بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برگریزان(۶)

وقتی به باغچه سر زدم
همه گلهای نرگس را چیده بودند
سهم من
چیزی نبود به جز
برگهای سبزی که لمسشان کردم .
غصه نداشتن
غصه نبودن
من همیشه دیر رسیده ام .
2004/2/28

برگریزان(۵)

دو گنجشک تپل
که با هم می خواندند؛
با هم پریدند
با اینکه سواد نداشتند؛
اما می دانستند
برای پریدن ؛
اگر با هم باشند
به هر جا بخواهند
حتی انتهای آسمان
می رسند.
و از خطر کردن
هرگز نترسیدند!
2004/2/27

 

برگریزان (۴)

دانه های انار یادت هست ؟
همانها که
که دلم می خواست
تو هم بودی و با هم می خوردیم
گاهی شیرین بود گاهی ترش
طعمشان
هنوز هست
طعم همان دلتنگی را می دهد
همان روزها که چشمهایت را در خواب دیده بودم
حالا می فهمم
چرا می گفتی
خودت انارها را بخور .
دلت می خواست
بفهمم
دلتنگی چه طعمی دارد.

2004/2/26

برگریزان (۳)

برای داشتن تو
باید رها شد از همه فکرها
و سکوت کرد مثل اول صبح که همه خوابند
و فقط منتظر گنجشکان شد و آفتاب
که بشوید همه دلتنگیها را
داشتن تو ساده هم نیست
مثل ریاضیات !
اما لذت بخش تر از خوردن بستنی با طعم شاتوت است یا توت فرنگی .
چه فرقی دارد برای کسی که تو را ندارد .
چه فرقی دارد برای دخترک پشت پنجره یا نشسته روی صندلی
همه دوستت دارند
کم یا زیاد .
همه می روند .
دیر یا زود
تو هم آنها را دوست داری
به شیوه خودت .
...
و هیچ کس مالک تو نیست و تو آزادی .
زیرا داشتن تو سخت است
مثل دوست داشتنت
مثل نگاه کردنت
مثل گفتن دوستت دارم !
2004/2/19

برگریزان (۲)

از من خالی شو.
از من و حرفهایم ؛
از من و نوشته هایم؛
از من و شعر های دلتنگیم؛
تا وقتی باز گشتی
ببینی؛
که بی من بودن تو
بهتر از بی تو بودن من است .
2004/3/1

برگریزان (۱)

پیغامی برای آسمان نداری؟
من
نامه هایم را
گم کردم
به دست باد و آب و خاک سپردم
و هر شب خوابش را می بینم
تا دلم برایش تنگ نشود
کاش صدای زنگ بلند می شد
همان صدا که می گوید
بیا این هم نامه هایت .
 2004/2/29

خیلی وقت است که زنگ آخر خورده است . من خوابم برده و هیچ کسی منرا صدا نکرده . همه سرویسها رفته اند و سکوت مدرسه من را ترسانده . من کلاس اول راهنمایی ام و هنوز نمی دانم وقتی از سرویس جا بمانم چه باید بکنم ؟ هیچ کس نیست حتی مدیر مدرسه . من کلاس اول راهنمایی ام و همین جا است که بچگی را از من می گیرند و از من می خواهند خانم باشم و با دهان باز نخندم تا ردیف دندانهایم پیدا نباشد . من کلاس اول راهنمایی ام و هنوز نمی دانم تا چند سال دیگر این کسی که من می نامندش ؛ تحمل زندگی برایش سخت خواهد شد . کاش اول راهنمایی هیچ گاه شروع نمی شد و من شاگرد اول نمی شدم . از دور بابای مدرسه را می بینم . بالاخره یک نفر هست . کمکم می کند تا تلفن بزنم کسی دنبالم بیاید . حالا من منتظر هستم . فکر فردا هستم . درس نخوانده ام . همه تکالیفم مانده . حتما مدیر مدرسه ؛ فردا به خاطر دیر آمدن توبیخم می کند . دلشوره دارم و بقول برادر کوچکم در دلم رخت می شویند . من که چند روز پیش یا چند هفته قبل به خاطر مدل موهایم به دفتر رفته بودم ؛ دیگر طاقت اضطراب و استرس رفتن به اتاق مدیر را ندارم . کاش کلاس اول راهنمایی هیچ گاه وجود نداشت . و من هیچ وقت به این مدرسه نمی آمدم . من هنوز نمی دانم که باز هم به دفتر مدیر خواهم رفت . به خاطر جا گذاشتن ظرف غذایم در ناهار خوری ؛ به خاطر آوردن کتاب بابالنگ دراز به مدرسه و دادن آن به همکلاسیهایم ؛ فوتبال بازی کردن در حیاط مدرسه ؛ به خاطر غیبت و تاخیر در کلاس ؛ .....به خاطر ..... دیگر یادم نمی آید . دیگر مهم نیست . دیگر دلشوره و اضطرابی نیست . دیگر مدرسه ای نیست . و من دیگر کلاس اول راهنمایی نیستم .
اما من هنوز از بوی دفتر و کتاب نو خوشم می آید . از گچ و تخته سیاه . و معلم کلاس اول دبستانم . خانم حاج بابایی که بهترین درسهای زندگی رو ازش یاد گرفتم .

هر چه آسمان گسترده تر باشد ؛
ابرهای سبکتری داشته باشد ؛
یا ستاره های درخشانتری
من از زندگی بر روی زمین سرشارم .
می دانم
اگر ساکن آسمان بودم
آرزوی زندگی بر روی خاک ؛
رویای هر شبم بود ؛
مثل حالا
که هر شب خواب آسمان را می بینم !
زندگی چیز غریبی است .
و از آن غریبتر ؛ ما آدمها
که زندگی را می فهمیم
به اندازه گلدان شمعدانی
یا گل یاس
یا صدفهای کنار دریا
و ماهی های تنگ بلور؛
و شاید هم هیچ وقت نمی فهمیم .
۶/۱۸

فردا بدون امضا یکساله می شود .

سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود ؛ باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد ؛ بر جنازه مرده خویش
زاری کنان نماز گذارد ؟
فروغ