کاری جز سکوت ندارم . خیره می شوم به آوار؛ به ویرانه ها ؛ به پنجره هایی که از پشتش به ازدحام کوچه خوشبخت نظر می کردند ؛ به دستهای مانده در زیر آجرها . و بغضم می ترکد و تمام فریادهایم اشک می شود . به چه چیزی افتخار می کنیم ؟ زمانی بود که به تاریخ این خاک افتخار می کردیم . پشت تریبونها داد سخن می دادیم : این کشور اسلامی ؛ سرزمین گل و بلبل ؛ وطن ادبیات و تاریخ کهن و فرهنگ و .... حالم از این کلمات بهم می خورد . تا کی ؟ تا کی گوشمان از حرفها باید پر شود ؟ دیگر آن تاریخ هم که زمانی مایه افتخار بود ؛ ویران شد . زلزله جانها را گرفت . خانه ها را ویران کرد . و ارگ بم به تلی از خاک تبدیل شد و خیال همه راحت شد . روزی که در آن بناها ؛ در میان آن نخلها و مردم قدم می گذاشتم ؛ فکر امروز بودم ؟ زیر خروارها خاک ؛ هنوز صدای ناله از ویرانه ها به گوش می رسد ؛ می شود تیتر روزنامه . و تازه یادمان می افتد باید فکری می کردیم !! مرد در میان خرابه ها راه می رود و با خودش حرف می زند . زن گریه می کند و دنبال کودکش می گردد . و ما فقط تسلیت می گوییم !! آیا کافی است ؟ < سرو خرامان بم به زمین افتاده است !! > حالا چشمهای گریان در این همه ماتم منتظر چراغهای مهربانی ما هستند .