ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بهش پیام مى دهم که جایت در سینما تمدن باغ موزه خالى بود وقتى فیلم میدان جوانان سابق را مى دیدم.
نوشتم تو همان خبرنگاری بودى که مهاجرت کردى. شاید مثل لیلا نصیرى ها بتوانى روزى روزگارى برگردى.
وقتى گریه مى کرد حال هزاران ایرانى را داشت که سالها آرزوى دیدن وطن خودشان را دارند.
بعد روایت شخصی اش از آدمها و تاریخ .
راست مى گوید باید هر کسى روایت شخصی اش را ثبت کند که این اتفاقات از بین نرود.
براى بچه ها ، براى بچه هایى که چیزى نمى دانند.
دیدن این فیلم حس عجیبی داشت من شانزده ساله در سال ٧٦ هم همذات پنداری مى کردم، و روایت من هم بود.
به خودم فکر مى کنم و نقشه هایى که در سر داشتم، مثلا در سال فلان و بهمان دندان لق این زندگى لعنتی را بکشم. اما یکهو تو ى دلم خالى شد. یکهو ترس برم داشت وقتى خانه و زندگیش را دیدم. من آدم ترسویى هستم. با اینکه اینهمه بدبختم و مشکلات دیدم و خسته از دروغ و بى عقلى دلم بهم ریخت و آشوب شد. شاید در زندگى دردهاست که آدمى نتواند به کسی بگوید یا تعریف کند. بدبختی همین جاست ده سال، صبر مى کنی و بعد یکهو همه چیز کلپس می شود. و بعد دیگرانند که باور نمی کنند. دیگرانند که متوجه نیستند.
آن شب ماه در مسیر جاده یک تکه قرمز قرمز بود، یک نیم دایره کج که سنگینیش به سمت چپ بود، هر چه جلو می رفتیم قشنگتر و قشنگ تر می شد،
باید سرچ کنم ببینم چه عاملی باعث می شود که ماه آن چنان قرمز و قشنگ یکهو می آید و به خط زمین هم نزدیک است اما بعد که بالا می آید همان نقره ای خودش می شود.
انگار که جاده گرد باشد، انگار که آنجا چه خوب گرد بودن زمین را درک مى کنی. و وقتی به خانه می رسی دیگر سربالایی خانه ماه نقره ای را پرتاب می کند آن گوشه بالا،