بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تلخی و شیرینی

خسته ام. هی نوشتم و نوشتم. 

اما امروز حالم گرفته شد وقتی  شنیدم که مامان شاگردم می گوید او را صدا نزده ام .مگر می شود توی هشت تا شاگرد من کسی را جا بگذارم. دلم گرفت. از در و دیوار برایم می رسید. این مدرسه ، آن مدرسه ازم شکایت می کنند و من حالم بد می شود از اینکه کسی بهم بگوید کارت را درست انجام نداده ای. اما حالا حالم خوب شده. این داستان همه کلاسهای آنلاین این روزهاست که مامان شاگردها ، معلم را تیرباران کنند. و من باز ادامه می دهم. این روزها فکر می کنم کارم را بیشتر از قبل دوست دارم. 

دوست عزیزم برایم هدیه فرستاده ، و توی دلم قند آب شد که انار شب یلدایم آماده است و کتاب هزار صفحه ای که از اشتیاق خواندنش دارم بال بال میزنم. چه کنم با این همه عشق که به روی سر وصورتم می بارد؟

آخر کار

دیشب همه فامیل بسیج شده بودند که من رای بیاورم و حتی در دورهمی شان حرف من و داستانم بوده. برایم فیلم فرستاده بودند که چقدر مشتاقانه برایم رای جمع می کردند. با دیدن فیلمها گریه ام گرفت. چطور می شود آدم این همه طرفدار پیدا کند و داشته باشد؟ انگار مرده باشم و حالا فوج فوج آدمها داشتند می گفتند چطور هستم و چگونه بودم. انگار داشتم در بعد مرگم می فهمیدم چه خبر خواهد شد. باز هم گریه کردم از اینکه خوبی های کوچک این همه می تواند دل بدست بیاورد. من اینقدر آدم خوبی نیستم . ولی باز هم آدمها فقط خوبی ها را به یاد می آورند. دیشب درس بزرگی بود. دیشب من با اینکه برنده نشدم در رای گیری مردمی اما هفتصد قلب را تسخیر کرده بودم . از دور و  نزدیک ، آشنا  و غریبه بهم پیام می دادند . خیلی هیجان انگیز بود. اما حال بعدش هنوز تمام نشده . باید بگذرد تا حالم بهتر شود. حالا می فهمم وقتی یک تیم فوتبال دقیقه نود گل می خورد چه حس بدی است و چرا بازیکنان گریه می کنند. باهاش همدردی می کنم و احساسشان را می فهمم. 

تو خیلی دوری

دیروز برای شاگردم از آرزو گفتم. ازش پرسیدم چه آرزوهایی  دارد. بعد روی تخته وایت بردش با هم شروع کردیم به کشیدن آرزوهایمان. من دو تا کتاب کشیدم. و بعد برایش گفتم دوست دارم کتاب هایم را چاپ کنم. یکیش کتاب خودم بود و دیگری قصه های بچه ها. یک خانه بزرگ کشیدم . یک فضاپیما و ماه. تازه پسرک داشت مفهوم آرزو را متوجه می شد و او هم شروع کرد به کشیدن. 

آه  

آرزوی دوررر

لعنت به سفر

خانه ای که آدمهایش می خواهند از آن بروند ، چه شکلی است؟ خانه ای که ازش قرار است مهاجرت کنند بروند و دیگر باز نگردند چه قدر غم انگیز است! جارو نزده، آینه ها پر از جای انگشت، دیگر چه فرقی می کند که دستشویی تمیز باشد وقتی قرار است که دیگر این خانه خانه تو نباشد. 

وقتی بهش گفتم خداحافظ زدم زیر گریه. باورم نمی شد. الانم دارم گریه می کنم. ما سالها کنار هم بودیم ، کم و زیاد از هم خبر داشتیم. و حالا روزهای آخر ، چه غمی داشت. و امشب ساعت سه وقتی پرواز می کند و می رود دلش را جا می گذارد. 

آخ آخ 

فراز و فرود

برف امروز و ادامه بارانش جان دوباره به زندگی تهران داد. می خواهم بخوابم. فردا هم بگذرد از این هیجان کاذب مسابقه در بیایم و برگردم به روزهای عادی. این هفته کلاسهایم را به کمترین خود رسانده ام که بیشتر در خانه باشم . احتیاج به استراحت دارم. برای خودم تعطیلات آخر پاییز،  دست و پا می کنم. البته امروز تا همین الان داشتم می نوشتم. نمی دانم چه می نویسم اما می نویسم. کلاس داشتم و از صبح علی الطلوع بیدارم. دیگر چشمانم نا ندارند. 


که من عاشقترینم

وقتی ساعت هفت شد من قلبم داشت تاپ تاپ می کرد که این بار چه چیزی گفته بودی که تا چند وقت شبها موقع خواب بهش گوش بدهم. رسیدم به دقیقه ای که می دانستم فقط من و تو می دانیم چه کلماتی است. آه کلمه ها، کلمه های جادویی. کلمه هایی که از راه دور عاشقم کرد. آخ خدای من ! دستهایم از سرما یخ زده بود. انگشتانم کار نمی کرد اما گوشهایم تیز شده بود. نفسهایم به شماره افتاد. آسمان قرمز شده. هوا آنقدر سرد شده که دلم می خواهد فرداصبح که بیدار شدم برف باریده باشد . از این سر تا آن سر تهران برف نشسته باشد و من هدفون به گوش به کلمه ها فکر کنم  و باز هم بنویسم و بنویسم. آنقدر جان داشته باشم که تا ابد بنویسم و تو بخوانی. اشکهایم بند نمی آید. این چه روزهایی است؟!

رغبت و اشتیاق

اگر بگویم از برنده شدن بدم می آید ، دروغ گفته ام. از صبح که هی رای ها را می بینم، هر وقت از آن یکی رقیبم عقب افتاده ام ، حالم گرفته شده. دارم یک داستان تازه می نویسم برای مسابقه بعدی. موتورم انگار روشن شده. الان رای هایم بیشتر شده و حالم خوب است. مثل بچه ها شده ام. دلم می خواهد اول بشوم.

تناقض

عکس العمل ها بعد از خواندن جستار کوتاهی که نوشته ام جالب است و مثلا این کی بود و آن فلانی همان بود ؟ بعد در نوشتن تردید می کنم اگر قرار است هر بار بعد از نوشتن هی آدمها بیایند درباره شخصیتهایی که نوشته ام بپرسند یا بهم بگویند مبارک است موهایت را رنگ کردی یا بچه ات فلان شده، هم خنده ام می گیرد و بعد فکر می کنم که من طاقت شنیدن حقایق زندگیم از زبان دیگران دارم؟طاقت قضاوت دیگران را دارم؟ برایم مهم است که دیگران چه فکری می کنند؟ اصلا وقتی اسمم را توی طاقچه دیدم جا خوردم. انگار من ، این نبود. من همیشه بدون نامی بودم که اینطوری می نوشتم و قرار نبود که آن طوری دیده بشوم. کلا دچار تناقضات بسیاری شدم که اصلا بنویسم یا ننویسم؟ دوست دارم خوانده بشوم یا دیده بشوم؟ عجیب است. خیلی عجیب و پیچیده است. قابل بیان و نوشتن نیست. 

بن بست

بعضی وقتها به بن بست می رسم. به یک بن بستی که هیچ راه فراری ندارد. بعد این بن بست آنقدر طولانی می شود که مثل آینه می شود. آینه ای تمام قد که می ایستد جلویم و یکی یکی خصوصیاتم را بهم نشان می دهد. چون نمی توانم بن بست را طی کنم یا راه فرار یا راه چاره پیدا کنم آینه در گوشم تکرار می کند: تو یک رذل عوضی پستی. تو بدترین آدم روی زمین هستی و تمام حرفهای رکیک عالم را بهم می زند. خودم به خودم می زنم و می نشینم  گریه می کنم  که چرا خودم ، خودم را در بن بست انداختم؟ چرا دلم خواسته در این تاریکی کورمال کورمال با شنیدن یک صدا یا یک جمله ، خودم را بیندازم در بن بست و بعد باید کلی زمان طول بکشد که باز با خودم مهربان شوم!! 

درست است لازم نبود من را به بن بست بکشانی ، من همین پست رذل عوضی هستم . 

سالم و ناسالم

مدرسه  را به خاطر آلودگی تعطیل کرده اند و آمده ام خانه کلاس آنلاین بروم. این پسرها ، عاشق کلاس من هستند و من هم می بینم شاگرد پسر از بهترین شاگردهاست. اصلا نمی دانم چرا امسال از همه سالهای معلم بودنم ، بیشتر شاگردانم پسر بوده اند. و رابطه ام با آنها بهتر بوده. مامان های پسرها هم باحالتر هستند نسبت به مامان های دخترها. آخیش امروز می توانم ناهارم را به موقع بخورم. مدتهاست ناهار و شامم یکی شده. کاش فقط وزنم کم می شد. امروز فقط یک چای خورده ام در خانه شاگردم و الان هم یک بستنی. به نظرم اینطوری با اینکه کم می خورم اما سالم خوری ندارم. ولی چیکار می شود کرد؟ همیشه که نباید سالم بخورم . سالم رفتار کنم. کمی ناسالم بخورم و ناسالم رفتار کنم. چطور می شود؟