بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پیش از آن که بروم ۲

دست من را می گیری می بری وسط آسمان که حقارتم را بفهمم یا بزرگی تو را ؟ داشتم خیره خیره به ماه نگاه می کردم مثل همه وقتها که روز شب می شود و دنبال ستاره ها مثل بازیگوشان اردی بهشت که بدنبال پروانه اند ، نصفه بود مثل ماه دیشب و برق می زد ، زیاد ، مثل جواهر ، و من از دیدنش با آن همه ستاره سیر نمی شدم ، بالاتر رفتم و نزدیکتر شدم ، که از بالای آسمان ، کهکشانی بزرگتر مثل فواره های حوض شروع به فوران کرد و نور پاشید و ستاره و باز هم یک ماه نصفه و من دهانم از تعجب و حیرت باز مانده بود و هم چنان به آن آسمان تازه که پیش رویم بود نگاه می کردم و تمام عشقهای زمینی و آسمانیم توی سرم می چرخید و مثل قدیم ها عاشق شده بودم و ( دیگر غر نمی زدم و حالم خوب بود )هی می خواستم همه اتان را صدا کنم بیایید ببینید توی آسمان چه خبر است ، شاید چهارشنبه سوری بود یا نه چیزی هزار برابر زیباتر از همه شبهای آتش بازی زمین و انگار سبکتر می شدم و بالاتر می رفتم .سفیدی چشمهایم پر نقره ای ستاره ها شده بود و این کهکشان یا آسمان یا هر چه که بود مثل رنگین کمان بالای سرم حلقه زده بود، زنی پدیدار شد بالای سرم با بچه ای ، شبیه مریم مقدس، می چرخید و روی دست آن بچه کوچک را به من نشان می داد و من متحیرتر از قبل .کاش آسمان می فهمید که روح سرگردان من تاب این همه را ندارد و چیزی نشانم نمی داد ، کاش می فهمید که زندانی زمین شده ام و با این رویاها بیشتر بی تابم می کند ، که خسته ترم می کند ، نشسته ام رو به پنجره و شکوفه ها بازتر و بازتر می شود و اما اینها کجا و آن شهابها و ستاره ها که من دیدم کجا ، هر چه روزها بلند تر می خندم شبها بلندتر اشک می ریزم .به من نگویید که من همه حرفهایتان را حفظم .به من امید واهی ندهید که می دانم همه اتان مهربانید . بگذارید به حال خودم باشم . از این بهار و عید و روزها بیزارم .بر من ببخشایید .

Before I go

تمام می شود روزی ، و من خستگی ام را در خواهم کرد ، کِی ؟

فیلم زندگی فریدا کالو نقاش مکزیکی حالم را دگرگون می کند ، بیخودی ، از تمام و رنجها تابلوهایی می کشد بی نظیر ،

دلتنگ و خسته از دانشگاه و حتی درس ، با آبلوموف و سالهای ابری و بادبادک سامرسِت و ننه دلاور برشت حالم بهتر خواهد شد ؟

و یک گلیم نیمه کاره و نامه های بدون امضاء که هیچ وقت به مقصد نمی رسد . دلم نمی خواهد اسفند تمام شود ، می شود نگه اش داشت این زمان لعنتی را ؟

 

۸ مارس

و هیچگاه یادم نمی رود ...

 

شعار آزادی سردادم
اما آنگاه که گردونه‌های آزادی
با پرچم‌هایش در همه جا به گردش درآمد.
مرا پایمال کرد
من جغد ناامیدی‌ام.

غاده السمان - از دفتر شعر "رقص جغد "- ترجمه عبدالحسین فرزاد

گوشی تلفن را برمی دارم ، یکی از دوستان خیلی قدیم م است ،می خواهد کتابی که سالها پیش ازم امانت گرفته بود بازگرداند ، فراتر از بودن بوبن را بهش دادم، قبلترها زمانی که ریاضی کاربردی می خواندم ، زمانی که دنبال کارهای مدرکم بودم دوباره توی دانشکده علوم دیدم ، ساختمان قدیمی توی فلسطین که الان دارد خاک می خورد و به میلادنور منتقل شده ، شماره ام را با عجله ازم گرفت، یادم هست او هم در میانه راه خسته شده بود ، من جرات کردم( آیا جرات بود یا دیوانگی، باید پشیمان باشم یا نه که حالا فوق دیپلم ریاضی کاربردی ام نه لیسانس ، چه فرقی دارد ؟) و خودم را رها کردم اما او همین ترم پیش بعد از شش سال لیسانسش را گرفت ، حالا بعد سالها زنگ زده می خواهد من را ببیند و کتاب را پس دهد ، می گویم من کتاب را همان موقع ها خریدم ، و توی دلم حیرت می کنم ، من دارم باز همان کتاب را می خوانم ، کسی آمده برایم نوشته کتاب را دوباره بخوان و من دوباره شروع کردم بخواندن ، خرسهای پاندا هم همین بلا یا خوشبختی سرش آمد ، با دو کتاب کوچک دیگر دادمش به یکی از دوستانم و برای همیشه پیشش ماند ، حداقل این طوری هیچ گاه فراموشم نمی کند و اگر بخواهد باز هم نمی تواند، و همین طور اتفاقاتی شبیه این برایم می افتد ، شماره تلفن هایی جالب که راحت حفظشان می کنم ، حرفهایی که می زنم و چند روز بعد از نوشته کس دیگری دوباره می خوانم ، عجیب است این روزهای آخر اسفند و دلم نمی خواهد تمام شود ،

دارم فراتر ازبودن را دوباره و چندباره میخوانم ، شاید ...

زخم کهنه

فاتح شدم به شماره شناسنامه ۴۷۷ و کاغذی که به دستم دادند ، مدرک پنج سال از عمرم را گرفتم و تا خود دلتنگی پیاده رفتم ، چرا فکرمی کنم وقتی حالم خوب نیست باید آنقدر پیاده بروم تا کمی از مغزم خالی شود ؟بغض پریده بیخ گلویم ، کاغذ به دست از تمام سالهای زندگیم عبور می کنم ، از سال ۷۸ تا امروز. سالی که فکر می کردم راهم را درست انتخاب کردم ، البته آن موقع به راه فکر نمی کردم ، بعد از چند ترم به خودمم آمدم دیدم دارم فرو می روم توی باتلاقی که خودم ساخته ام ، از وسط دانشگاه تهران گذشتم ، از جلوی مسجدی که تازه بعد از هفت هشت سال تمام شده ، از جلوی عصرجدید و فلسطین ، و تاریکی و تنهایی سالن سینما رد شدم ، از پیرزن نشسته در ادوارد براون عبور کردم و این بار از او خرید کردم به اندازه سالهایی که چیزی نخریدم ، هنوز زنده بود و تسبیحش را می چرخاند ،بهت و حیرتم تمام نشد ، فکرهایم ادامه داشت تا به اکنون ، و روزهایم کشدارتر از ظهر تابستان ، چقدر دلتنگیم زیاد است ، اصلا دلم بهار نمی خواهد ، دلم تا ابد اسفند می خواهد ، اسفند .

چیزی برای گفتن یا نوشتن ندارم

 مرداب

جز اینکه روز جمعه ۱۰ اسفند در پارک خانه هنرمندان ( میدان هفت تیر .خیابان ایرانشهر.)کارهای من و دوستانم به فروش می رسد . کارهایی مثل سفال - تراش روی شیشه و مینای شیشه . از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعداز ظهر.