ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دوربینی که همه لحظاتم را ثبت می کرد ، امروز گم کردم . فکر کن که تمام خاطرات 5 سال اخیر را به یادش بود . حالا من بدون دوربین چکار کنم ؟
سر از خاک مادربزرگ چشم آبی درآوردم و همه غصه هایم را به او گفتم ، خبر نیاورد که مزارش بوی گلاب می دهد ؟
نمی دانم چقدر می دانید ، اما همین قدر ،که نمی دانید چه شبها که بر من یکسال گذشت و هر سال به اندازه 365 سال . و باور نمی کنید که هر لحظه را خواسته ام که شما باشید ، با هم باشیم ، حتی کمرنگ ، نمی دانم نخ نامرئی بینمان است که دیگر خودمان هم نمی بینیم ، اما شما نمی دانید روزها سرکار چقدر سخت گذشت ، و این روزهای آخر که همه دوندگی هایم برایم پایان نامه ام است ، شما بودید و نبودید و من دلگرم بودم به خاطرات ریز و درشت ، کمرنگ و پررنگ روزهایی دور ، خیلی دور ، انگار که هزاران سال گذشته باشد ، باران ریز و تند می بارد ، و هر شب بغضی سنگین تر از شب قبل می خواهد خفه ام می کند . انگار که بیهوده امیدوار باشم .و هنوز هستم .
فقط دلم می خواهد بدانم در آن لحظات چگونه بوده ام ؟ کسی که من را می دید ،من را چگونه می دید؟ مضحک ؟ مهربان ؟ خجالتی ؟ ترسو ؟