ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چقدر دلم گرفته،
وقتی در خانه خودت نیستی، هر جور حرفی را باید تحمل کنی. باید بشنوی که مزاحم تربیت بچه دیگری هستی. بچه تو مزاحم شده است. و هزار حرف از آدمهایی که همواره دروغ می گویند و تهمت می زنند. باید هزار حرف بشنوی از همه و همه و حرفی نزنی وگرنه غر زده ای و ناشکری کرده ای چون همه دارند برای تو و به تو لطف می کنند.
خدای من
قلبم شکست.
وقتی این حرفها را نزدیکترین آدم به تو می زند چاره ای نیست. و باید پرواز کرد و کوچ کرد و رفت.
پسر کوچکت که سوار ماشین بود آهسته به دخترک گفت بابات می دونه مامانی فوت کرده؟
دخترک با تاکید گفت بله باباجون، و پدر گفت خدا رحمتش کنه.
پسرک اصرار داشت برای ما تعریف کند که مامانی رفته آنطرف و ما این طرف مانده ایم. چه تعبیر جالبی. این ور خط، آن ور خط.
چند جمله معمول و کلیشه ای گفتم: مامانی ناراحت میشه وقتی تو گریه کنی. و سوال عجیبش : اون خانومه چرا اینقدر برای مامانی گریه می کرد؟
منم گفتم دلش تنگ شده.
بهت گل یاس دادم.
گل یاس یعنی مادربزرگ ، یعنی خانه آقاجون و روزهای خوش کودکی ، روزهای سرخوشی و بی خیالی.
روزهایی که فقط مختص به من بود. به ما بود.
توی حیاط آب می پاشیدیم و آویزان درختهای باغچه می شدیم.
توی باغ جابان می چرخیدیم و منتظر رسیدن آلوها و توت و بادام بودیم.
گل یاس بوی دلتنگی و مرگ می دهد.
یکبار که پدربزرگم مرد شعری نوشتم در همین باره.
همان زمانی که عاشق بودم و شاعر.
شعر گفتنم رفت. اما عاشقیتم هنوز کمی باقی مانده.
مادربزرگ تو هم جای خوبی خاک شده، باغ طوطی.
و چند باری که سر خاکش رفتم راحت پیدایش کردم چون حورا سادات را کنار علامه دفن کرده اند.
وقتی دلم برای تو تنگ می شد می رفتم و باهاش حرف می زدم و تو روزی نوشته بودی مادربزرگم ترکید و رفتیم خاکش کردیم.
همان نوشته هایی که پاکشان کردی.
مادربزرگ من هم از سرطان بدنش تکه تکه شد و مرد. من خیلی جوان بودم و چقدر زیاد گریه کردم.
چقدر امشب دلم گرفته. دلگرفتگی که فقط خودم می فهمم که از سر افسردگی نیست، از سر غمی عمیق است که از دوست داشتن و از دست دادن می آید. از انتهای جمعه و غروبش، وقتی صدایت را از ته تلفنت شنیدم که گوشه اتاقت کز کرده بودی و گذشته را مرور می کردی اما به حرفهای من می خندیدی.
ما چقدر می توانیم دلتنگی را پنهان کنیم؟ چقدر از خواستنهای نامعقولمان را و عشق هایی که سرانجام ندارند.
گل یاس فقط یک گل معمولی نیست.
در شب غنچه هایش برق می زنند و خنکی هوا آرام و آهسته هشت پرشان را باز می کنند مثل مناسک مقدس یک مذهب.
وبویی عمیق و جانکاه که تا عمق قلبت نفوذ می کند، دارند.
مادر عزت تو امشب راحت خوابیده، مادر عزت تو شبیه مادر عزت من مادر یک شهید بوده، و حال سرانجام شب غمناک ما چه خواهد شد؟ داستانی است که دلم نمی خواهد هیچگاه وقت نوشتنش برسد!
دوستی ما چیزی فرأی این اتفاقات امروزی ها بود. حالا بیایم خوب به گذشته فکر کنم و ببینم کجاها بوده که شما دو تا بوده اید و من نبودم یا مدل دوستی من چقدر متفاوت بوده. من همیشه بیش از خد دوست داشتم. و این برایم خطرناک بود.
اما حالا از آن دوست اشتن آتشین خاکستری باقی نمانده.
باور کن که من بغض کردم و این بغض برای اولین بار چقدر دردآور بود. ما خاطرات مشترک زیادی داشتیم.
اما حالا شماها کجایید؟