ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پگی : چلا ؟
من: چی چرا عزیزکم ؟
- چلا بادکنک می ره تو هوا ؟
ـ چون سبکه . هر چیز سبکی راحت بالا می ره .
- یعنی خدا هم سبکه ؟
ـ مگه خدا بالاست ؟
- خودم دیدم وقتی دعا می کنی آسمونو نیگاه می کنی !
ـ درسته . اما خدا همه جا هست .
- یعنی روی زمین هم هست ؟
ـ بله .
- پس برای همینه که مرده ها رو خاک می کنن ؟
ـ نمی دونم . خدا می دونه .روحشون می ره بالا و خودشون روی زمین می مونن .
- مرگ چه شکلیه ؟ چه رنگیه ؟
ـ شاید خواب . شاید بیداری . شاید سفید . شاید سیاه .
- دلم نمی خواد الان بمیری !
ـ چرا ؟
- نمی دونم . خدا می دونه .
ـ مرگ من چه اهمیتی داره . من به تو فکر می کنم .
- چرا مرگه تو اهمیتی نداره . من دوستت دارم .
ـ نمی دونم . مسیو پوف می گه : وقتی مردم ؛ من را بسوزانید و خاکسترم را هفت بار بسوزانید و بعد پای سه درخت کاج بریزید !بی خیال .بگیر بخواب .
- برام لالایی می خونی ؟
ـ بله . تی تاتی . تی تاتی . تاتاتی . تاتاتی......
می دانم روزی آب خواهی شد
آدم برفی ام بمان .
به روزهای خوب برفی ؛
زنده بمان !
به شادی کودکانه من از داشتن تو ؛
زنده بمان !
می دانم روزی تمام خواهد شد .
به قطره های گرم اشک روی گونه ها
به هنگام بارش برف ؛
آدم برفی ام بمان !
با دستانم ؛
با قلبم می سازمت ؛
به امیدی که همیشه زنده بمانی !
زیر نور برایت می نویسم .به نور تو برای نوشتن محتاجم .
نور روز کاذب است .
ــــــــــــ
کتابها را بیهودگی می آفریند . چه خوب است که تو هرگز چیزی ننوشته ای .
تو را بیش از کلمه هایم دوست دارم .بیش از تمام کلمه هایم . کلام تو روزی فرشتگان است .
ـــــــــــ
روزی که به آنها گفتم تو را دوست دارم ؛ جوابم دادند : فکر می کنی که هستی ؟
خواسته ام زیاده است . می خواهم دیوانه ای باشم که دیگر چیزی ندارد جز یک قلب .
ـــــــــــ
قلب من چون پر کاهی در هوا پرواز می کرد : پیش از آنکه تو آن را در میان بگیری و نجات دهی .
هر چه در جیب داشتم بیرون ریختم . چیزی جز چهره های دروغین و عقاید پژمرده نبود .زمان آمدنت بود .
ـــــــــــ
وقتی حقیقت وارد قلب می شود ؛ به دخترکی می ماند که با ورودش به اتاق ؛ همه چیز کهنه و پیر به نظر می آید .
در زندگی برای من اتفاقی افتاد که فقط بعد از مرگ می افتد . چشمانم را باز کردم و چهره ها تیره گشتند و خورشید تو طلوع کرد .
ـــــــــــ
شعر را از دست دوستم گرفتم .
برای خواندن یک داستان دو سه ساعتی زمان لازم است .
و برای خواندن یک شعر ؛ یک عمر .
ــــــــــــ
مسیح در شقایق
کریستین بوبن