بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قصه شب

آخر تابستان پر از شتاب می گذرد و من و دخترک روزگار می گذرانیم. هر شب بعد از مسواک زدن، باید قصه بخوانم. یعنی در تاریکی از خودم و خودش قصه بگویم. از یکی بود و یکی نبودِ خودمان. از دخترک کوچولویی که با مامان و باباش زندگی می کرد. و هر روز دنبال مسواکش می گشت، غذا نمی خورد، جیغ می زد، از گربه ها می ترسید، ظهرها به سختی می خوابید و اگر دیر می خوابید تا شب بدقلقی می کرد. از دختری که مرتب کردن را یاد گرفته و با هر چیزی که بازی کند زودی آن را جمع می کند و سرجایش می گذارد. به غیر از کتابهایش که همه جا هستند. عاشق مجله هایش است و هر روز که چشم باز می کند یک دور همه آنها را می خواند. دخترک ٢٦ماهه ای که عاشق بیرون رفتن از خانه است و جورابها و کفشهایش را خودش می پوشد. به گوش کوب می گوید بشکون و خودش گردوها را می شکند و پوستش را می کند و می خورد و به من می گوید یواشتر، همسایه ها خوابند.

موازی

صبح نمازم را که خواندم، خوابم نبرد. بقیه کتاب فریدون سه پسر داشت را خواندم تا چشمهایم خسته شوند اما نشد و نخوابیدم. نسیم خنکی از لای پنچره می وزید و بالای سرم را نگاه کردم. آسمان آبی بود و ابرهای پراکنده می آمدند و می رفتند. ملافه را رویم کشیدم و فکرها مثل همان ابرها می آمدند و می رفتند. نمی دانم چه شد یاد زلزله افتادم. گفتم همین ملافه را می پیچم دور خودم و دخترک  را بغل می زنم و می روم توی حیاط. خنده ام گرفت از آن لحظه ای که با این قیافه و لباس خواب جلوی همسایه ها ظاهر شوم و گذشت و از خواب گذشتم و بیدار شدم و به بقیه کارها رسیدم و بعد از دو سه ساعت فهمیدم گرگان زلزله آمده و با خودم گفتم عجب...

برای تو راه ها و نیم راهها که بیکار می شوم کتاب بنی آدم جناب دولت آبادی را شروع کرده ام.

و از الان به فکر آخر هفته ام.

روزانه

خوابم برده بود و انگار از تمام دنیا جدا شده بودم. از همه چیزم و چیزی شبیه مرگ بود.

نوزده شهریور، دخترکم دو سال و دو ماهش شده. دخترکی که هر روز با حرفهای قشنگش  من را و همه را متعجب می کند.گاهی آنقدر زیاد که این کلمات را کی یاد گرفته. حرف زدن  را اتفاق جالبی می دانم و روند رشدش را وقتی می بینم هیجان زده تر می شوم.

قدش نزدیک نود سانتی متر شده و وقتی روی پایم می خوابد مجبورم که پاهایش را خم کنم. 

هجده شهریور داداشم و پ عقد کردند. دعای من خوشبختیشان است .


فروشنده

هنوز فیلم در من جریان دارد و گاهی صحنه ها تکرار می شوند و باز صحنه هایی از فیلم که فراموش کرده بودم، به یادم می آیند. در زمان دانشجویی مرگ فروشنده آرتور میلر را خواندم و یادم مانده که پایان نامه یکی از بچه ها بود. فروشنده میلر آمده بود توی فیلم فرهادی و حالا ماجرای عجیبتری اتفاق افتاده بود.

درباره الی و جدایی و فروشنده، هر کدام آدم را به فکر می اندازد. چراها و اگر و اماها. مثل واقعیت زندگی که وقتی کاری را انجام می دهی یا اتفاقی می افتد یا دنبال مقصری یا هی با خودت اگر و اما داری. و این در هر سه فیلم وجود دارد. و هم چنین سوالهایی که در هر سه هستند و جواب واضحی برایشان نیست. باید حدس زد و تخیل کرد و دنبال جوابها در قسمتهای مختلف فیلم بود. 

خشونت علیه زنها تمامی ندارد. متلک شنیدن، نگاه های هرزه را تحمل کردن، لمس شدن توی تاکسی و خیابان و جاهای شلوغ، اسیدپاشی، قتل و تجاوز و ...

خشونتهایی که هر روز جاری هستند و بعضی هاشان گفته نمی شوند از ترس آبرو.

در این فیلم هر کس به نوعی فروشنده است. زنی که تنش را می فروشد. مردی که کنار خیابان دستفروشی می کند و همه به بهای ناچیزی فروشنده هستند. 

همه ما در حال فروختن عمرمان هستیم.در ازای چیزهای بی ارزش و پیش پاافتاده آن را می فروشیم و پیر می شویم و در آخر مثل فروشنده میلر چیزی برای زنده ماندن نداریم.


رو زانه

امروز سالگرد عروسی من و مرد خانه است. فکر می کنم هنوز باید بگذرد تا آرام بگیرم. توی دوره بی تی ای لگو ، یکی بچه های کلاس که مشاور بود بهم یک تمرین تازه داد که قرار شد یک ربع ساعت بنشینم و نکاتی را بنویسم از اتفاقات روز. مثلا کارهای خوب و بدی که انجام دادم و بعد سود و زیان هر کاری را تخمین بزنم. هنوز وقت نکرده ام که یک ربع از روزم را به این کار اختصاص بدهم. کار خوبی است و گفت از وسواس ذهنی که گرفتی رها می شوی. البته هنوز خیلی حاد نیست. منتظر کارگاه والدین بگو هستم که حتما باهاش شرکت کنم. مطمئنا تاثیرات خوبی خواهد داشت.

امروز که داشتم به کلاس می رفتم کنار خیابان زنی نشسته بود روی زمین و تکیه داده به دیوار پیاده رو. مرد اصرار داشت و زن هی می گفت نمیام و داد می زد. دوباره و دوباره. به این فکر کردم که مردهایی هستند که اصرار به انجام کارهایی دارند که زنها نمی خواهند.

 وقتی از خیابان رد شدم و برگشتم دیدم مرد دست زن را می کشد و به زور می برد. همیشه زنها مجبورند. مجبور به انجام کارهایی که دوست ندارند و تحمل می کنند.

کارهای زیادی که در این دو هفته پایانی تابستان باید انجام بدهم، ذهنم را مشغول کرده. کلاسهای تابستانی ام تمام می شود. اما سال جدید را می خواهم به شیوه ای بهتر شروع کنم. معلم فعالتری باشم. و کارهای کوچک باقی مانده را تند تند و خوب به پایان برسانم. 

شلوغترین زمان زندگیم است، پر از اتفاق و شادی و هیجان. اما بغض دارم که من را حساب نمی کنند. عیب ندارد.بگذار هر چه خودش دوست دارد انجام دهد و من فقط شادیش را می خواهم. آخر خواهرها طور دیگری حساب می کنند و محبت می کنند و فکر می کنند.

گلهای داوودی و داوود رشیدی

صبح جمعه که از زیرپل پارک وی عزیزم- خاطره انگیز و انگار بهترین جای دنیا برایم است که هنوز بوی عشق می دهد و هنوز سالهاست مسیر توست-رد می شدم و یک آمبولانس بهشت زهرا از جلویم عبور کرد و فکر مرگ یک آن از ذهنم مثل شهاب رد شد و گذشت، نمی دانستم ، مرد گلهای داوودی، پنج صبح جمعه پنج شهریور، داود رشیدی داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. وقتی سرکلاس یازده صبح اینستاگرامم را باز کردم، عکس تو را باید هی لایک می کردم و بغض کردم.


امروز کسی نبود که دخترم را نگه دارد و با هماهنگی توانستم با خودم سر کلاس ببرمش. خیلی خوشحال بود و حسابی کیف کرد و نشست با لگوها بازی کرد. با هم مادر و دختری رفتیم چهارشنبه بازار و گشت زدیم. بعداز ناهار کتاب فریدون سه پسر داشت را به صفحه صد رساندم و برای چندمین بار بازخوانی کردم. قرار شد می  شنبه برای مصاحبه پیش راضی برود. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش رود. بعدازظهر دونه برف بهم زنگ زد و حسابی با هم حرف زدیم تا به باشگاهش برسد. درد و دلهای زنانه و حال و هوای خودم و زندگیم.

فهمیدم آدمی شده ام درون گرا که کمتر با کسی در مورد مسائل زندگیم حرف می زنم و حتی درد و دل می کنم. فهمیدم که خیلی از افراد به طور خاموش نگرانم هستند. فهمیدم که هنوز کمی دوست داشتنی ام. فهمیدم  باید خیلی چیزها را درست کنم یا حداقل بیشتر به فکر خودم باشم.فهمیدم که خیلی و گاهی زیاد تنها هستم.

امروز به سوالاتش جواب دادم، شاید سالها بود می دانست که روزی روزگاری من عاشق بوده ام ولی نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاد که از یک روزی به بعد دوستی مان جور دیگری گذشت، از همان روز لعنتی که در پارک دانشجو با برادرم قرار گذاشتی و فقط مریم می دانست و بس. بعد از سالها باز هم به یاد اضطراب و ترس تو در آن روز می افتم، ناراحت می شوم و ای کاش برادرم می فهمید که مسیر زندگیم را با این کارش تغییر داد و هیچ وقت ازش نمی گذرم اگر قرار بر خوشبختی ام بوده با عشق تو.