دل نازک شده ام . توی پیله خودم دارم زندگی می کنم .تنهایی . با کار طاقت فرسای آقای خانه و دور از ما ، من دارم تنهایی زندگی می کنم . این بار تنهاییم با دخترک قسمت می شود و گریه هایم با دیدن لبخندش و محبتهای بی دریغش - یکهویی میاد بوسم می کند وقتی ناراحتم - محو می شود و فراموش می کنم همه حرفهای پوچ و بیهوده این دنیای لعنتی که قرار است یک روز بگذاری و بروی . قرار است یک شب زلزله بیاید و همه را ببرد . یا صبح بیاید اما بیدار نشوی . یا سکته کنی در اوج جوانی . چه می دانم بیماری ناشناخته ای بگیری و کم کم آب شوی .برای همین لحظاتم را کنارش خوشم و تماما مخصوص اوست . بازی ، خنده و رقص ، کتاب می خوانیم و صداهای مختلف حیوانات را با هم تمرین می کنیم یا با کارت میوه ها بازی می کنیم .همین ها برای زندگیم کافی است .