-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1403 07:27
نمیتوانم احساساتم را پنهان کنم که امید به زندگیم در همین نوشتن و خواندن و کلاسهایم خلاصه میشود.آنقدر نوشتم و باز هم مطلب نوشتنی دارم که حد ندارد.،گاهی کم میخوابم و گاهی اززخستگی روی تخت میافتم. باز مینویسم. باز همه جا توی خواب و بیداری باز مینویسم. نمیتوانم هیجانم را پنهان کنم از کنارش بودن. و اتفاقات خوب پیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آبانماه سال 1403 02:53
بهترین سفر عمرم بود. چه خوب که هربار میآیم مینویسم بهترین بود. و بعد از آن باز اتفاق بیفتد.آنقدر که دلم میخواهد باز ببینمش و باز دورباره سفر گروهی ترتیب بدهد دعا میکنم ممنوعالخروجیش برجا باشد که نرود. تا وقتی که من زنده هستم او باشد و من از بودنش بیاموزم و در کنارش نفس بکشم و بخشی از خاطرات او باشم. تمام آرزویم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مهرماه سال 1403 06:08
خودم را میفرستم سرکار، فقط حواسم به بچههاست، به کلاس و کارهایش. دیگر کار دیگری نمیکنم. اینطوری بهتر است. بیخیال و رها.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مهرماه سال 1403 22:51
چه بارانی گرفته عزیزم. عاشق بارانی. عاشق..
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مهرماه سال 1403 11:49
زدم زیر همهچیز میخواهم از صفر شروع کنم. دیگر زمان وقت تلف کردن نیست.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 شهریورماه سال 1403 17:03
من در حال نابودیام. خیلی خستهام. هیچکس نمیفهمد که چه روزگار سختی را میگذرانم. میخواهم بروم. فقط بروم و دیگر نباشم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1403 06:46
چیزی بزرگ باید اتفاق میافتاد. کنده شدن و جدایی. سخت است اما شدنی است. باید بخواهم و بروم. فقط همین. محکمتر از قبل.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 شهریورماه سال 1403 00:15
شاید روز جمعهای بود که از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا امروز ، عصر جمعه. احتمالا عصر جمعه، دیگر دلگیر نباشد. دلتنگی من را میکُشد اگر در خانه بمانم. دست روباههای روی تیشرتم را گرفتم و از خانه بیرون زدیم. زمین گرد است. آنقدر گرد که کوهها را بهم نرساند اما من را دوباره به تو رساند. آری جان ِ من! به تو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 شهریورماه سال 1403 09:33
اینجا مینوشتم که تو را گم نکنم و جمعه باز پیدایت کردم. و در خاطرهام میماند. یادم هستی؟ دوستم داری هنوز؟ دوستم داشتی؟ هزار سوال داشتم. هزار حرف داشتم.چقدر دلتنگ و دور بودم. چه خوب شد دیدمت. باید مفصل بنویسم. باید بگویم که چه رنجهایی کشیدم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1403 22:32
امروز تکهی بدنم را گذاشتند توی دستم. شاید باور نکنی. اما میشود. این روزها همهچیز امکانپذیر است. باور کن. آنجا که روزی عاشقش بودم توی دستام بود. دیگر حال خوشی ندارم. دیگر عاشق نیستم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مردادماه سال 1403 10:27
دلهره پشت دلهره. آدم از ناشناختهها میترسد و از چیزهایی که میداند و نمیخواهد باور کند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مردادماه سال 1403 15:15
توی دلم رخت میشورند. می ترسم. باید بترسم. از خودم و هر چه درحال اتفاق است. روزگارم قرار نبود اینطور باشد. حالا انگار بهم گفته باشند تا میتوانی بخور. فقط مینویسم. می نویسم. گاهی گریه سبکترم می کند اما دیگر گریه ام هم نمیگیرد. اوضاع وخیمی شده. باید برگردم. باید بروم و دیگر نباشم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مردادماه سال 1403 04:59
کاش این دلهره زودتر تمام میشد.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1403 05:23
حالا همین بدن رنجور بیمار، خسته و از پا افتاده، از نفس افتاده، دیگر میل به زندگی ندارد. از دنیای آدمها میترسم. از آدمهایی که دوست داشتن را تکه تکه میکنند و در چمدان جا میدهند.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1403 05:22
مدارک جرم ماست اینها که میبینید. چه خوب نوشته سپیده رشنو. چند وقت پیش که به خانه برگشتهبودم و در کمد پی چیزی میگشتم، دستم خورد به موهایم. به موهایم که بافته شدهبود و سر و تهش کش مو داشت. همان سال نحس بود. چند روز بعد که دیگر تحملم تمام شدهبود. قیچی را برداشتم و موهایم را بریدم. و بعد در کمد پنهان کردم. بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 تیرماه سال 1403 14:49
بالاخره روزی از خوشبختیام خواهم نوشت. مینویسم که در پیاش میدوم. مگر چقدر عمر خواهم کرد که بخواهم همان را هم به درد و رنج بگذرانم. دوست دارم که زندگی کنم و برایش تا لحظهی آخر میجنگم. کماکان ، کماکان، کماکان، پنجشنبه بهترین اجرایی بود که میدیدم. یادش بخیر دانشگاه که اجراهای مهدی ساکی را تماشا میکردم و همیشه نفر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیرماه سال 1403 22:21
کاش بیای بگویی که چیکار کنم! البته که من باز سکوت را انتخاب میکنم که این کنش، منفعل بودن نیست، روزگار تلخ و سختی است. بهتر نخواهد شد و بد و بدتر خواهد شد، هر کس باشد. خستهام. میخواهم فرار کنم و بروم و دیگر نباشم. این نبودن به من کمک میکند که باز زندگی را بیابم و این فرسایش را به جان نمیخریدم. هیچ نمیگویی؟ چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیرماه سال 1403 04:29
نمیدانم تا کی دوام میآورم؟ نمیدانم تا کی میتوانم با سیلی صورتم را سرخ نگه دارم؟ زندگی میکنم و نمیکنم. خستهام. از اینکه لبخند بزنم و نشان بدهم همه چیز خوب و عالی است خستهام. از دست خود ترسوام خستهام. کاش مثل سال هشتاد و دو که آمدی و گفتی باید انصراف بدهی میآمدی بهم شجاعت میدادی و میگفتی برو به همه بگو که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1403 16:34
خوانندهای داشتم به اسم جلال. خیلی وقت بود به یادش نبودم اما امروز که رفتم توی آرشیو و دربارهی ازدواجم در سال نود خواندم با دیدن کامنتش به یادش افتادم. مثل بقیهی خوانندهها که خبری ازشان ندارم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 خردادماه سال 1403 13:17
مثل قدیمش بهم چسبید چون دوستیمان برمیگشت به همینجا. به همین وبلاگ. به همین تاریخی که برمیگردد به هشتاد و دو. و الان چه سالی هستیم؟ صفر سه. چند سال پیش میشود؟ دقیقا بیست و یک سال پیش. چه کسی فکر میکرد بیست و یک سال بگذرد؟ من جوان بودم و بیست ساله. و آه. الان چند ساله شدم؟ و همانطور جوانم؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 خردادماه سال 1403 13:15
برایم نوشت که مثل قدیم هنوز قشنگ مینویسی، از پیامش خوشحال شدم. به داستانم گوش دادهبود. الان دخترک جوابی به بابا داد که توش گفت مامان نویسنده است. یعنی دخترک فکر میکند من دیگر نویسنده شدم. اما من هنوز چیزی برای خودم ندارم. چیزی که بشود گفت این نوشتن من است این کتاب من است یا این مال من است. نمیدانم. یک نفر هم از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 فروردینماه سال 1403 05:46
شاید امروز، وقت انتقام باشد. اما مگر من به انتقام گرفتن معتقدم؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1402 09:11
چنان شکستم که دیگر تا مدتها بلند نشوم. روی کاناپهی آبی دراز کشیدم. سرم درد میکند. گریههایم بند آمده.،اما غم عالم توی دلم است. امسال دیگر من آن منی که بودم، نیستم. از سال جدید متنفرم. از چیدن هفت سین، از هر چه که باعث خوشحالیم باشد متنفرم. فقط دلم میخواد خانه را تمیز کنم.،فقط همین.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دیماه سال 1402 22:25
نه فراموش میکنیم، نه میبخشیم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 دیماه سال 1402 10:03
همکلاسی مدرسهام مرد. امروز مرد. مگر تموم عمر چند تا بهاره؟ هان؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 دیماه سال 1402 20:51
دارم بزرگ میشوم. خیلی عجیب است که هنوز کوچکم و هنوز میتوانم بزرگ شوم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1402 18:01
یلدا میتواند مبارک باشد. دل خوش باشی عزیزم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 آبانماه سال 1402 06:14
زندگی جوری عجیب جلو میرود که نمیتوانم ازش راضی باشم. در روزهای مختلف و سالهای مختلف همیشه ناراضی بودهام. هیچگاه نشده که بخواهم آرام بنشینم و بگویم آخیش، دیگر کاری ندارم و تمام. خستگی جزوی از بدنم شده. کف پایم درد میکند. ازم پرسید: مگه حالت بد نبود چرا رفتی قبرستان؟ واقعا از خودم پرسیدم چرا وقتی حالم اینقدر بد است...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 آبانماه سال 1402 16:54
مهسا و حالا آرمیتا.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آبانماه سال 1402 06:36
چه خوب نرگس و مهدی آزاد شدند. صدای افرا را شنیدم که مامانش را صدا میکرد. دلم خواست شاگردم باشد.