ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برای حرف زدن همیشه وقت هست حتی بعد از مرگ ، بغضی در گلویم مدتهاست مانده که دارد تبدیل می شود به غده ای سرطانی از غصه ای عمیق که هیچ گاه نمی توانم بازگو کنم .
دیدن معلم جغرافی دوم دبیرستان بعد از سالها ، شادی کمی نیست ، با دو قلوهایی تقریبا یک ساله و کپل و حرفهایی تازه . از شنیدن نامت ذوق می کند و من انگار داشتن تو برای تمام زندگیم کافی باشد از تو می گویم و او تو را اعجوبه می خواند و ستایش می کند . باورش نمی شود و به تو حق می دهد ...
یکسال گذشت از آن دوشنبه لعنتی که پدرم رنگ باخته به خانه آمد و گفت پسر برادر دوستش را جلوی جام جم کشته اند و من که آن روز در خانه زندانی بودم ، دلم آشوب شد و توی دلم گفتم ای وای ای وای ، تو کجا بودی نمی دانستم و از دیروز که دلنگرانت بودم، از بی خبری، توی دانشگاه حالم آنقدر بد شد که همه بچه ها فهمیدند نگران تو ام.رفتیم حجله مصطفی کاشانی رسا را ببینیم ، دیدن داشت ؟ و با مادرش نه مثل او، سوختیم ...
یکسال رفت ، به همین زودی ، و هرگز فراموش نمی شود .
دلم برای همه نبودنت تنگ شده است ، برای صدایت ، دستهایت ، حرفهایت ، وقتی که در اوج ناامیدی بودم و تو زندگی می بخشیدی ، و در همه خیابان ها یاد تو را با خودم دارم ، در حرف زدنم با بقیه دوستانم ، همیشه خاطره ای از تو هست ، همیشه با منی و در منی . نمی دانم چطور شد که این طور شد اما بودنت با من اتفاق خوبی بود ، و حالا حسرت همه آن روزها را دارم که چرا کمتر باهات بودم ، کاش می شد ببینمت و این بغض این بغض یک ساله که به مانند هزار سال است را خالی کنم روی شانه هایت و آرام بگیرم...دیر یا زود...
نفهمیدم که امتحان زبانم را چطوری دادم ، حالم خیلی بد بود ، مثل بقیه بچه ها ، همه توی حیاط جمع شده بودند ، همه یک جورایی بهت زده و شوکه ، نمی توانستم باور کنم ، فقط حرف می زدیم که یادمان برود اما نمی شد ، لحظه به لحظه خبرها بد و بدتر می شد ، مگر می شد ، غیر قابل باور بود ...
عصر توی خیابان جایی داشتند به خاطر انتخاب رئیس جمهورشان شربت و شیرینی می دادند ، فریاد زدم این شیرینی خوردن ندارد و بقیه بغضم را توی ماشین زیر بارانی که می بارید روی شیشه ، گریه کردم .
و این تازه آغاز ماجرا بود . تو رفتی . و ما نمی دانستیم فرداهای خونینی در انتظارمان است .
این یکسال چه سخت گذشت .
پارسال 22 خرداد رفته بودیم فشم ، باغ خاله ام ، باز هم بحث بود و حرف اما چقدر روشن بودیم و چه فکرهای خوبی ته دلمان مثل قند آب می شد ، امتحان زبان داشتم و هول بودم که بتوانم حتما رای بدهم ، عصر به تهران که برگشتیم ، من شناسنامه ام دنبالم بود ، همان جا نزدیک خانه پایگاه بسیج بود ، پیاده شدم و همینطور که کتاب زبانم جلویم باز بود ، توی آفتاب در صف ایستادم ، به حرفهای اطرافیانم گوش می دادم ، چه ذوق و اشتیاقی بود ، برگشتنا یادم افتاد که اسم کاندیدایم را کامل ننوشته ام و حسابی غصه ام شد ، به یکی از دوستانم که پای صندوق بود زنگ زدم و گفت عیبی ندارد و من خوشحال به خانه برگشتم .
اما فردا حرف های باور نکردنی داشت .
یک سال گذشته است و هنوز نمی دانم رای من کجاست؟
غصه ام می شود ، دلم نمی خواهد درباره تو اینگونه قضاوت شود . از مملکتی که سیاسی بودن در آن جرم است ، متنفرم . آیا کسی که برای آزادی عقیده و فکر و فعالیت زنان از شهرش هجرت می کند ، قابل دوستی و دوست داشتن نیست ؟ به تو افتخار می کنم و همیشه بهت احترام می گذارم هر جای دنیا که باشی .
اینکه می گویند فلان آدم سیاسی است ، یعنی چه ؟ باید از آن پرهیز کرد ؟ من هم آدم سیاسی هستم . من هم به جریانات سیاسی کشورم فکر می کنم و برایم مهم است . پس منم قابل دوستی و دوست داشتن نیستم . مواظب خودتان باشید .
ناتوانم . تا به حال اینهمه احساس عجز نکرده بودم . در برابر چیزی که برای بدست آوردنش زحمت کشیدم و همیشه سعی کردم قدرش را بدانم . حالا نمی دانم این روزها چرا همه چیز بهم ریخته است . خودم و دوستی پنج ساله ام .
من خواب خدا را نباید برایت تعریف می کردم . می خواستم به هیچ کس نگویم اما تو تمام دردها و ترسهایم را می شناسی و من لازم نیست که هی توضیح بدهم . اما باز هم از من می پرسی چرا برای تو می گویم که خدا از دستم راضی نبود و من غصه خوردم که دیگر خدا هم من را دوست ندارد . شاید فکر می کنی که عذاب وجدان دارم ، نه ، من فقط خوابم را گفتم که خدا قرآن را دستم داد . من را نخواست که ببیند . نمی دانم . دیگر می ترسم کلمه ای بگویم .
شاید راست می گویی تکلیفم را با خودم نمی دانم .
من معلقم ، بین دوست داشتن و نداشتن ، بین دوست داشتن و مذهب ، بین همه چیزهایی که باهاش بزرگ شده ام و چیزهایی که توی این 5 سال من را باهاش بزرگ کردی .
1-بعضی نداشتن های من و داشتن های تو ، باعث دوستیمان شد . حرفی هایی زدی که باورم نمی شد . بعد از یکسال . و من می مانم با حرف هایی که بعد از هزار سال هم نمی توانم بگویم .
2-به خانه که برمی گشتم ، از همه چیزناراضی بودم ، از کارم ، از محل کارم ، از همکارانم ، از خودم ، از آدم ها . تو آمدی که آن مدارک مزخرف برای دانشگاه را بگیری و من همه چیز را از یاد بردم ، بابا آمد و بهمان گیر داد که توت بخوریم و بعد هم بساط بلال را توی حیاط راه انداختیم . فکر نمی کردم زندگی می تواند گاهی خوب باشد و چیزهای کوچک ، نارضایتی های بزرگ را از بین ببرد.
3-فردا تو می آیی ، بعد از سه ماه و من خیلی تغییر کرده ام ، حتما تو هم خیلی عوض شده ای . دلم خیلی برایت تنگ شده است .
این بار کسی نبود که کتاب را جلوی صورتم بگیرم ، خانواده پاسکوآل دوآرته گریه ام می اندازد ، کتاب از نیمه گذشته ، شب به نیمه نرسیده ، مست انگورهای دلتنگی و اندوه یکباره سراپا لباس غم تنم می کند . چه شبهایی را طی می کنم ، منی که تنهاست ، و کلمات را دیگر بر زبانم نمی آورم ، دیگر از گفتن دلم تنگ شده است و دوستت دارم وحشت می کنم ، که به هر که گفتم ، از دستش دادم . خوشی اش برای آنها که فهمیدند و دلتنگیش باشد برای من ، از مرگ می ترسم ، شاید برای اینکه زندگی الانم را درست و حسابی دوست ندارم ، از فراموش شدن وحشت دارم ...هیچ کس نیست ، در این شبهای گرم ، یخ کرده ام ، پیرزن هم میخندد و می گوید چقدر دستهایت سرد است و من فقط لبخند می زنم ، مثل آن موقع که برای بچه گربه های حیاط غذا می گذارم و وقتی مادرشان می آید تازه می فهمند . مادرشان به من زل می زند و بچه ها مشغول خوردن . به چشمهایم خیره شده و من نمی دانم چرا گریه ام می گیرد ، حسم را میفهمد ؟ بچه ها سیر شده اند و توی باغچه بازی می کنند ، مادر جای غذا را که خالی است لیس می زند و بچه گربه کوچکتر هی خودش رالوس می کند و مادرش را می بوسد . همانطور که فروغ می خواند من گریه می کنم و شادی بچه گربه ها را تماشا می کنم از پشت شیشه .