ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
برایم شعر خواندی و من هزار بار به صدایت گوش دادم و هنوز ...
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند.
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان برنیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من.
امسال می شود ده سال.
بگذار من این بار نقش منفی ماجرا باشم. هر چه که می خواهند فکر کنند. تازه کمی از احیاس مم را درک می کنند. شاید هم نمی کنند.
اما باز هم من دل نازک هی بین پشیمانی و بخشیدن می مانم. و این احساس تمام لحظه هایم وجود دارد.
کمکم کن خدای مهربانم.
جمعه نیمه مهر ماه، آواز غم انگیزی دارد که اگر زن باشی، آن را می شنوی. اصلا زن بودن چیزی است فراتز از معجزه و مادر شدن تکمیل پیامبری یک زن است و من امشب اشک زنی را دیدم که مادر نمی شود و بر جایگاه خودم هزاران بار شکر کردم اگر چه او خوشبختتر از من است.
جمعه آواز غم انگیزی دارد حتی اگر شبش با گریه خوابیده باشی و صبحش هم دیر بیدار شده باشی، باز هم آن را می شنوی. باید به کارهای یک هفته برسی. تمیز کاری خانه و مرتب کردن لباسهای شسته شده. باید ملافه های نازک تابستانی را بشویی و جمع کنی و پتوی پائیزی درآوری.
و این موسیقی آخر شب پررنگتر می شود وقتی که باید فردا صبح زود بیدار شوی.
من از روزی می ترسم که نتوانم تاب بیاورم و قلبم نتواند تاب بیاورد و مثل امروز مغزم داغ کند و احساس می کردم هر لحظه رگهای سرم در حال پاره شدن هستند و دستم می سوخت و هنوز هم می سوزد.
شاید هیچ کس باورش نخواهد شد که من چه آدمی شده ام و از تنفر پر شده ام و هر بار که دستم را بلند می کنم و اینبار او هم دستش بلند شد.
این زندگی بی حاصل پر از فریاد را باور ندارم. این روزهای تاریک پر از درد را نمی خواهم. خودم را نمی خواهم.
اشکم بند نمیاد. خدا را شکر که فکر می کردم سنگ شده ام ولی این روزها قلبم رقیق شده آنقدر که با هر نوحه ای می شکنم و خدا را شکر که از فردا هر چه گریه کنی به پای محرم می نویسند و کسی نمی پرسد چرا اشک می ریزی که گریه بر حسین درمان همه دردهاست.
برایم نوشتند و این روزها من در زندگی بازنده ام و دیگر هیچ رنگی نخواهم دید.
به نقطه ای رسیده ام که در حال ذوب شدنم و
آب شدنم
تبخیرشدنم
و می خواهم تمام شوم.
به بیست و هفت ماهگی تو فکر می کنم و کارهایی که انجام می دهی.
شبها موقع خواب دوست داری ای زنبور طلایی را چند بار برایت بخوانم، شعری که وقتی توی دلم بود، گوش می دادم و از همان نوزادی برایت می خواندم و حالا خوب می شناسیش. بعضی شبها بدون تکان دادن روی پا می خوابی. و بعضی موقعها چهار تا شیمو را باید بخوانم تا در آخرین شیمو خوابت ببرد. سعی می کنم هر شب مسواک بزنی ولی هنوز از خمیردندان خوشت نمی آید.
هنوز هم از بهم ریختن خوشت می آید مخصوصا که بعدش می خواهی به شیوه خودت مرتب کنی.
تو مثل آدم بزرگها قهر می کنی،خجالت می کشی، گریه می کنی، می خندی، می ترسی، می رقصی، گاهی به روی خودت نمی آوری، و مهربانی.
و جملات ما را به خودمان می گویی.
مهربون باش، باشه؟
مرتب کنیم، باشه؟
و ته همه جملاتت باشه می گویی مثل خودم که می خواهم مطمئن شوم حرفم را فهمیدی...
و تو از هزاران آدم بزرگ، فهمیده تری.
می خواستم درباره عشق بنویسم. درباره اینکه اگر عاشق باشی چطور می توانی زیر یک سقف را تحمل کنی؟ چطور می توانی قسط و وام و بی پولی را دوام بیاوری؟ می توانی عصبانی شوی و فحش ندهی؟ می توانی داد نزنی؟ میتوانی ...
خوب شد که باهات ازدواج نکردم وگرنه وجه دیگری از ما به هم گشوده می شد که هیچ خوب نبود و عاشقانه نبود و تصویر عشق را برای همیشه برایم خراب می کرد.
بگذار عشق تو همینطور پاک و دست نخورده باقی بماند. بگذار بی آنکه بدانم که من را عاشق بودی همینطور عاشقانه دوستت بدارم و تو ای کاش زندگی من باشی همیشه.
در هجوم برگهای پاییزی که باد شبانه جابه جایشان می کرد
و تاریکی کوچه های تنگ و ساکت
در آسمان بی ستاره
و انتهای این روز بی بازگشت
و هجوم دیوارهای سیمانی که دیگر نمی توانی آسمان را ببینی
و آدمها
آدمها
آدمهایی که نمی شناسی با نگاه های سردشان
و گاه با چشمهای مهربانشان لحظه ات را می خرند،
آدمهای آشنایی که غریبه شده اند
به بهانه های ساده و مبهم.
در این روزهای بی باران
تنها دلگرمی به زندگی،
می شود یک عصر دلچسب کنار تو
و چای بی بهانه ات
با لبخندی ممتد که پایان ندارد.
پنج مهر نود و پنج
و دلتنگی که پایان ندارد.
برنامه من و دخترک در ماه جدید خواندن کتابی در مورد سی بی لک است. این کتاب زبان آموزی و شناخت آواها و صداهاست که از نمایشگاه کتاب پارسال خریدم. بدرد دو تا شش سال می خورد. دو تا از داستانهایش را خواندیم و با کارتهایی که داشت بازی کردیم و تمام دیشب می خواست بقیه داستانها را هم بخواند اما بازی با کارت اشکال حیوانات و تصاویر کتاب حواسش را پرت کرد. کارتهایی که شبیه هم بود را پیدا می کردیم و بعد خودش بازی را ادامه می داد و حسابی خوشش آمده بود.
دیروز با هم به مدرسه رفتیم. جلسه معارفه معلمها بود و دیدن فضای جدید برایش تازگی داشت. با دفتر و مدادرنگی هایش سرگرم بود تا به خانه برگشتیم.
بعد از عقد از هیجانم کم شده و شاید حوصله ندارم.شاید هم به خاطر این باشد که وقتی به تابستان نگاه می کنم و اتفاقهایش را زیر و رو می بینم آن چیزی که می خواستم هنوز نشده و منم بهش عادت نکردم. وقتی در خانه در موردش صحبت می کنم ، نمی خواهد قبول کند که این شیوه بی برنامگی و بیکاریش مورد پسند من نیست و اصلا نمی توانم هضمش کنم اما برای او اهمیت ندارد. اهمیت ندارد که در آستانه چهل سالگیش کار مناسبی ندارد و آزارم می دهد و احساس ناامیدی دارم .