بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

توی یک ساعت اضافه دیشب کتاب ادبیات مرده است هنری میلر که مدتها دستم بود را تمام کردم ،به مناظر این چند روز فکر کردم ، رعد و برق های پر نور که آسمان را روشن می کرد ، باران های سیل آسا که حسابی زیرش خیس شدم ، پشته پشته ابرهای سفید که حال و هوای پائیزی به همه جا داده بود .این تابستان هم رفت . گاهی بد ، گاهی خوب . کتابهایی که به سراغشان رفتم برای چندمین بار . سفرهای کوتاه و بلند . مهمانی های پشت هم و نیامدن به خانه و تنهایی و دلتنگی و نبودن مریم .ماه رمضان که تمام شد ، خوابهایم نیز تمام شدند . حیاط مدرسه تو ، با آن درختان بلند چنار و شمع هایی که روشن کرده بودند از یادم نمی رود . و به امید روزهای بهتر چشمهایم را بستم .

دیدی بارون اومد ...

خواب خیانت زنی را دیدم که می شناسمش ،دیدم که در برابر من ، همانطور که حامله بود ، مردی دیگر را می بوسید ،تعجب کردم ! 

مگر عاشق شوهرش نبود؟

هیچ وقت برای داشتن تو نذر نکردم . 

و تو دیگر نیستی . 

هیچ وقت برای ماندن تو نذر نکردم . 

و تو نماندی .

خوب شد که خواب بود .

به نشانه اعتراض جمع شده بودیم توی بهشت زهرا .هر کسی کنار قبری نشسته بود . قبرهای تازه با پوشش سیمانی . جمعیت زیاد بود . فواد من را پیدا کرد و گفت بیا سر این قبر . و من نشستم بالای قبری که نمی دانستم مال کیست و شروع کردم به گریه کردن . یکهو صدایی بلند همه را ساکت کرد . به فارسی و انگلیسی تهدید کرد که متفرق شوید وگرنه تیراندازی می کنیم . کسی اهمیت نداد . که ناگهان تیراندازی شروع شد . فقط توانستم خودم را در قبر خالی کنار خودم بیاندازم . تمام تنم از ترس می لرزید . نفسم بند آمده بود . همه فرار می کردند . صدای تیراندازی قطع نمی شد . 

از مهلکه با پدرم فرار کردم . دنبال برادر کوچکم می گشتم . از بهشت زهرا که بیرون می رفتیم یکی یکی زن و مرد را می گشتند . به من گیر ندادند و عبور کردم . پدرم را دوباره دیدم که مثل همیشه عینکش را پاک می کرد . پرسیدم برادرم کو ؟نمی دانست .ترسیدم .دنبالش گشتم نبود . یکهو دیدم برادرم با مأموری دارد می آید . مأمور پشت برادرکوچکم را به ما کرد و جای شلاقها را زد بالا که ببینیم و بعد هم او را برد . فریادم بلند شد . 

خوب شد که خواب بود .

همه زخمهای من از عشق است. 

و همه زخمهای تو از شکنجه های زندان بود .

این روزها فقط خاطرات سه نفره یمان برایم پر رنگ می شود . 

 

بازگشت به گذشته و تغییر آن حتی اگر رویا باشد باز هم شیرین است .

گفتم بمیرم الهی و انگار داشتم توی بغلت آب می شدم ،یکی یکی زخمهای روی صورتت را بهم نشان می دادی ، فقط زخمهای روی صورتت .یکی بین دو تا ابروها ، دو تا زخم هم توی ابروهات به قرینه هم .  

مثل همیشه من و تو ، توی ماشینت ، نشسته بودیم و نمی دانم کجا می رفتیم . من مثل بچه ها از سر و کولت بالا می رفتم . روی شانه هات را می بوسیدم . چقدر خسته بود . چقدر خسته بودی . 

وقتی داشتی زخمهایت را  یکی یکی می گفتی انگار تازه فهمیدم چقدر پیر شدی ، موهایت بلند شده بود و یکی در میان خاکستری . 

وقتی از خواب پریدم چشمام خیس بود.

بالاخره اومدی به خوابم.