بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یک دقیقه بیشتر

به شوهرم نگفتم که وقتی در آغوشم می گیرد به یاد شما می افتم ، نگفتم که بوی شما می پیچید توی تمام تنم و بی اختیار خودم را بیشتر بهش می چسبانم ، بهش نگفتم که وقتی صورتش را جلو می آورد تا مرا ببوسد ، بوسه ای عمیق و کشدار ، طوری که لبهایم درد بگیرد ، یاد شما می افتم ، اما سریع خودم را می کشم بیرون چون شوهرم به خوبی شما بلد نیست  لبهایم را ببوسد ،روی لبه های پنجره پر برف و پرنده ها آمده بودند و نوک می زدند به شیشه ، محل ِ گنجشکها نمی گذاشتم انگار که حرصم بگیرد از اینکه این همه با هم خوبند و دسته جمعی به دنیال غذا می گردند ، هیچ کدامشان تنها نیستند ، من اصلا ً هیچ وقت گنجشک تنها ندیده ام ، خانه گرم گرم بود اما من داشتم از سرما می لرزیدم، پالتوی قهوه ای رنگ گرم و نرمم راپوشیده بودم که تازه خریدم ، منتظر شوهرم بودم تا از سرکار برگردد ، او هیچ وقت بهم نمی گفت که انگار لبهات از یک بوسه گرم سیر نشده می مانند ، و  آن شب دلم می خواست تا صبح توی بغلش بمانم و فقط گریه کنم اما او نمی فهمید که من چم شده ، فکر می کرد دلم برای پدر و مادرم تنگ شده یا برای بچه بدنیا نیامده ام که مرده بود اما من هیچ نمی گفتم که دلم برای شب یلدایی تنگ شده که تا صبح با شما بوده ام ، دلم می خواست فقط با شما حرف بزنم ، حرفهایی که هیچ وقت فرصت گفتنش را پیدا نکرده بودم ، اما شما سکوت کرده بودید و منم نتوانسته بودم حرفی بزنم ، چرا نمی توانم بگویم که چقدرشما را دوست دارم و بدون شما نمی توانم زندگی کنم ، چرا گفتن این کلمات این قدر بیخودی سخت است ، شوهرم من را سوار ماشینش کرد و بهم گفت بیا دور شهر چرخی بزنیم حتما ًحالت خوب می شود ، اما او نمی دانست بدتر حالم را بد می کند ، چرا او نمی فهمید که من چِم شده ، چه ترس احمقانه ای ریخته بود به زندگیم ،  

صبح که خورشید بدنیا آمد و طولانی ترین شب سال و طولانی ترین  بوسه ها تمام شد ، من دیگر پیش شوهرم نبودم .

دیشب خواب دیدم  صبح شده و یک لایه برف روی همه چیز نشسته حتی روی دوست داشتن من . 

می شود من را جایی ببرید که برف باشد ؟

آنچه شما خواسته اید .

نازی می گوید که بیا ببین جعبه های بنفشه و مینا خریده ام برای باغچه ، کمی تعجب می کنم و توضیح می دهد که عمه محبوبه اش گفته ، تازه بگذار یک برف هم بیاید ، نمی دانی که این بنفشه ها چه کیفی می کنند.

فردا بنفشه ها را با هم به کمک باغبان در باغچه خواهیم کاشت به امید باریدن برف زمستانی و به امید دیدار ِ تو که می دانم که این همه اشتیاق برای آمدن توست . که این همه ماه و سال که مادرت بوی تو را نفس نکشیده و حوصله هیچ کاری هم نداشته . 

اما برای من همه چیز برعکس است . حالا دقیقا ً یک هفته بی سر و سامان شده ام ، از وقتی که در ماشین را باز کردید و به من لبخند زدید .  

و من از شنبه آینده باز هم تمرین می کنم که بی شما باشم و همانطور مثل قبل زندگی کنم . جوری شاد که هیچ کس نفهمد شبها که برق نیست و اشکهایم پیدا نیست ، شمع روشن می کنم و توی تاریکی حافظ می خوانم و دنبال یک شعرش می گردم که ته اش نِی باشد و تویش پر از بوسه و لب و شراب و مستی و پیدایش نمی کنم ،مثل بچه های کنجکاو و فضول ، ناخنهای بلندم را روی شعله شمع می گیرم ببینم چه می شود ؟ 

خجالت می کشم وقتی به شما گفته ام حالم را بد می کنید . می دانید آخر حالم را بد کرده اید ، قبول کنید که حالم بد شده است ، همه می گویند . جوری عجیب به همه چیز نگاه می کنم انگار که شما را می بینم .دوست دارم طوری باشید که من می خواهم اما شما همان بودید که هستید و من باز هم شما را هم می خواهم و نمی خواهم .داشتن شما طوری عجیب است . نمی توانم بگویم چگونه ؟ هیچگاه نتوانستم بگویم . 

می خواهم شاد باشم مثل همیشه ها . همانطور که گفتید . 

بدجنس می شوم ، اذیت می کنم ، سربه سر می گذارم ، پشیمان می شوم . شما از یادم نمی روید . 

فردا با نازی برگهایی که باغبان چند هفته است جمع کرده ، روی زمین می ریزیم ، تخت را جابه جا می کنیم و منتظر باریدن برف می شویم.  

اجازه می دهید ؟

اجازه می دهید سرم را بر شانه های شما بگذارم؟ انگار شانه های شما را برای سر ِ من ساخته اند ، اجازه می دهید بخواهم صدایم کنید ؟ آخر فقط شما طوری صدایم می کنید که دلم هری می ریزد و دل آشوب می شود ، این همه که نامم را می برند ، هیچ ، فقط شما نامم را صدا کنید .  

فقط با شما روی برگهای پائیز راه رفتن را دوست دارم ، باور کنید ، امتحان کرده ام اما فقط شما صدای قدمهای من را می فهمید ، شما درک لحظه های من را دارید .  

اشک توی چشمانم جمع می شود وقتی برایم این فصل ِ دیگری است ِ شاملو را می نویسید ، شما حواستان نیست و من در آینه لبهایم را دیدم که جمع شد و چشمانم مثل چشمان نگران مادرم ، به هنگامی که از من می پرسد یعنی هیچ کس تو را دوست ندارد ، این همه سال ؟ و من هیچ پاسخی برایش ندارم .  

نمی دانستم آخر این همه سال ، شما اینهمه من را دوست دارید .

بدون تو سنگم ، کنار تو ابرم

دوباره نشستم و فیلم را دیدم . 

یادتان نیست که در مورد کدام فیلم می گویم ، اما وقتی توضیح می دهم که از روی کتاب داستایوفسکی ساخته شده و ایرانی است ، می گویید آها ، دوستم مهدی احمدی در آن بازی می کند .می گویم خیلی زیباست وشما هم تأئید می کنید و همین موقعها بود که فیلمش را دیدم . می گویم با یکی از دوستان قدیمیم به کتابفروشی توی فیلم رفتیم و آن روز که باز هم پائیز بود و برگها ریخته بودند حسابی و چقدر نوستالژیک بود مثل حالا ، خیلی روزهای خوبی بود . مثل حالا که باز هم روزهای خوب و شبهای روشنی دارد .آن دوست هم نوشت دوستت تا آخر عمر و ماند . هر جا هست خوشبخت و سلامت باشد . 

پ ن : مثل مادربزرگها شده ام !

گذشته ها گذشته .

نمی دانم چرا باید در مورد روزی بنویسم که پنج روز دیگر بگذرد پنج سال از آن می گذرد .پائیز بود مثل حالا و سرد و باران تازه باریده بود و دو روز بود از روز دانشجو گذشته بود و من حال و هوای این چند سالم را نداشتم ، من آنقدر دلمرده بودم که هر چه بگویم باورتان نمی شود ، که گاهی از دلتنگی غروبهای پائیز آنچنان گریه می کردم که انگار چیز مهمی را از دست داده ام .که کسی پیدا شد که پیامبرم باشد و حرفهای قشنگی زد و من آن روز برای اولین بار دیدمش . آذر بود و خزید و خز آرید که هنگام خزان است را هنوز بلد نبودم بخوانم . و هنوز نمی نوشتم . می نوشتم اما خیلی بدتر از حالا . عاشق شده بودم . عشقی که برای اولین بار همه چیزش عجیب و غریب بود و حالا چرا باید اینها را برای شما بگویم . نمی دانم . شاید دلم برایش تنگ شده  .از آن روز فقط یک گل سرخ خشکیده باقی مانده و پیامبری که تا همیشه ماند .هر جا هست خوشبخت و سلامت باشد .

هنوز می شود

پائیز به این زیبایی ندیده ام .با هیچ کلمه ای نمی توانم توصیفش کنم .

 این روزهایم مثل برق و باد می گذرند و من دیگر دست از نِک و نال برداشته ام ، حتی پایم که توی خواب می گرفت بعضی شبها خوب شده ، صبحها که بیدار می شوم شعر زردها بیخودی قرمز نشده اند ِ نیما را می خوانم و بعد قرار است کمی به خودم فکر کنم ، تا بیایم بجنبم به خودم باید شال و کلاه کنم بروم دانشگاه ، روز اول تمرین احساس حماقت شدید کردم و شب اول هم گریه کردم ، شاید هم از هیجان بودن با شما بود که قلبم را مثل یک گنجشک کرده بود و هیچ جوری آرام نمی گرفت ، تازگیها طوری دیگر در درونم با شما حرف می زنم ، توی دلم هی قربون صدقه اتان می روم ، و لحظه ها را زندگی می کنم . کی دیگر شانس بیاورم و سر کلاس شما بنشینم ؟ پس هر لحظه اش برایم خیلی گران قیمت است . 

 خوش به حال شما که پشت پنجره اتاقتان برف دارید. 

road to freedom 3

یادت هست نشستیم توی زنان و فیلمش را دیدیم ، حالا که رفتی دیگر کک دنیا نمی گزد که نیستی . فواد می گفت که چهارشنبه 10 تا اعدامی دارند که یکی شان زن است و من توی دلم خدا خدا می کردم که تو باز هم اعدامت عقب بیفتد اما... فواد می گفت چند روز پیش هم چند تا اعدامی از بند 209 داشته اند که هیچ کس نمی داند کی بودند ! فاطمه دیگر آزاد شد !

سرمست

انرژی شما را نگه داشته ام برای روز مبادا که همه روزهایم مبادا باشند . جلوی دنیا می ایستم و نمی گذارم شادیم را بگیرد . به موقع اشک می ریزم و به موقع می خندم . سر کلاس داستان نویسی فکرم باز هم خیالبافی می کند ، روی برگهای پارک شفق می دوم تا برسم به کلاس . مثل همیشه دیرم شده . اما این دو ساعت را احساس نمی کنم و تمام ذهنم می رود به اینکه چگونه بنویسم  و حالا هفته خوب بیاری من شروع می شود که کتی جون همسایه کوچه بالایمان باشد و بغل دستم توی کلاس نشسته و جالب است که فامیل توست و تو را می شناسد . تو که حالا برایم غریبه ای بیش نیستی و اگر از کنارم بگذری ، نمی شناسمت  و من را تا دم در می رساند . کافه پیانو را تمام کرده ام و رفته ام سراغ کتاب بعدی .زمان کند و تند می گذرد . هنوز بازنگشته اید و من دلم می خواهد نفس شما را عمیق بو بکشم .

خدا یعنی زندگی

دلم نمی خواهد امروز را در قالب یک داستان بی سر و ته تحویلتان دهم ، آنقدر که امروز خوب بود ، می خواهم ریز ریز اتفاقاتش را برایتان تعریف کنم حتی اگر حوصله اتان سر برود حتی اگر برایتان جالب نباشد و توی دلتان بهم بخندید و لجتان بگیرد . اصلا ً وبلاگ خودمه و هر چه دلم بخواهد توی آن می نویسم . شاید هم اثرات هفتاد صفحه از کافه پیانو ی فرهاد جعفری باشد که این چنین به نوشتن مشتاقم کرده ،که حتی وقتی چند خطی از آن را برای شما می خوانم می پرسید این کتاب توی ایران چاپ شده ؟ و می گویم حتما ً برایتان می خرم ، به شرطی که بخوانید و لبخند می زنم . امروز از اول صبح خندیدم به همه چیز . به کلاغهای پارک ساعی که جفت پا می پردیدند و ازم نمی ترسیدند . بلند بلند مجسمه های حروف را می خواندم : صاد مثل صدف ، ر مثل روباه ، عین مثل ، یادم نمی آید ، چرا مجسمه عین مثل عشق را نساخته بودند ؟ و دورببینم را می چرخاندم و فرت و فرت عکس انداختم و وقتی گفتم از پائیز پارک ساعی عکس انداختم بهم عاشقانه لبخند زدید ، در نوع خودش بی نظیر .رفتم تواضع و برای سفرتان میوه خشک خریدم و کیف کردم .توی تاکسی خانم بغل دستم که استاد زبان دانشگاه تهران مرکز آزاد بود شجاعتم را تحسین کرد . از اینکه ریاضی کاربردی را رها کرده بودم و دوباره کنکور داده بودم . و پسر جوانی که کنار دست استاد نشسته بود نصف بچه های صنایع دستی سوره را می شناخت و فهمیدم که چقدر دنیا کوچک است و از آخوندی می گفت که باید دوئتهایی را که ساخته تأئید می کرده و نت را نِت گفته .دوباره شما معلم شدید و من نقش شاگرد خوبتان ، هی سوال کنید و بیشترشان را جواب بدهم و هی از من تعریف کنید و سرم را پائین بیندازم و سرخ و سفید بشوم جلوی شاگردهای تازه اتان .با شما همراه شوم و بگویم پیله تر از من دیده بودید ؟ یا اینکه نفس عمیق بکشم و تلافی این همه ندیدن هایم را در بیاورم و بگویم وقتی دیدمتان فهمیدم که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود و شما بخندید و بعد از چند لحظه فکر بگویید مسئولیتم را بیشتر می کند . جواب می دهم بهش فکر نکنید . البته آنقدر کار دارید که وقت نمی کنید به من فکر کنید .چقدر پیش شما بودن خوب است . چقدر ترافیک خوب است . چقدر شب خوب است . زمان کش می آید و من انگار زبان باز کرده ام و ول نمی کنم که شما می گویید نکن . آرام که فقط خودم بشنوم و خنده ام بگیرد . مثل دختر کوچولوهای شیطان می شوم ...اکنون ِ من می شوید . سر کلاس گفتید خدا یعنی جریان اکنون . خدا یعنی آنچه که بین من و تو شکل می گیرد . و در لحظه هایم با شما خدا جاری می شود و من لمسش می کنم . دستهای یخ زده کوچکم را در دستهای بزرگش می گذارم و خدا دستهایم را با محبت فشار می دهد  و لبریز از خوشبختی عظیمی می شوم که هیچگاه نداشته ام .