بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حرفی برای نوشتن ندارم.

کتاب می خوانم. بهترین راه که دیگر به چیزی فکر نکنم.

می دانم تو هم حتما کتاب می خوانی و می نویسی.

مزاحمت نمی شوم.

چراغ را خاموش می کنم و می خوابم.

وقتی شنیدم که در بخش بین الملل اینهمه کاندید شدید باز دلم قنج رفت.


اگر ما هم با هم بودیم، پانزده سال شده بود.

وقتی به رویم می آورید که من خیلی بهتر از اینها بوده ام یا شادتر بوده ام. بغض می کنم. بغض راه حرف را می بندد و احساس خفگی می کنم.

من نه راه پیش دارم نه راه پس. من مثل کسی که مجبور است کل زندگیم را مجبور بوده ام و هستم.

حالا چه اهمیتی دارد؟ که شادتر باشم که پر انرژی تر باشم!!

امروز توی اتوبوس موقع برگشتن دلم می خواست گریه کنم. بعد از مدتها سوار اتوبوس شدم و بعد از چند صفحه آنگاه خواندن خوابم گرفت. باورنکردنی بود. چرت می زدم مثل یک آدم معتاد. از غم خوابیدم. مثل قدیم ها. بعد به خانه هم که آمدم باز هم خوابیدم.

دلم نمی خواست بهش فکر کنم. به این زندگی. به این بهم ریختگی. به این نارضایتی و عصبانیت.