بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پگی : چلا ؟
من: چی چرا عزیزکم ؟
- چلا بادکنک می ره تو هوا ؟
ـ چون سبکه . هر چیز سبکی راحت بالا می ره .
- یعنی خدا هم سبکه ؟
ـ مگه خدا بالاست ؟
- خودم دیدم وقتی دعا می کنی آسمونو نیگاه می کنی !
ـ درسته . اما خدا همه جا هست .
- یعنی روی زمین هم هست ؟
ـ بله .
- پس برای همینه که مرده ها رو خاک می کنن ؟
ـ نمی دونم . خدا می دونه .روحشون می ره بالا و خودشون روی زمین می مونن .
- مرگ چه شکلیه ؟ چه رنگیه ؟
ـ شاید خواب . شاید بیداری . شاید سفید . شاید سیاه .
- دلم نمی خواد الان بمیری !
ـ چرا ؟
- نمی دونم . خدا می دونه .
ـ مرگ من چه اهمیتی داره . من به تو فکر می کنم .
- چرا مرگه تو اهمیتی نداره . من دوستت دارم .
ـ نمی دونم . مسیو پوف می گه : وقتی مردم ؛ من را بسوزانید و خاکسترم را هفت بار بسوزانید و بعد پای سه درخت کاج بریزید !بی خیال .بگیر بخواب .
- برام لالایی می خونی ؟
ـ بله . تی تاتی . تی تاتی . تاتاتی . تاتاتی......

برای فروغ

تو در باغچه خفته ای ؛
دیگر دلم به حال باغچه نمی سوزد .
قلب باغچه تویی .
دیگر قلب باغچه ورم نمی کند .
از مرگ نترسیدی ؛
دیگر از مرگ نمی ترسم .
روی لایه لایه های برف
گل می گذارم و چراغ و دریچه ؛
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری .

آدم برفی (۱۰)

می دانم روزی آب خواهی شد
آدم برفی ام بمان .
به روزهای خوب برفی ؛
زنده بمان !
به شادی کودکانه من از داشتن تو ؛
زنده بمان !
می دانم روزی تمام خواهد شد .
به قطره های گرم  اشک روی گونه ها
به هنگام بارش برف ؛
آدم برفی ام بمان !
با دستانم ؛
با قلبم می سازمت ؛
به امیدی که همیشه زنده بمانی !

وقتی نامه را باز کنی
این یک تکه کاغذ مجازی را ؛
شاید تنها باشی !
با یک فنجان چای
و شب بی انتهای پر ستاره
شاید
من خواب باشم !
و خوابم بوی تو را بدهد !
بوی عمیقترین نگاههای بی حرف
بوی درهم ترین افکار روی زمین
بوی گیجی و مستی
بوی سیگار و شکلات تلخ
بوی حرفهای مرد کله اسبی *
بوی قطعات مرد خیکی **.
کاش
برایم نرگس خریده بودی
چون هوای خواب نرگس در سرم بود !
*************************
* شخصیتی از داستان بند باز بوبن
** باخ


باد سردی می وزد . مواظب خودت باش تا سرما نخوری . موهایت را خشک کن تا سرما نخوری .... دفتر خاطراتم را ورق می زنم . چقدر آن زمانها وقت داشتم و چقدر می نوشتم . ولی حالا حوصله ای برای نوشتن ندارم . بیشتر می خوابم تا اینکه بیدار باشم . درس می خوانم و نمی خوانم . آدم برفی درست می کنم . اما نمی نویسمشان . آدم برفی هم زمان داشت که دیگر تمام شد . دیگر حوصله آدم برفی هم ندارم . دیشب سر کلاس موسیقی بهم خوش گذشت وقتی قطعه ای از باخ را همه با هم گوش دادیم . استاد سر و لبهایش را مثل همیشه تکان می داد و من از اداهایش خنده ام می گرفت . موسیقی من را برد به دورها و نزدیک ها . خاطراتم با تو زنده می شد . چه کمرنگ و پر رنگ . و من کیف می کردم و دلم دیگر تنگ نبود . چون رنگ موسیقی از شادی و پر از احساس بود . چیزی که مدتی است گم کرده ام . موسیقی به قول استاد همراه با جَز بود و شادیش بیشتر و بیشتر می شد . دلم نمی خواست تمام شود . حالا که چیزی ازش می فهمم با دقتتر و بهتر به موسیقی گوش می دهم و بیشتر از قبل دوستش دارم . حالا حرفهای بوبن را درباره موتسارت می فهمم . البته استادمان از موتسارت خوشش نمی آید اما من حرفهای بوبن را خیلی دوست دارم . بعد از باخ ؛ آهنگی از کَمل گوش دادیم . آن هم جالب بود اما به قول استاد همه ما را برد به بیابانی در آریزونا و ماشینی که در آن می راند . چقدر دلم خواست تو هم بودی و این آهنگها را با هم گوش می دادیم . آخر کلاس هیچ کس نمی رفت و استاد می خواست به زور بیرونمان کند . یکی از بچه ها تعریف کرد که وقتی سوار ماشین در آریزونا بوده سه تا پشه رهایش نمی کردند . همه خندیدیم . کلاسهای موسقی ام به من زندگی می دهد و اگر نبود من این گونه بیهوده شاد نبودم .
از سر بالایی همیشگی بالا می روم . تنها . باد سردی می وزد . مواظب باش سرما نخوری . وارد داروخانه می شوم .
- پرفنازین دو دارید ؟
- بله .
- سه بسته بدهید .
- بدون نسخه نمی شود ! برای کی می خواهید ؟
- برای خودم .
دکتر داروخانه با تعجب به من نگاه می کند .
- می خواهید بسته تمام شده اش را نشانتان بدهم .
از توی کیفم در می آورم و باور می کند که برای خودم می خواهم .
ماه نیست . هوا ابری است و من پیچ خیابانمان را تنها می پیچم . پیاده و نفس نفس زنان سر بالایی می شود سر ازیری و برفهای یخ زده مانده از هفته های پیش .
آدم برفی ام آب شده . صورتش دیگر پیدا نیست . خانه تنهاست . کلیدم را می چرخانم .
سلام .

مدت طولانی است که خوابهای عجیبی می بینم . خوابهای روشن و واضح . گاهی هم ترس ؛ فرار . غرق شدن . گم شدن و تنهایی . خاطرات گذشته و اتفاقهای غیر قابل باور .

دیشب خواب دیدم که یک اسب آبی واقعی دارم . آنقدر مهربان و دوست داشتنی که هنوز صورتش به یادم مانده است . یادم هست که وقتی باهاش حرف می زدم خوب حرفهایم را می فهمید . و چقدر بامزه از دستم غذا می خورد . مخصوصا عاشق ذرت بود . آمدم به تو تلفن بزنم که چه اسمی برایش بگذارم که از خواب بیدار شدم . صورتش آبی بود .
حتما خواهی گفت مسیو پوف . من که این اسم را خیلی دوست دارم . برای یک اسب آبی مهربان واقعی .

آدم برفی (۸)

آنقدر برف باریده
که می توانم آدم برفی بسازم
این بار با برف
نه با کلمات
آدم برفی با برف سفید
مثل بچه ها
که هنگام باز گشت از مدرسه شادند و کیفهایشان را پرت می کنند
شادم
و هر چه دارم به هوا می اندازم
دارد برف می بارد
دیگر رویا نیست
خواب نیستم
می توانم واقعا یک آدم برفی داشته باشم .

زیر نور برایت می نویسم .به نور تو برای نوشتن محتاجم .
نور روز کاذب است .
ــــــــــــ
کتابها را بیهودگی می آفریند . چه خوب است که تو هرگز چیزی ننوشته ای .
تو را بیش از کلمه هایم دوست دارم .بیش از تمام کلمه هایم . کلام تو روزی فرشتگان است .
ـــــــــــ
روزی که به آنها گفتم تو را دوست دارم ؛ جوابم دادند : فکر می کنی که هستی ؟
خواسته ام زیاده است . می خواهم دیوانه ای باشم که دیگر چیزی ندارد جز یک قلب .
ـــــــــــ
قلب من چون پر کاهی در هوا پرواز می کرد : پیش از آنکه تو آن را در میان بگیری و نجات دهی .
هر چه در جیب داشتم بیرون ریختم . چیزی جز چهره های دروغین و عقاید پژمرده نبود .زمان آمدنت بود .
ـــــــــــ
وقتی حقیقت وارد قلب می شود ؛ به دخترکی می ماند که با ورودش به اتاق ؛ همه چیز کهنه و پیر به نظر می آید .
در زندگی برای من اتفاقی افتاد که فقط بعد از مرگ می افتد . چشمانم را باز کردم و چهره ها تیره گشتند و خورشید تو طلوع کرد .
ـــــــــــ
شعر را از دست دوستم گرفتم .
برای خواندن یک داستان دو سه ساعتی زمان لازم است .
و برای خواندن یک شعر ؛ یک عمر .
ــــــــــــ
مسیح در شقایق
کریستین بوبن