بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوشبختی توی دل آدمهاست

همیشه خوبترینها اتفاق نمی افتد . همیشه خوبیها کنار هم جمع نمی شود و شادی زمانی معنی پیدا می کند که غم داشته باشی و در اوج تیرگیها ، نورهای روشن خوشبختی - مثل اشعه های باریک از لابه لای ابرها- پیدا می شوند . خوشبختی کوچک ما زمانی است که سه تایی توی ماشین می خندیم . من و مردخانه و دخترک. وقتی من نفس زنان از نمایشگاه کتاب تا ماشین را با یک کیسه سنگین پر شده از رمان در جستجوی زمان از دست رفته و رویای مادرم می دوم. بهترین هدیه های تولد یکی یکی ظاهر می شوند . با اینکه چند روز قبل اشتباهی بزرگ کرده ام و یک میلیون از پول بابا را به باد دادم و برگشت پذیر هم نیست و دو سه روزی همه اش اخمهایم توی هم است .امروز که روز تولدم بود ، شادی ظاهر می شود . در هدیه های تولد . ترانه علیدوستی کنار مانی حقیقی نشسته است در غرفه نشر مرکز و من بدون اینکه بدانم و کاغذها را بخوانم که ترانه امروز در همین ساعتی که من اینجام ، نشسته که کتابش را امضا کند ، کتابی که ترجمه کرده را می خرم و وقتی دارم حساب می کنم ، می بینمش با همان نگاه مهربان با همان لبخند توی فیلمهایش و چقدر دوست داشتنی است . بلند می گویم خانوم علیدوستی ،می شود کتابم را امضا کنید ، و البته برمی گردد و با مهربانی جواب مثبتش را اعلام می کند و بزرگترین هدیه تولدم شاید همین امضا باشد که گفتم برای دخترم بنویس  ، پرسید با همان سین ، من گفتم بله و من معنی اسمش را گفتم زن صلح طلب و معنیش برایش جالب بود و امضا کرد .من هیجان زده مثل همان موقعها که عاشق بودم کل شبستان نمایشگاه را با کتاب هفت جلدی زمان از دست رفته دویدم و خیس از عرق و شادی بودم . بعد هم ناهار روی پل طبیعت . خیلی عالی بود . از آن بالا همه چیز رنگ دیگری داشت .با اینکه تنها بودیم و هیچ کس ما را جایی دعوت نکرد و نبرد اما خودمان شادی را به دلهایمان دعوت کردیم .

بوی توت فرنگی

روزهای اردیبهشت خوب هستند ..منم سعی می کنم با طبیعت خودم را هماهنگ کنم . یادم هست توی کلاسهای عرفانی که می رفتم جلسه ای داشتیم که می رفتیم به طبیعت و در آن به صداها گوش می دادیم ، به رنگها نگاه می کردیم و این فصل برای همین آفریده شده و این ماه برای دیدن و شنیدن و لذت بردن از خوبیها و زیباییهایش است و باید فقط نگاه کرد .دستهایم بوی تارت گرفتند و دخترک خوابیده و ف هم رفته بخوابد و من مایه تارت را گوله می کنم و توی نایلون می گذارم توی یخچال . خوشم می آید از بوی کره و آرد و شکر . رویش را پر از توت فرنگی می کنم و کرم فرانسوی درست می کنم برای زیر توت فرنگی ها . بوی خوبی دارند . اردیبهشت بوی کتاب هم می دهد . بوی کاغذهای نو . دلم می خواهد با دخترک بروم نمایشگاه کتاب و از شلوغی اش کیف کنم و از راه رفتن زیاد خسته شوم . مردخانه رفته اسمم را کلاس خوشنویسی با خودکار نوشته ، چیزی که خیلی وقت است آرزو داشتم و حالا شنبه اولین جلسه است . اصلا اردی بهشت ماه رسیدن به آرزوهاست . آرزوهای بزرگ و کوچک . ماه مهربانی و دوست داشتن دوباره است .دوستت دارم اردی بهشت .دوستت دارم بهار .دوستت دارم زندگی .

چینی نازک تنهایی

دیوارهایی که فقط کشیده شده اند برای جداسازی و هیچ کاربرد دیگری ندارند.

زن همسایه - که به تازگی سومین بچه اش بدنیا آمده و دو ماه از دخترک کوچکتر است - داشت گریه می کرد . بلند بلند زار می زد و دلش برای خواهرش تنگ شده بود . خواهری که با بچه ای که در دلش بوده ، بدون اینکه دلیلش مشخص شود ، تنهایی از دست می رود . زن توی گریه هایش می گوید دلم برات تنگ شده فرشته ، آخه من با کی درد و دل کنم ، نزدیک یکسال شده ، جمعه تولدته .. و من و دخترک توی اتاق خواب هر دو سکوت کرده ایم . من تند تند کارهایم را انجام می دهم و دخترک هم در سکوت به من نگاه می کند. صدا را می شود و مبهوت به من خیره شده .

زندگی جاری است

وقتی کاری انجام می دهی که می دانی برایت خطر دارد یا نباید انجام بدهی - مثلا می رسی به گوشی من که توی شارژ است یا میز جلوی مبلها یا صندلی بلند آشپزخانه یا میز تلویزیون یا در کابینت - اول بر می گردی به من نگاه می کنی و مثل آدمهای یک دنده و منتظری چیزی بگویم و من فقط ساکت بدون عکس العملی فقط نگاهت می کنم و تو هم با خیال راحت مشغول کار خودت می شوی - در کابینت را باز می کنی ، دستت را می گیری به لبه میز یا پایه صندلی یا میز جلوی تلویزیون و بلند می شوی یا موبایلم را محکم از شارژ در می آوری - و بعد دوباره پشتت را نگاه می کنی . با یک لبخند پهن روی صورت من رو به رو می شوی و دو تا دست بزرگ را حایل خودت احساس می کنی و بازیت را ادامه می دهی .

شاید همه این ها از نگاه دکمه های مشکیت بازی باشد ، اما برای من زندگی است . زندگی زیبای من و توست که جریان دارد .

دلخوشی

دلم می خواهد خیلی چیزها بنویسم ، اینکه وقتهایم را با دخترک می گذرانم ، اصلا بیهوده نیست . شاید بهترین لحظه هایم بودن با اوست . دلم می خواهد بداند . وقتی ازم پرسید ، وقتی خودش دختردار شد و پرسید من کی نشستم ، من کی دندان در آوردم ، کی چهاردست و پا راه رفتم ، من یادم باشد و بهش جواب بدهم .
عصرها من و دخترک کتانی های رنگی را می پوشیم و برای پیاده روی به پارک سر شهرکمان می رویم .
قرارم با خودم این است که بهترین اردی بهشت زندگیم باشد هر چقدر هم که سختی ها هنوز زیاد است .
و این کتاب مامان و معنی زندگی را بالاخره تمام کنم .