ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیگر فرصتی ندارم .اتاقم به قول بابا مثل بازار کهنه چینهاست .حالا حتما فکر می کنی در حال تمیز کردن هستم اما نه . از هر جا رسیدم لباسهایم را در آوردم و مثل بچه ها پرت کردم . چرا می گویم مثل بچه ها که مامان روزی هزار بار به کارهای بچگانه ام می خندد و من باز هم همان بچه هشت ساله ام که روی تاب سوار است و تاب می خورد . سایه و آفتاب را می گذراند .آواز می خواند و موهایش را باد می دهد و در دلش جز دوست داشتن ساده هیچ چیز نیست .دوستی برای دوستی . این چند روز اخیر تازه این حرف را فهمیدم که چه معنای بزرگی می دهد و خوشحالم به خاطر داشتن دوستهای تازه و دوستان قدیمی که شاید مدتهای طولانی است ندیدمشان اما ذره ای از دوستیمان کم نشده است .بار سفر می خواهم ببندم . بروم .بروم به جایی دور . دور دور .که شاید گم شدم و دیگر باز نگشتم .اینها همه خیالات است . می دانم که ترس دارم از جایی ناشناخته و دلتنگم به خاطر از دست دادن چیزهایی که بهشان عشق می ورزیدم . نه عادت . که عادت چیز مزخرفی است . دلم می خواست بگویم که نباید بهم عادت کنیم و در تمام دوستی هایم عادت را کنار گذاشتم . سعی کردم کنار بگذارم .آخرین روز هم از دانشگاه استفاده کردم . چهار تا کتاب گرفتم .و پایان نامه یکی از دانشجوها را دیدم که بسیار برایم جالب بود . تاتری بود که در تلویزیون هم دیده بودم اما اجرای این گروه متفاوت بود !شاید این پست آخرم باشد . پست آخر یا پست آخر در سال هشتاد و چهار . دوست داشتم ورودی هشتاد و چهار باشم و به آرزویم رسیدم . و چیزی که این روزها به زندگیم رنگ تازه داده گلدان لاله ایست که سه شنبه خریدم . که شده است تمام عشق من به بیدار شدن . خوابیدن . حالا می فهمم حظ بردن یعنی چه ! بوی خاصی دارد و هفت گلبرگ سرخ سرخ که دلم را از شادی لبریز می کند . کاش می توانستم بهتر از این بنویسم که چه احساسی به گلم دارم .باید مواظبش باشم .امیدوارم وقتی به سفر می روم نمیرد . که امید برگشتن من به خانه باشد . زنده بماند .بماند .
روز خوبی را پایان می برم . قشنگ بود . خوب و عالی و هر چه کلمه های خوب !آخرین جمله ای که می نویسم: این خستگی را دوست دارم .رو به رویم میدان آزادی که در غروب فرو رفته .آسمان صورتی ابرهای سفید و قرمز !پشت سرم ماه نقره ای تعقیبم می کند . با حسرت نگاه می کنم . انگار اولین بار است که غروب را می بینم . پشت سرم کوههای سفید پر برف و رو به رویم برگهای تازه رزهای باغچه؛ درختهای شکوفه زده ؛خاک زیر و رو شده و پنجره های بی پرده . پشت سرم روزهای خوب . خاطره های دوست داشتنی . لحظه هایی که دلم نمی خواست تمام شود .تمام شد اما تاثیرش هنوز در من جریان دارد مثل رودی که می خواهد به دریا بپیوندد . صداهای دوست داشتنی . حرفهای دلپذیر . لحظه هایی که قاب می گیرم کنج دلم و برای همیشه جاودانه می شوند .لبخند می زنم و می نشینم . و گاهی چشمها را می بندم . خسته ام اما خستگی دلپذیر و خوبی است . و نوشته ای که می رود درون کارتهای تبریک عید .
ــ پشت سرم کوههای سفید پر برف
ــ روبه رو
درختهای تازه شکوفه زده !
و اکنون
شادی آدم برفی های آب شده؛
در دل بنفشه های زرد؛
بنفشه های بنفش.
استاد می خواهد ؛
عشق را بکشیم.
نه!
تصویر کنیم؛
نه !
می خواهد با نقطه عشق را نشان بدهیم.
در یک کادر.
و من مانده ام عشق چیست؟
همان دو دایره در هم رفته؛
پیوستن .
یا
دایره ای بزرگ که دایره ای کوچک را درونش دارد؛
احاطه ؛تسلط و شاید امنیت!
یا
دو نیم دایره که از هم دور می شوند؛
نرسیدن ؛دوری ؛انتظار.
یا
دو خط موازی که تا انتهای کادر می روند ؛
بی انتها؛
"سه قدم مانده...."
یا
دو نیم دایره بهم چسبیده اند ؛
مثل دایره ای که از وسط بطور عمودی تقسیم شده اند؛
یعنی تکامل !!!
یا
نقطه ساده ای که با یک نگاه آغاز می شود.
و آخرین جمله اش دوستت دارم ساده است!!
می هراسم؛
از عشق افلاطونی؛ لیلی و مجنون و ...
عشق چیست ؟
مانده ام میان نقطه ها؛
و یک جمله ساده.
هنوز دوستت دارم!
باز هم عجله دارم .انگار این اسفند همه من را عجله فرا گرفته است . دلم می خواست با دستهایت جلوی آمدن بهار را بگیری.زهی خیال باطل.من از پنجره درخت همسایه را ندیده بودم . ندیده بودم که چه با اشتیاق جوانه زده است . درخت کوچک باغچه پدربزرگ را ندیده بودم که حتی شکوفه های صورتی داده . شمشادها که برگ سبز نو برتن کرده اند !بهار آمده است و من دیر به فکر نیامدنش افتادم . همیشه قبل از اینکه اتفاق بیفتد ...هر روز که بیدار می شوم زودتر از زمانی که قرار است ساعت زنگ بخورد !و می شمرم و با عجله راهی می شوم به سمت آفتاب که با مهرش می تابد .بر من . بر اتاق تاریکم .بر شهرم . بر دوستانم .بر زندگیم .و دیگر خسته نیستم . خستگی سطحی ام با خواب شبانه رفته است . با رویاهای شبانه و دلتنگیهاش رفته .کتابها منرا خواب می کنند . کتابهایی که دلم می خواست بخوانم و حالا دارم تند تند می خوانم .خدا کند زنده بمانم و تمامشان منظورم تمام کتابهای کتابخانه را بخوانم .برای همین دلم نمی خواهد این جایی که دوستش دارم را از دست بدهم .
*می پرسم :دلم می خواهد بدانم ایران تا کجاست؟یعنی هر جا که دل آرش با تیرش رفته ایران است؟تمام هستی؟می گوید : به خاطر جاذبه زمین تیر دارد دور زمین می چرخد .می گویم:اما زمین با تمام کهکشان در حال حرکت است و به مبدا یا هر کجای دیگر که قرار است برسد می رود .پس ایران تا کجاست؟
می نویسم دلم نمی خواهد تمام شود . دلم می گیرد . واقعا می گویم . شاید باور نکنی . دلم می خواهد با دستهای بزرگت جلوی آمدن بهار را بگیری . من که همیشه عاشق پرده های شسته و پنجره های بی پرده بودم امسال اصلا دلم نمی خواهد زمستان تمام شود . شاید چون برف نیامد . از آن برفها که کوچه ایمان بند بیاید . دلم آدم برفی می خواست .نه فقط یکی بلکه ده تا .شاید هم بیشتر . نمی دانم . سرم را گرم کردی به چیزهایی که دوستشان دارم . به هنر و من دیگر تو را واقعا گم کردم . امروز به کتابخانه رفتم و نوشتم . نوشتم تا خسته شوم و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم . و بعد اجرای پایان نامه یکی از دانشجوها را دیدم . برایم خوب بود . برای دو روز اول خوب بود . و همه اش می ترسم . نکند اسفند لعنتی بگذرد و تو را نبینم . شاید فصول زیادی بگذرند اما نمی خواهم امسال را از دست بدهم . نمی دانم چرا . دلم می خواهد لحظه لحظه اش را ببلعم . روزها شادم و شبها کابوس می بینم .شاید مثل دیگران یا نه متفاوت . نمی دانم . امروز عاشق ایران شدم . و به ایرانی بودنم افتخار کردم که فرهنگ غنی اش هیچ گاه از بین نرفته با گذر زمان و ادیان و جنگها هنوز همان ایران است و به قول استاد درس حجم سازی مثل جیوه می ماند همه چیز را درونش حل می کند و همه چیز ایرانیزه می شود و چقدر ما رابا خودش به دوردستهای این سرزمین بزرگ برد . درختهای خشک دارند جوانه می زنند اما من ... می ترسم که برای همیشه تمام رویاهای شبانه و دلتنگیهایم را با آمدن بهار از دست بدهم . می توانی جلویش را بگیری؟
*شاید می خواستی
گنجشک دلم را نپرانی !!