ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
- می توانم رازی را با شما درمیان بگذارم ؟
+ به شرط آنکه از قلبم لبریز نشود .
- من دچار شده ام . دچار بیماری ناامیدی .
+ باید پر وا کنی .
- من دچار شده ام . من عاشق شده ام .
+ باید بگذری و نگاه کنی.
- دیگر تحمل ندارم .
+ باید صبور باشی .
- خسته شده ام .
+ همه چیز درست خواهد شد .
- نمی خواهم زنده باشم .
+ ما بی چرا زندگانیم .
نمی خواهم که همش اش توی گذشته برم و آه و ناله کنم ، هر جوری هست گذشته ام طوری توی جلدم رفته که حالا حالا ها پاک شدنی نیست ، زیر پر لحافم به غیر از لولیتا ، از دیروز کتاب تو مشغول مردن ات بودی هم هست ، دو تا تندیس که نخوانده ام ، هم ورک های زبانم و داستان نیمه کاره ای که اصلا ً دوستش ندارم . آینده هم چیز تازه ای ندارد که نگرانش باشم ، نمایشگاه های جورواجور ، ولی راستی اون عکسهای سر صحنه تاتر من را انداخت وسط گذشته ها ، کارهای جورواجور و الکی خوش بودن .هیچ ...
جزوه روی جزوه برای کنکور لبه پائین تختم ، کتاب روی کتاب ...
بی خیال عشق
می خواهم
لای موهایت بمیرم !
می خواهم زنده بودنم را بمیرم ، و این دو روز چه تصمیماتی گرفتم ، زنده گی یا بهتر است بگویم مرده گی ام شده کلاس داستان نویسی ، کتابخانه موزه معاصر و چهارراه جهان کودک ، یاد خاطرات شش سال پیش ، با گلدان یاس رازقی و اه ، چه مزخرفاتی ...
به یک باره فرو ریختم و از خودم و عاشق شدنم ترسیدم و خواستم همه چیز را با هم تمام کنم . زندگیم و عاشق بودنم و تمام رویاهایم ، دیگر حوصله ارشد خواندن هم ندارم .دریغ از یک کلمه ،
از جلوی پنجره که عبور می کنم ، تو نیستی و من به صدای شادت که از آن سوی کوه ها می آید حسودیم می شود ، تو که به ندیدنم عادت کرده ای ، و من باز الکی عاشق می شوم و تمام فکرها و گریه های این دو روزه را فراموش می کنم ،
با این صورت پر غصه و درد ترجیح دادم تنها باشم .
مثل زنان حامله می مانم ، یکهو ویارم می گیرد ، ویار صدای تو ، یکهو دلم تنگ می شود در آستانه اتمام روزی که هم خنده داشت و هم گریه و همه احساس هایم با هم قاطی شده بود ، خشم و نفرت ، شاید کمی بطالت اما آخرش امیدواری مبهمی تو رگهایم دوید ، مثل همیشه نجات دهنده من تویی .سرم پر می شود از افلاطون و نیچه و کانت و ارسطو و حرف های تازه و کتابی که مدتها دنبالش بودم : لولیتا ،و هی تکرارش می کنم ، آهنگ قشنگی دارد و سه بار زبانم می خورد به کام بالا و خوشم می آید .
تو می پرسی یعنی چه ؟ و من یک دنیا معنی دارم برایش که چطور برایت بگویم که یعنی دوستت دارم ، دوست دارم آنگونه من را دوست بداری که دیگر حسرتی در دلم نماند و صدای خسته ات را آرام می شنوم که کارهایم را تأئید می کنی ، می پرسی و سرک می کشی . خوشم می آید که هی از من بپرسی چه خبر و آخرش بپرسی یکهو به سرت زد که می خواهی صدایم را بشنوی ؟و من جوابی ندارم . من با تو حرف می زنم . دلم برای مریم تنگ شده و به تو می گویم با مامانش حرف زدم که خوب است که سرش شلوغ است که دلم برایش تنگ است و چقدر دور است اما چقدر به من نزدیک و عکس های من و مریم و نسترن را برایش فرستاده ، می داند که موفق خواهم شد و برایم هزار بار دعای خیر می کند و من دل می بندم به همین دعاها و امیدها.
مثل اینکه به تو دل بسته ام و دل می بندم به دل تو .
بعضی وقت ها فکر می کنم که نباید آن روز بهت می گفتم ترسو ، وقتی داشتی از در دانشگاه بیرون می رفتی ، انگار که همان روز برای همیشه رفتی ، برادرت رفت ، برادر من هم ازدواج کرد و ما هی از هم دور و دورتر شدیم ، چیزی که به نفع تو بود و شاید به نفع من ، بعضی اتفاق هایی که الان در زندگی می افتد به خاطر نبودن توست و من هنوز تو را دلیل شان می دانم ، شاید خنده دار باشد یا مسخره اما برای من که این طوری است .
باید تن را به آب زد ، باید نترسید از اتفاقات ، از اتفاقات بد ، از هیچ چیز نباید ترسید ، و دوباره از نو شروع کرد.
توی جاده دیزین ، پرستاره ترین آسمان دنیا را می بینم ، و تصور می کنم این جاده پربرف که راه عبوری ندارد . صدای دریا هنوز توی گوشم هست ، دیشب تا صبح نخوابیدم و به صدای دریا گوش دادم . توی تاریکی پلک زدم ، نمی دانم به هیچ چیز فکر نمی کردم اما خوابم نمی برد ،
این چند روز حسابی خوش گذراندم و به حرفت گوش دادم ، جیغ کشیدم ، رقصیدم ، قایق سواری کردم ، لب دریا قدم زدم ، شعر خواندم ، توی باد به دریا خیره شدم و خندیدم و به اندازه یک عمر کیف کردم ، که نمی دانم دوباره کی برگردم اما انرژی این سه روز را برای عمرم ذخیره کردم .
گیلگمش خواندم . و خاطرات کودکی ام را با آدمهایش برای خودم زنده کردم .
خیابانها را ، کوچه های تاریک را ، بدون تو می گذرانم ، تو هم خیابانها را کوچه ها را تنهای تنها ، در شهری دورتر می گذرانی و من هر روز صبح که بیدار می شوم لبخند تو را می بینم کنار آن گل فروشی پر از گل ، تو عاشق گلی . می دانم . کی بشود باز خنده هایت را بشنوم و خلوتم را بهم بریزی و صبح زود از خواب بیدارم کنی حتی حالا که این همه دوری ؟ چقدر حرف دارم با تو ، حرفهایی هست که هیچ جا نمی توانم بگویم ،هیچ جوری با هیچ کلمه ای نمی توانم بگویم ، کاش می دیدمت ، زودتر ، زودتر ،
پائیز که بیاید ، شب ها طولانی تر و پر ستاره تر و باد لاله گوشم را قلقلک می دهد و شاید فقط صدای تو آرامم کند . به زندگی امیدوارم کند ، چیزی در زندگیم نمانده ، و نیست به غیر از دوست داشتن که بدون تو هم خالی و پوچ خواهم شد ، می دانم که دوست داشتن بلدی .صدایت به من رهایی و شجاعت می دهد ، کاش زندگی ام فقط همین بود ، از زاویه تو ، می ترسم زمان از دست برود همچنان که دارد از دست می رود ، بدون تو ،