ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان های که سال گذشته برای مسابقه ها فرستاده بودم، یکی یکی رد می شوند. برمی گردم و دوباره می خوانمشان. و از اول می نویسمشان.
من دلتنگم. هر شب قبل از خواب می نویسم. در دلتنگی غلت می زنم و می خوابم. قبل از خواب ، قبل از رفتن به خواب، قبل از رفتن به دنیای ناشناخته ها ، قلبم از شدت دلتنگی می خواهد فشرده شود.
مامان شاگردم مجسمه می سازد. با پاپیه ماشه. کلا زن هنرمندی است با اینکه کامپیوتر خوانده. دیروز برایم تعریف کرد که دارد در یک مسابقه شرکت می کند که یک چوپان و قوچ را دارد می سازد. توی ذهنش قصه چوپان دروغگو بود و من گفتم عیبی ندار داستانش تکراری است؟ بعد از رفتنم از خانه شان بهم پیام داد که این تخصص شماست. من خندیدم و گفتم تخصص من چیست؟ و ذهنم شروع کرد به قصه گویی. دنبال نمادها می گشت. مثلا چوپان نماد چیست؟ یا قوچ . من گفتم چوپان می تواند راهنما باشد و این قوچ را به خود واقعیش نزدیک می کند. بعد یاد داستان حضرت موسی افتادم . گفتم مامان قوچ از ترس گرگها ، بچه اش را به آب می اندازد. بعد چوپان نجاتش می دهد. خیلی برایش جالب بود که اینقدر سریع توانستم قصه ای بگویم. و بعد گفتم این چوپان مثل حضرت خضر راهنمایش می شود، بعد از چند لحظه خودش شروع کرد به جمع و جور کردن و روان کردن قصه.
خودم خوشم آمد.