-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 اسفندماه سال 1403 20:46
بهار شد.لحظه شماری برای بهار را دوست دارم. چند بار رفتم تجریش، شلوغی خیابانها و دم عید حالم را خوب می کرد. بوی گل و سبزه ، ماهی های قرمز دست بچه های مهدکودکی که آمده بودند دم امامزاده صالح. روز اول با دخترک رفتیم و خیلی خلوت بود. قبل از اسفند بود. اما دفعه آخر نمیتوانستیم از شلوغی بین مردم راه برویم. شب پنج شنبه آخر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1403 22:59
گریه ام بند نمی آید. از بوشهر تا همین حالا. در خلایی گیر کردم که نمیتوانم حرف بزنم. دلتنگم. دلتنگ روزهایی که گذراندم. روزهایی که باور کردنش و تصور کردنش سخت بود. خسته شدم. تمام مدت بیکاری میخوابم. خوابم می برد و خواب میبینم. خواب مرغهای دریایی. خواب ابرهای سفید توی آسمان آبی. خواب خانه ی قشنگ مهرپویا. خواب مهربانی های...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1403 08:39
چطور میتوانم از بوشهر ننویسم؟ بوشهر بهشت روی زمینم بود. بهترین جای دنیا بود. عاشقش شدم. و رویایی ترین و خیال انگیزترین شهری بود که میدیدم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 اسفندماه سال 1403 08:07
باران قشنگم عکس شکوفهی آلوچه با موسیقی قشنگش را دیدم. متشکرم ازت. دوست خوب و رفیق همیشگی اینجا. امیدوارم حال دلت مثل همین شکوفه تازه و قشنگ و جوان باشد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1403 09:25
عجیب میگذرد. عیبی ندارد مه دیگر کسی دوستم ندارد. عیبی ندارد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 اسفندماه سال 1403 21:52
وقتهایی است که روی هوا معلقی، روی یک نمیدانم چه شده ی وحشتناک . نمیدانم چکار کردم یا چه خواهد شد. نمیدانم . و انی نمی دانم تا ابد ادامه دارد. نمی خواهد حرف بزند. حرفی نداریم. وحشت می کنم. دلتنگم و خسته.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 اسفندماه سال 1403 07:13
شمارهی ۰۰ | رشت | گیلهگول آدم در رشت چشمش پشت چیزی میماند، ناهار ضیافت، عطر و رنگ و تازگی خوراکیها در بازار بزرگ رشت، فریادهای ماهیفروشان، غروب که پهن میشود روی شالیزار، عطر خوشههای برنج یا نوشیدن چایی در استکان وسط پیله میدان، انگار رشت تو را هر وعده مهمان میکند تا همهی خاطرات ناخوبت را بشوید و ببرد....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1403 22:50
دل آدمی مگر چیست؟ جتی بعد از رسیدن به قلههای کوچک موفقیت هم میگیرد. کسی برایت مینویسد تو که همسنگر منی بدتر از دشمن شدهای. یا دیگرانی که دیگر باهات حرف نمیزنند چون دیگر توی کار و حرفه شناختند تو را. بینظم و شلخته. امشب داستان نصفهام را خواندم و آخرین نفر بودم. اخمو و غمگین و خسته. بدون حرف و لبخند. بالاخره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 بهمنماه سال 1403 07:32
چطور میشود که در شهر جانیها و قاتلها بچرخند؟ دلم برای امیرمحمد نوزده ساله خون است که به خاطر فقر با هاژر محافظت از لپتاپش چاقو بخورد. دقیقا به گردنش و نه جای دیگر. چطور اینقدر بیرحم شدیم و کشتن یک پسر نوزده ساله عادتمان شد؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 بهمنماه سال 1403 00:38
شنیده شدن دلگرمی است. دلتنگم و خسته، اما باز ادامه میدهم. با همهی حرفهایی که میشنوم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 بهمنماه سال 1403 15:44
شمارهی ۰ |یزد | اشوزدنگهه در پادکست تماشای غروب، یزد را به نوشتههایمان نیاوردیم که کلماتمان را به یزد بردیم، از زیر طاقها و ساباطها گذراندیم و در بادگیرها به باد سپردیم. تماشای نقش و نگارهای کاشیهای قدیمی، کلاهفرنگیها، باغ اناری زمستانزده، چهارسکوها و خشت و گلها وجدِ کلمات ما شدند. این شماره نجواهایی است که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 بهمنماه سال 1403 07:06
امروز دم غروب، مثل تو که نوشتی عجب غروبی شود، منتظرم که آدمهای بیشتری این قسمت را گوش بدهند. احساساتم را کنترل میکنم. روزهای سختی را گذراندم. با اشکهای فراوانی که ریختم. اما امروز کمی آرامم. آرامش گرفتهام.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 بهمنماه سال 1403 04:29
روز سختی را گذراندهبودم و راه نفسم گرفتهبود. نمیتوانستم خوب فکر کنم و تصمیم بگیرم. همه چیز در هم پیچیدهبود. باید به قلبم چاقو میزدم یا وسط سینهام جایی در ریههایم شاید راه نفس کشیدنم باز میشد.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 بهمنماه سال 1403 10:52
برف میبارد و من الان غمگینترین آدم روی زمینم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمنماه سال 1403 23:13
شب شده. برف میبارد. دلتنگم. امروز هم مثل خیلی شنبههایی که گذشت سخت بود. پر بود از کار و کار و کار. دلتنگم. کاری نمیتوانم بکنم. مجبور شدم به خاطر هماهنگیهای پادکست که چندساعت دیگر به استقبالش میرویم، ازش بپرسم. پرسیدنهایزبیهوده آزارش میدهد. میدانم. اما حواسم نیود. خیلی برایم تلخ و بد بود. هیچوقت نمیتوانم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 بهمنماه سال 1403 09:19
برف آنچنان نبارید که پاهایم در آن فرو برود. آخرین جملهام همین بود. دلم میخواست بعدترش بگوید میآیم دنبالت میبرمت جایی که آنقدر برف باشد که پاهایت در برف فرو رود. اما این آخرین بود. آخرین خواسته. آخرین جمله. و بعد از دست رفتیم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1403 07:17
چطوز من را شناخته؟ یک مریض و رنجور؟ تنها و بیکس؟ عجیب و باورنکردنی! دیگر تمام شد و این کابوس وحشتناک برای همیشه پایان یافت.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1403 02:09
میخواهم زنده نباشم.
-
مرگ نزدیک است
چهارشنبه 17 بهمنماه سال 1403 07:43
ممکن است روزی دیگر بیدار نشوی و طلوع خورشید را نبینی. نبینی که تاریکی شکافته شده، و اشعههای باریک نور خورشید آن لحظه تاریکی را تمام کرده. شاید روزی دیگر با صدای پرندهها بیدار نشوی. ممکن است ابرهای یخزده را روی آبی آسمان دیگر نبینی. نور را نبینی که آرام آرام روزگار را بیدار میکند. ممکن است صبح دیگر به سراغت نیاید و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 بهمنماه سال 1403 03:00
توی بیمارستان، خودم را روی تخت دیدم. همینطور مهتابی رنگ و رنجور، دستهای کبود و پاهای یخزده، ریهای بیجان و توانی که دیگر نیست. مثلا سی یا سی و پنج سال بعد. آخ. و البته تنها نیستم. نه اینکه که بخواهم سی سال رنجت بدهم. اما تو کنارم نشستی. موقع مرگ به دیدنم آمدی. به دستهای کبودم خیره شدی. خودخواهم. میدانم. این لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 بهمنماه سال 1403 06:55
دیشب توی آسمان ماه نازک و بالاش یک ستارهی پرنور درآمدهبود، بقول تو بند دلم پاره شد. عکس نگرفتم. دیگر توی روز و شب از چیزی عکس نمیگیرم. خیلی سخت شدم برای عکس گرفتن. چون همش یادت میافتم. اگر عکس بگیرم، اگر برای تو بفرستم، اگر غمگینترش کند، چه فایده! بیخیال میشوم. تمام حس آن لحظه را توی قلبم نگه میدارم. تمام قدرتم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 بهمنماه سال 1403 07:10
عجیب میگذرد. عجیب و غریب. وقتی نوشتی خیالم راحت راحت نیست. دهانم تلخ تلخ شد. وفهمیدم میخواهی که حرف بزنم و بگویم. تا اینجا صبر کردهبودم. صبر کردهبودی. و دیگر کش دادن ماجرا خوب نبود. و مطمئنا حس خوبی نمیداد.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 بهمنماه سال 1403 07:08
نه خوشحال نیستم از اینکه آنلاین شده، اما چیکار میتوانم بکنم؟ بنویسم. بخوانم. کارهای پادکست و مجله را جلو ببرم. بخوابم یا خیال کنم. دیروز هم همینطور گذشت. بدون هیچ دستاوردی. آشپزی کردم. خوردم. خوابیدم. و دلتنگ بودم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 بهمنماه سال 1403 08:53
غم عزیزی در دلم خانه کرده. آنقدر عزیز که دلم میخواهد تا ابد غمگین باشم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 بهمنماه سال 1403 00:45
دیشب که چتهای قدیمیم را میخواندم، از روی عکس کبوترها و پیامش اسکرین گرفتم. اکانتش دیلیت شده اما من هنوز پیامهایی که بهم دادهبود اواخر زندهبودنش، نگه داشتم. نوشتهبودم امروز با بچههای مدرسه رفتهبودم امامزادهصالح، ساعت هشت صبح آن سال پائیز، کبوترها هنوز توی صحن دانه میخوردند، کسی آنها را هل ندادهبود کنار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1403 10:42
در دلم شوقی از زندگی بود با اینکه داشتم به آهنگ مرگ تدریجی یک رویا گوش میدادم و سریالی بود که باهاش خیلی همذاتپنداری داشتم. یک جورایی رویایم بود. کتاب چاپکردن دختر نویسنده و عاشق شدنش و آن ماجراهای بعدش. چند بار دیدم. رسیدم نزدیکیهای مدرسه. زمینی رسیدم که ساختمانی نبود و ناگهان قرمزی خورشید مبهوتم کرد. مثل یک...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1403 05:52
توی تاریکی دیگر مقاومت نمیکنم، دوباره به صدایت گوش میدهم. هنوز صبج نشده. هنوز گنجشکها نیامدهاند پشت پنجرهی اتاقم و بیدارم کنند. دوباره و دوباره به صدایت گوش میدهم. اینکه جایی نگهداشتی، فندک زدی و سیگار کشیدی و باهام حرف زدی، دود از بین کلمهها بیرون میآید. یاد روز اول دیدنت افتادم که مثل مکاشفه بود، کشف جوانی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1403 06:29
دیشب خیلی راحت خوابیدم و خبری از اینکه هزار بار از خواب بپرم نبود. صبح شده و هنوز صدایی نیست. امروز میتوانم در تنهایی لپتاپ را باز کنم و بنویسم. کمی بزای نوشتن انگیزه پیدا کردم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1403 01:17
من میتوانستم و زیر باران راه رفتم بارانی که بند نمیآمد. برفپاک کن نمیزدم که نورهای ماشینها میماسید به شیشهی ماشین و مثل نقاشیهای آبرنگ لرزان میشد.دلتنگ بودم. کاری ازم برنمیآمد. فکر میکنم باید راهم را کج کنم و بهتر ببینم تا بتوانم بنویسم. امشب مینو بهم گفت تو مثل بچهای هستی که در جال یادگرفتنی. و پلهپله...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 بهمنماه سال 1403 15:15
برف میبارد. برف سبک و رها روی موهایم مینشیند. سرد است اما دلم گرم و خوشبختم.