ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دو شب پیش وقتی عطری آشنا با مون بلان قاطی شد سال تحویل من بود . دیروز اتاقم را تکاندم و سال جدیدم نیز آغاز شد.
سر کلاس درس دلم برای شما تنگ می شود ، باران که می بارد همه هوای خوبی در ریه هایشان دارند حتی استادِ درس طرح اشیا در تمدن اسلامی ، این خانم نازنین، دکتر بیانی ، با اینکه دیر می رسد اما باز هم بهترین حرفهایش را تند تند برایمان می گوید با اشتیاقی شبیه کودکانی که تازه الف را یاد گرفته اند ،می گوید بهار آمده و بوی باران ، می گوید این رویش او را هم شادابتر کرده ، یک خط افقی در وسط تخته کلاس می کشد و می گوید اینجا که حرف A را می گذارم( ابتدای خط از سمت راست) عصر سنگ آغاز می شود ، من با کلام استاد متولد می شوم ، دخترک اولیه، در دل غارها و تپه های باستانی سرزمینی قدیمی با پیشینه یک میلیون سال ، من از سنگ ابزار می سازم ، وسایلی ساده ، من نوشتن نمی دانم ،خانه ای ثابت ندارم ، کنار جنگلها و رودها، سقفم آسمان است ، می گذرد ، از میانِ سنگی هم عبور می کنم و یاد می گیرم که می توانم با سنگ وسایلی تیزتر و ظریفتر بسازم ، اگر نقاشی روی دیوار می کشم برای آیین ها و باورهایم است ، اگر حیوانی را کشیده ام می خواهم او را طلسم کنم تا در شکار موفق باشم ، به نوسنگی که می رسم ، جهانم بزرگتر می شود،یاد گرفته ام که ظروف سفالی بسازم ،بعضی از فلزات را می شناسم ،برای خود خانه ساخته ام و کشاورزی می کنم ، غذاها را در ظروف سفالی و سنگی نگه داری می کنم ، و من معلم طراحی ابزارهای سنگی و ظروف سفالی در یک مدرسه اولیه هستم ، به بچه ها یاد می دهم با دستان کوچکشان چگونه گل را از خاک رس بسازند و آن را ورز دهند ، روی ظروف گاهی شکل هایی می کشیم که به باورهای ما ربط دارد ، ما از طبیعت بسیار الهام می گیریم ، مثلا برای اینکه غذا در ظرف خراب نشود طرحهایی می زنیم که ظرف طلسم شود و غذا سالم بماند ،من در دوره نوسنگی ده هزار سال با شما فاصله دارم ،آتش کشف می شود توسط جمشید که داستانش در شاهنامه بعدها نوشته می شود ، و من می توانم ظروف سفالی را بپزم ، لعاب بزنم ، فلزات را ذوب کنم ، و آلیاژ بسازم ، و اینجا از نصف بیشتر ِ خط گذشته ایم ، من به دوران تاریخی پرت می شوم و بهترین و قشنگترین اتفاق عالم می افتد، خط ، من یاد می گیرم بنویسم ، من انگار تازه از این نقطه دوباره بدنیا آمده ام ، حالا روزها و لحظه هایم را می نویسم ، پنج هزار سال قبل ، دوران ِ پیش از اسلام ، من دوست دارم مهر پرست بمانم یا زرتشتی یا دنباله روی مانی باشم اما ...دوست دارم همین جا، همین جا متوقف شوم ، اما زمان از من جلو می زند و یزدگرد سوم ساسانی شکست می خورد و دوران اسلامی شروع می شود و خیلی زود به انتهای خط می رسم ، حالا و اکنون نقطه Bست.دخترک اولیه پرت می شود پشت صندلی های آبی رنگ کلاس ِ بدون شما .بوی باران است و طعم چای تلخ اول صبح.
اتاقت تاریک شده ، تو هم داری به باران نگاه می کنی که یکهو بی هوا شروع به باریدن کرد . گذشت . گذشت زمانهایی که بدون فکر بقول بوبن با ذهنی خالی لحظه ای گونه ام را به شیشه خیس بارانی بچسبانم و احساس کودکانه ام برگردد.از رعد و برق خوشم می آید ، تمام احساس آسمان در یک نعره بلند عاشقانه ، تعبیر خوبی است ؟ چند شبی است می ترسم بنویسم ، از ترس اینکه توی ادبیات غرق شوم و دیگر دو دو تای زندگی را نتوانم حساب کنم که چهار می شود ، می ترسم از نوشتن ، چون عریانم می کند ، تمام نقابهایم را بر می دارد ، از خودم می ترسم ، از این رک گویی بی پرده می ترسم مثل همه ترسهای زندگیم ، زندگی عزیز برباد رفته ام که گاهی هنوز دوستم دارد و رهایم نمی کند ،می پرسم اگر ادبیات با زندگی آدم قاطی شود چه می شود ؟ می گوید نمی دانم ! خنده ام می گیرد ، آخر نیمه شب وقت پرسیدن این سوالها ست ، از وقتی گفتی دیگر بهش فکر نکن شش ماه می گذرد ، مثل زندگی در کشوری که شش ماه شب است شش ماه روز ، منم شش ماه را در تاریکی نیمه مطلق گذراندم ، توی کله ام پر سوال است و من دیگر برهمنی ندارم که به سوالهایم پاسخ دهد ،صبح پرنده ای تازه آمده بود تا با هم روشن شدن هوا را ببینیم ، توی سرم جمله ها نوشته می شد و سایه ها چسبیده بودند به دیوار ، گلدانهایم را کود دادم و به حیاط بردم ، اتاقم را مرتب کردم ، گلیم غصه هایم رو به اتمام است .
دیشب وقتی ماه هِن ُهِن کنان رسید به سربالایی آسمان کتاب فریدون سه پسر داشت را بستم و رفتم که بخوابم ، زمان را گم کردم انگار که هنوز توی کلمات کتابم ،توی آدمهایش مانده بودم، توی ایرج و انسی و مجید، همیشه وقتی سمفونی مردگان یا سال بلوا را می خوانم همین طور می شوم ، خودم را می گذارم جای آیدا و آیدین ، جای سورمه ، یا جای نوش آفرین.حالا هم یکی دیگر از نوشته هایش خواب را از چشمهایم ربوده بود و به جایش اشک نشانده بود توی سیاهی مردمکم ، به سایه های روی سقف نگاه می کردم و می خواستم خودم را بترسانم اما نمی ترسیدم ، از تاریکی نمی ترسم ، گم شدم و رفتم توی پارک گُلمَن خانه استامبول و داشتم آن رقاصه ته پارک را از روی نیمکت بلندی مثل بقیه نگاه می کردم ، خیلی زود تمام شد ، و همه از روی همان نیمکتها بر می گشتند و منم برگشتم تا رسیدم به دالانی پر از مغازه و فروشندگانی که به من لبخند می زدند . گم شده بودم ، گریه کردم ، نمی دانم برای کی و چی ، بیشتر برای خودم که این طور تنها مانده بودم ؟ اصلا ً تنهایی یعنی چه ؟تا صبح توی ذهنم رمان نوشتم و خواندم ، هی نوشته ها جلوی چشمهایم رژه رفتند تا صبح شد و گنجشکها آمدند پشت پنجره، روی درخت کاج ته کوچه ، وقتی برایت تعریف کردم که آن موقع فقط هشت ساله بودم گفتی کاش هیچ وقت پیدا نمی شدی.راست گفتی کاش همان جا برای همیشه توی هشت سالگی گم می شدم ، شایدم آنجا بود که خودم را گم کردم و نفهمیدم تا ابد گم شدم .
برای نوشتن چیزی لازم ندارم جز یک موزیک که هی باید تکرار شود تا نوشتنم تمام شود . جالب است اگر بگویم که دیروز در حضور خلوت انس نویسنده محبوبم خواندم که او همین عادت را برای نوشتن دارد البته نوشتن من هیچگاه با او قابل مقایسه نیست و نخواهد بود .حالا بر عکس شده ،باید، برای یک موزیک بنویسم .امروز باغچه زندان را بنفشه کاشتند . خنده دار نیست ؟ یا اینکه یکی از زندانبانان بگوید بیا برو سینما ، آن هم تنهایی ، خنده دار نیست ؟ فکر نمی کنند شاید فرار کنم .من هم گفتم نمی خواهم بروم سینما .پرسید گوسپند کجایی؟ جواب دادم همین جا توی طویله ام دارم سالاد با نوشابه می خورم ، جای تو خالی است ، گفتم : رفت ، گفت فردا بیا اینجا آش پشت پا بپزیم ، بهش سفارش می کردی به خلبان بگوید حتما از کنار برود ، خندیدم ،بالاخره خندیدم ،به زندگی سگیم خندیدم و نشستم جلوی آینه چین و چروکها را از حفظ کردم ، که اگر فردا زیاد شدند بدانم ،باطری ساعت دیواری را در آوردم ، حالا یک هفته ای می شود همه ساعتها یازده و ده دقیقه است و همه روزها یکشنبه ،
زندانبانان من آدمهای خوبی هستند . خداوند هر چه می خواهند بهشان عطا کند . اجرشان با ائمه . به من اجازه داده اند که پای کامپیوتر بنشنیم و از خوبی هایشان بگویم . این روزها که در انفرادیم هم با من خوب تا می کنند انگار که من فرزندشان باشم . به من غذا می دهند . برایم گاهی لباس می خرند . بهم اجازه می دهند که در خانه کارهای دانشگاه م را انجام بدهم . اما اجازه ندارم به کسی تلفن کنم .یا سر کار بروم.بهم گفتند اگر سر کار بروی اجازه نمی دهیم به دانشگاه بروی. هر چه التماسشان می کنم من هیچ کسی را ندارم به غیر از دوستانم اما به خرجشان نمی رود . می گویند پول نداریم قبض تلفن بدهیم . اما گاهی من یواشکی که آنها برای خرید می روند منتظر می شوم شاید از دوستانم بهم زنگ بزنند اما آنها وقت ندارند حال من را بپرسند . خوب آنها هم برای خودشان کار دارند بیکار نیستند که به یک زندانی تلفن کنند . من اجازه ندارم بخندم . من باید همان برنامه ای را ببینم که آنها می بینند . البته من می توانم گاهی موقع شام و صبحانه بگویم میل ندارم و چیزی نخورم . من مجبورم هر جا آنها می روند بروم . دوست ندارند من با دوستهایم جایی بروم. خوب راست هم می گویند زندانی که حق ول گشتن در خیابان را ندارد . به من اجازه می دهند تا دیر وقت زیر نور مهتابی هر کتابی که دوست دارم بخوانم . خدا عمرشان بدهد . من می توانم شبها تا هر وقت که بخواهم گریه کنم .البته بی صدا .من نمی دانم جرمم چیست و هر بار از انها می پرسم با من دعوا می کنند که تو جز خرج و زحمت چیزی برای ما نداری . گاهی به گربه های پشت پنجره زندان حسودیم می شود که هر وقت دلشان می خواهد می آیند و می روند .من از سلولم خسته شدم . من از رنگ آلبالویی آن بدم می آید . من از پرده پنجره آن بیزارم . و زندانبانم بدش می آید که پرده را کنار بزنم .او از ورق بازی و موسیقی هم بدش می آید .هیچ گاه دلیلش را نفهمیدم . من حق ندارم که بنویسم . من همیشه دور از چشم آنها می نویسم . تو را به خدا به آنها نگویید که من می نویسم . من از ترس فریاد زندانبانم زود هر چه می گوید انجام می دهم .آخر من محکوم به حبس ابدم اما اگر خوب رفتار کنم شاید بهم تخفیف بدهند و از انفرادی خلاص شوم .
به تو قول داده ام که برایت متنی بنویسم و روز اجرای برنامه ات بخوانم .دروغ است اگر بگویم وقت نکرده ام که حوصله هم نمی دانم داشتم یا نداشتم ، شاید از ترس آنکه چیز مزخرفی از آب درآید جرأت نکردم که کاغذ بردارم و بنویسم وقتی انگشتهایت روی شستی های پیانو بالا و پائین می رود چه معصوم می شوی و نگاهت مانند بچه های پنج ساله مهربان و دوست داشتنی تر . گفتم سفر نمی روم و نرفتم و خانه دارد دیوانه ام می کند که دیوانه ای تمام عیار جلوی رویت نشسته ، کسی که من هم بعد از بیست و هفت سال نشناخته مش . توی آینه هر صبح که دقت می کنم ، تار مویی سفید پیدا می شود . اینها بدرک که دلم برای این چشمهای پردرد توی آینه کباب می شود و با خود می گویم چه با خود کرده ای دخترک ؟ فکر نمی کنم تا چند وقت دیگر کسی تو را به جا بیاورد ؟ اگر بگویم کسی باورش نمی شود که من غم نمی دانم چه را غصه می خورم چون هیچ گاه خنده از لبانم ترک نشد ، چون هیچ گاه نشد جلوی دیگران بلند بلند گریه کنم ، چون همیشه پناه بردم بر شب و حالا که همه روزهایم شب شده تعجبی ندارد که آخر دق کنم و چقدر خوب می شود . اول از همه کسانی که روزی بدنیا آمدنم را جشن گرفتند( البته فکر نمی کنم خیلی خوشحال شده باشی چون آن زمان تو که بابا صدایت می کنم با دوستانت به مسافرت رفته بودی)رفتنم را جشن خواهند گرفت .امروز با صدای بلند به عمویم که بچه دار نمی شود گفتم بچه جز زحمت هیچ برای والدینش ندارد . کاش بابا بود و می شنید که چه خوب درسهایش را پس می دهم و دل عمویم هم نسوزد از اینکه صدای هیچ خنده کودکی در خانه اش نپیچیده است . پنجره را سه روز بعد از آمدن بهار باز کردم . گو اینکه بهار از لای جرز دیوار آمده توی اتاقم .می خواستم بگویم زندگی را بر خود حرام کردم حالا که فهمیدم بیست و هفت سالم تباه شده . انگار تلنگر کوچکی من را و این بیست و هفت سال را شکست . ناگهان پیر شدم . دلم می خواهد با جمله های کوتاه بنویسم چون وقتی داستان کوتاهم را خواندی گفتی من عاشق همین جمله های کوتاهم که می نویسی . و این چند روز در حسرت شنیدن کلمات عاشقانه بودم و همیشه به خودم دروغ گفتم که از سالها قبل همیشه حسرت کلمات عاشقانه را داشتم که کسی بهم نگفت .یا اگر گفت حقیقت نداشت یا من باور نکردم یا نخواستم که باور کنم . حسرت یک تلفن بی دردسر به کسانی که دوستشان دارم . هیچگاه نشد . زندگی من همیشه در حسرت گذشت و همه اش تقصیر دو نفر به اسم پدر و مادر بود .اول بهار به خودم آمدم دیدم هر چه گفتند گفته ام چشم و هر چه خواسته اند انجام داده ام، فرو ریختم و فهمیدم تا آخر عمر هم همین گونه خواهد بود و حالا به این فکر می کنم که لباس نو بپوشم بیایم کنار سفره هفت سین که چه بشود . بیایم با شما دیدن بزرگان فامیل که چه بشود . بیایم کنار شما بنشینم که چه . ابروهایم را بردارم که چه . موهایم را مرتب کنم که چی ؟ از صبح که بیدار می شوم تا شب توی گلویم بغض هست . دلتان برایم بسوزد چون هیچ کس دلش به حالم نمی سوزد . هیچ کس نمی فهمد که چه حالی دارم .کاش پنج ساله بودم و با بستنی خر می شدم . کاش هفت ساله بودم و با رفتن به پارک یادم می رفت . کاش ده ساله بودم و با یک بسته مداد رنگی نو خوشحال می شدم . کاش پانزده ساله بودم و وبا یک سینما رفتن خوشبخت می شدم . دیگر به هیچ چیز اعتقاد ندارم . شما که اعتقاد دارید چه شد و چه کردید ؟