باورت می شود ؟ دکتر می گوید باید منتظر آمدنت باشم . من با تو وارد نهمین ماه شده ایم . به شوق دیدار تو می گذرانم این روزهای کشدار و طولانی بهار را . تو شاید انتهای بهار بیایی یا شاید ابتدای تابستان . رنگارنگ من ، هر روز که بیایی بهترین روز زندگیم خواهد بود . توی این ماه ها من که بیدار می شدم ،تو هم بیدار می شدی . می خوابیدم ، تو هم چشمانت را می بستی و خواب می دیدی . اما حالا توی این روزهای آخر ، تو بیدار می شوی و من را بیدار می کنی . و همه عشقم این است که شب موقع خواب تکان بخوری و لگد بزنی و بعد پدرت تو را صدا بزند و بگوید سِلما ، بابایی ، بذار مامانی بخوابد و دستش را بگذارد روی پاهای تو .به ذوق آمدنت ، برایت عروسکهای پارچه ای دوختم ، با نخ و سوزن و پارچه هایی که داشتم . الان هم دارم یک کیف پارچه ای برای عروسکهایت می دوزم . تند تند کارهایم را انجام می دهم که تو بیایی کاری نداشته باشم . هم می ترسم و نمی ترسم . هم می خواهم و نمی خواهم که این روزها تمام شود . تکانهایت با من حرف می زند ، عشقم .با تو حرف می زنم از این روزهایم . از اینکه اگر بیای و کم و کسری باشد و شرمنده تو باشم . من را ببخش اگر چیزی کم باشد . امیدوارم تو با آمدنت بهترینها را رقم بزنی ، با قدم پر برکتت که از اول آمدنت برای همه خانواده ام داشتی و داری ، عزیزکم .