ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تو پشتت به من بود . ایستاده بودی و باد چادرت را تکان می داد . صورتت را حدس می زدم وقتی با آن دوست جوانت حرف می زدی .با دیگران منتظر بودیم چراغ سبز شود . این چراغ لعنتی طولانی که تنها طولانی تر هم می گذرد . حتی مولود هم نبود که با پر حرفی هایم سرش را بخورم . نخواستم مزاحمت شوم . همان صبح توی دانشگاه هم خیلی حوصله نداشتی .حتی مثل امروز خیالی نداشتم . فکری عجیب و غریب که دیوانه ام کند . نگاهم رفت آن طرف خطهای موازی سفید که دوستی از سالیان دور کنکور هنر ایستاده بود . از این چراغ لعنتی خوشم آمد که باز هم کش بیاید و من دل سیر دوست دوران گذشته ام را ببینم . وسط خطهای سفید شد سلام ما . و با هم آمدیم در روزهای گذشته که بی خبر اما در دل هم گذرانده بودیم . و قرارهای برای آینده رقم خورد . حالا عاشق چراغهای قرمز طولانی ام .
و دفترهای خاطراتی که به دست دوستی به امانت مانده و سوزانده نشده .
این رویاهای یک زن بیست و هشت ساله نیست . رویاهای دخترک هشت + بیست ساله ای است که هم هشت ساله بیست ساله و بیست و هشت ساله است .
خواستم که تو هم باشی . من و تو . جایی دور .این بار روی زمین . ناکجاآبادی که مثل بهشت است گو خود بهشت است . من به تو رای می دهم و تو به خودت . تو خان می شوی و من زن خان .
تو شبها کتاب می نویسی و من نوشته هایت را باز نویسی می کنم با کامپیوتری که داریم .
دوستانمان کم کم خبردار می شوند و می آیند جایی که ما هستیم .و ما تنهاییم با تنهایان دیگر .
ما ته دلهایمان شادی عجیب و پایان ناپذیری هست که نمی توانم توصیفش کنم . طوری که دل آدمی همیشه لبریز خوشبختی است .
خیلی فکرهای دیگری هم داشتم اما یادم رفته .
آتش بدون دود نام کتابی از نادر ابراهیمی است .
خوب شد کسی من را توی کتابخانه ندید وقتی گالان کشته شد و وقتی سولماز فهمید شوهرش کشته شده . نمی دانم چرا اینگونه سخت با آدمهای توی داستان درگیر می شوم .
حالا بعد از یک ماه آمدنت پنج ساعت کنار تو نشستن غمنیمت است . فقط بهت نگاه کنم . به صدایت گوش کنم و راه رفتنت را ببینم و لذت ببرم . عکسهایی که از سفرت گرفته بودی دیدیم و من عاشق سفره هایی شدم که آن سر دنیا چیدی . با سلیقه و ایرانی و غذاهایی که از توی عکس هم بویشان را می فهمیدم و می دانستم چقدر خوشمزه اند .جای تو خالی است با من و نازی . نازی برایم چای می آورد . می خندیم . با شکلات و شیرینی می خوریم و حرف می زنیم . اما باز بعضی حرفها می ماند . می گویم باز هم بعضی حرفها می ماند برای گور .
عکسهایی که برای من گرفته شده بود و به یاد من . چقدر جای ما خالی است در میان قابهایی خالی .
دغدغه آدمهای آن سر دنیا هم عجیب است . چه ایرانی چه غیر ایرانی .
تعبیر خوابها چیزی فراتر از فکرهای ما است .
دیشب خواب دیدم که یک بچه مکزیکی دارم . یعنی بچه ام از مردی مکزیکی است . بدنیا آمد و من بهش شیر دادم و حتی می خواستم عوضش کنم و دنبال پنبه ریز برایش می گشتم . خنده دار نیست ؟انگار موهایم را رنگ کرده بودم .شرابی یا رنگ موهای لعبت . یادم نیست .
دیشب دلم می خواست تو کتاب بار دیگر شهری که دوست می دارم نادر ابراهیمی را برایم می خواندی . نمی شود آن را ضبط کنی و بعد هر وقت دلم تنگ شد گوش بدهم ؟
به اختلاف زمان فکر می کردم . وقتی من اینجا نشسته ام پشت کامپیوتر توی دانشگاه آنجایی که تو هستی داری درس می خوانی دو ساعت و نیم با اینجا فاصله دارد . یا برادرم که رفته سفر با ما یک ساعت و نیم زمانش متفاوت است .یا وقتی با تو چت می کردم گفتی ساعت بیست دقیقه مانده به دوازده ظهر است و من ساعت روی میزم نه و نیم شب را نشان می داد . و حالا هر شب موقع خواب عقربه های ساعت را عقب و جلو می برم و توی ذهنم کم و زیاد می کنم تا بدانم هر کسی هر جا هست کجای روز قرار گرفته یا خورشید کجای آسمان است ؟ به مرده ها هم فکر می کنم . آنها در کجای روز قرار دارند ؟ برای آنها ابدیت معنا پیدا کرده ؟ یا هنوز درگیر زمان آنجایند ؟ تو با من در یک زمانی اما چقدر از من دوری . در کجای جهان ایستاده ای ؟ در کنار تو در دورترین جای جهان ...
کاش میشد از اول شروع کرد یا جایی رفت دور که کسی من را نمی شناخت .
گاهی آنقدر دل آدمها می گیرد که هیچ حرفشان نمی آید . مثل این روزهای من . دیگر آنقدر پرم که نمی توانم چیزی بگویم . و آنقدر از همه چیز توی ذهنم ریخته شده که مغزم بطوری عجیب دوست دارد بنویسد اما چیزی سنگینتر جلویش می ایستد . از کاغذ فراریم . و اگر وبلاگ هم نبود معلوم نبود چه می شد . نوشتن راهی است برای فریاد زدن . فریاد آرام که هر کس در توان خود می شنود .خودم را سرگرم کرده ام . رویاهایم را بیشتر کرده ام . تنها هستم و نیستم . دیگر خیلی چیزهایم را کنار گذاشته ام . خیلی از دوستهایم را . خیلی از دوستی هایم را . چون آدمهایی نمی فهمند و زندگیم را سیاه کرده اند با نفهمیهایشان . و من درد می کشم . شبانه روز و اهمیتی نمی دهم . فقط زندگی می کنم که زندگی کرده باشم .و به نمایشگاه خرداد ماه فکر می کنم و دیگر هیچ .
با انگشت خانه های کوچک وسط شالیزها را نشان دادم و گفتم اگر اینجا اینترنت و سینما داشت من همین جا می ماندم . و حواسم نبود با ایرانسل می شود به وبلاگم سربزنم و زدم . تکنولوژی خیلی زیاد پیشرفت کرده . امسال می تواند برایم سرنوشت ساز باشد . می توانم نفس آخر را بکشم و بمیرم یا به این زندگی سگی پایان دهم . می دانی سخت است که همیشه طوری زندگی کنی که دیگران می خواهند و خوشایند آنها باشد . طوری که همیشه دیگران برایت تصمیم بگیرند . حتی برای تعطیلاتت به چند نفر ربط داشته باشی . که حتی کوچکترین اتفاق نظری با آنها نداری . اما اگر امسال بخواهد مثل چهار سال قبل سرنوشتم را تغییر دهد ، پس می شود امیدوار بود . من هنوز ته چاهم و از آنجا فکرهایم را پرواز می دهم . این شبهای طولانی بی خوابی خیال می بافم رنگ وارنگ . و هنوز به روزنه ای روشن امیدوارم .هر شب دارم خوابهایم را می نویسم . پس به خوابم بیا که دلتنگتم .