ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
توی یک ساعت اضافه دیشب کتاب ادبیات مرده است هنری میلر که مدتها دستم بود را تمام کردم ،به مناظر این چند روز فکر کردم ، رعد و برق های پر نور که آسمان را روشن می کرد ، باران های سیل آسا که حسابی زیرش خیس شدم ، پشته پشته ابرهای سفید که حال و هوای پائیزی به همه جا داده بود .این تابستان هم رفت . گاهی بد ، گاهی خوب . کتابهایی که به سراغشان رفتم برای چندمین بار . سفرهای کوتاه و بلند . مهمانی های پشت هم و نیامدن به خانه و تنهایی و دلتنگی و نبودن مریم .ماه رمضان که تمام شد ، خوابهایم نیز تمام شدند . حیاط مدرسه تو ، با آن درختان بلند چنار و شمع هایی که روشن کرده بودند از یادم نمی رود . و به امید روزهای بهتر چشمهایم را بستم .
به نشانه اعتراض جمع شده بودیم توی بهشت زهرا .هر کسی کنار قبری نشسته بود . قبرهای تازه با پوشش سیمانی . جمعیت زیاد بود . فواد من را پیدا کرد و گفت بیا سر این قبر . و من نشستم بالای قبری که نمی دانستم مال کیست و شروع کردم به گریه کردن . یکهو صدایی بلند همه را ساکت کرد . به فارسی و انگلیسی تهدید کرد که متفرق شوید وگرنه تیراندازی می کنیم . کسی اهمیت نداد . که ناگهان تیراندازی شروع شد . فقط توانستم خودم را در قبر خالی کنار خودم بیاندازم . تمام تنم از ترس می لرزید . نفسم بند آمده بود . همه فرار می کردند . صدای تیراندازی قطع نمی شد .
از مهلکه با پدرم فرار کردم . دنبال برادر کوچکم می گشتم . از بهشت زهرا که بیرون می رفتیم یکی یکی زن و مرد را می گشتند . به من گیر ندادند و عبور کردم . پدرم را دوباره دیدم که مثل همیشه عینکش را پاک می کرد . پرسیدم برادرم کو ؟نمی دانست .ترسیدم .دنبالش گشتم نبود . یکهو دیدم برادرم با مأموری دارد می آید . مأمور پشت برادرکوچکم را به ما کرد و جای شلاقها را زد بالا که ببینیم و بعد هم او را برد . فریادم بلند شد .
خوب شد که خواب بود .
گفتم بمیرم الهی و انگار داشتم توی بغلت آب می شدم ،یکی یکی زخمهای روی صورتت را بهم نشان می دادی ، فقط زخمهای روی صورتت .یکی بین دو تا ابروها ، دو تا زخم هم توی ابروهات به قرینه هم .
مثل همیشه من و تو ، توی ماشینت ، نشسته بودیم و نمی دانم کجا می رفتیم . من مثل بچه ها از سر و کولت بالا می رفتم . روی شانه هات را می بوسیدم . چقدر خسته بود . چقدر خسته بودی .
وقتی داشتی زخمهایت را یکی یکی می گفتی انگار تازه فهمیدم چقدر پیر شدی ، موهایت بلند شده بود و یکی در میان خاکستری .
وقتی از خواب پریدم چشمام خیس بود.