که لازم بود. غذا پختم و همچنان غصه دار بودم که بعد از چهار سال منتظر اتفاقی بودم و حالا همه اش سراب و آرزویی بیش نبوده و حالا دیگر جز افسوس چیزی نیست. 

شب، کتابی که در دستم بود باز کردم و چند خط از آن را خواندم، نماز خواندم و بعد مقداری از کتاب را. جملات کتاب با من حرف زدند و همان لحظه من را توصیف می کردند.

"آزمون یا به تعبیر قرآن و اهل بیت : بلا ، سبب می شود قلب انسان فشرده شود. حس کند که هیچ است و به این نتیجه می رسد که تسلیم شود و حتی اگر مدتهاست سری به خدا و آسمان نزده، وضویی بگیرد (یا نگیرد) و یک گوشه بنشیند. دستش را مقابل چهره اش بگیرد و خواستن از خدا را تجربه کند.

می فهمم...کمی زور دارد!

آدمهایی که قهرند، باید غرورشان را بشکنند تا به سراغ خدا بیایند.

آدمهایی هم که رفیق همیشه خدایند، زورشان می آید به جای عبادت عاشقانه، برای مشکلشان خدا را صدا کنند!

تند نرویم!

یادمان باشد که همه اینها در دایره توجه الهی است.

گاهی برخی ملاحظه کاری ها ، بی آنکه حواسمان باشد بوی شرک می دهند.

او می سوزاند تا قلبمان بشکند و دو چیز را تجربه کنیم:

طراوت رقیق شدن

شکوه گریستن..."

بعد من بودم که نرم شدم، کمی از عصبانیتم رفت.

شاید ماجرا را تعریف کنم برایتان بی اهمیت جلوه کند اما برای من مهم و شاید حیاتی بود و کمک بزرگی برای زندگیم محسوب می شد اما خوب چه می توانستم بکنم، نشده بود و تمام.

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم، چای درست کردم و با دخترک صبحانه خوردم و به موزه رفتم.

می توانستم تمام روز را در خانه قنبرک بزنم و به ادامه باورهای بیهوده ام دامن بزنم و تا عصر که ماجرا به طور کامل واضح شد و دلیل ناموفق بودن این امر روشن شد، خودخوری کنم.

اما از خانه زدم بیرون و با دخترک به دل خیابانها و میدان انقلاب و موزه و مغازه ها و آش نیکو صفت و ... زدیم و نگذاشتم که غم بر من غلبه کند.

و آرام بودم،

و خودم را بخشیدم و به خودم قول دادم دقتم را بالا ببرم و اگر دیگری هم مقصر بود بخشیدم و تمام شد.

از دیشب تا امشب من کمی به سی و شش ساله بودنم افتخار می کنم. با اینکه هنوز اشتباهات فراوانی می کنم 

فکر می کنم قوی هستم و خودم را پیدا می کنم.

نوشتم که بخوانید و بدانید شاد بودن بهای سنگینی دارد.


ششم شهریور

باغ کتاب

باغ کتاب مثل رویایی است که دلت نمی خواهد تمام شود.

هوایی مطبوع که قطعا مثل بهشت باید باشد، نه گرم و نه سرد. دیوارها پر از گلدانهای سبز و سقف های بلند، دیوارهای شیشه ای که در قابش درختان سبز می بینی. 

اینجا قطعا بهشت است.

بهشتی که هم سرسبز باشد و پر از کتاب، دیگر چه می خواهی؟

قدم بر می داری و کتابها زنده می شوند.

همه داستان های کودکی و نوجوانی جان گرفته اند. برای دخترکی که تازه به دنیای قصه ها پا گذاشته، مامان شنگول و منگول آشناست. و می داند سبدش پر از سبزیجات تازه است. 

شادی هایمان چند برابر می شود با دیدن نوستالژی های بچگی.

جودی ابوت با سایه بابالنگ دراز، شازده کوچولو بر روی سیاره با گل سرخش، چوپان دروغگو با گوسفندان، ژان وارژان و کوزتِ قصه بینوایان، 

، رابین هود، ویلی فاک، سندباد، زورو، پینوکیو، کلاه قرمزی و پسرخاله...

این مجسمه های زیبا و خیلی شبیه به واقعیت همان کتابهایی هستند که زنده شده اند و به ما لبخند می زنند.

باغ کتاب تهران در کنار کتابخانه ملی نزدیک مترو حقانی است که تا متروی حقانی ده دقیقه راه است و ماشینها آماده هستند تا شما را به مترو برسانند و بالعکس. ما با ماشین رفتیم و جلوی در ورودی باغ کتاب پارک کردیم.

باغ شامل دو قسمت کودک و نوجوان و بزرگسالان است. در هر دو قسمت قفسه های بزرگ پر از کتاب با دسته بندی وجود دارد که برای فروش قرار دارد. در همه قسمتهای مبلهایی برای نشستن و کتاب خواندن چیده شده با رنگهایی جذاب و قشنگ. میز و صندلی هایی تاشو برای خوردن هم وجود دارد.

وقتی از قسمت بزرگسال به بخش کودکان می روی از یک راهروی تاریک بر روی نقاله ها عبور می کنی که تصاویر جالب و هیجان انگیز پخش می شود که حس خوب و قشنگی دارد. تصاویر تغییر می کند همین که به آن طرف می رسی.

قسمت فروش کتاب کودک اسباب بازی های فکری زیادی دارد که ما امروز فرصت دیدنش را پیدا نکردیم.

طبقه بالا باغ علم کودک و نوجوان قرار دارد که شنبه ها تعطیل است اما در روزهای دیگر هر نیم ساعت یکبار با خرید بلیط می شود از برنامه های هیجان انگیزش استفاده کرد.

بخش روباتیک باز بود و بچه ها مشغول بودند.

کافه کودک یک کافه خوشگل و دنج است با میز و صندلی های عجیب و غریب با پایه هایی از جنس لوله های آب و سینی های فلزی و پذیرایی با خوراکی سالم و خوشمزه. فوتبال دستی برای بازی، میزهای مخصوص نقاشی دارد. 

بخش جالبی در پشت کافه قرار داشت که مراحل آفرینش جهان، کهکشان و سیارات، حیوانات، موجودات ماقبل تاریخ، جانوران و بالاخره انسان را به تصویر کشیده بودند که خیلی دیدنی است.

باغ کتاب قسمتهای زیادی دارد که هنوز بخشهایی از آن راه نیفتاده است.

دیدنش بارها و بارها می تواند جذاب و قشنگ باشد.

حتما جزء برنامه هایتان اضافه اش کنید.

#باغ_کتاب


چهارم شهریور