ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
هر جای این خانه می نشینم آخر می آیم همین جا، ختم می شود به کاناپه آبی و دست خودم نیست اشکهایم سرازیر می شود.
بغضم تمام نمی شود. دیدی در این مواقع از دیگران متنفر می شوی، از همه اونهایی که در کنارت هستند و غصه تو را ندارند.
از همه اونهایی که در این یک هفته روزهای تعطیلی رفتند پی دل خوشیهای خودشان و حتی حالت را نپرسیدند و اگر ازشان پرسی می شود طلبکاری و متوقع بودن. و اگر هیچ نگویی، می شوی پنهانکار یا اینکه خودت نخواستی بگویی.
در هر حالتی تو آدم بد ماجرا هستی.
فرقی ندارد. تودار باشی یا اینکه غمت را جار بزنی.
بعد تمام نکات ریزی که هی برای هم فوروارد می کردند، یادت می افتد و بعد می فهمی به درد لای جرز هم نمی خوردند.
و فقط بلدند حرف بزنند.
موقع عمل همه جا خالی می دهند.
بعد تو بیا ازشان بخواه کار خیری بکنند و بهت پول بدهند برای پول رهن خانه. خنده دار است. نه؟
اما من نمی دانم گریه ام چرا بند نمی آید.
روزهایی را می گذرانم که سخت است و هر چه بنویسم کم است ى هر چه به کسی بگویم که من الان در رنج و عذابم، و هر چه که بخواهم می گویند توقعت زیاد است. تو متوقع هستی و متهمم می کنند. برای همین سکوت می کنم. هیچ نمی گویم. در تاریکی اشک می ریزم. و نمی دانم زندگی کی روی خوش نشان می دهد. وقتی برگردم به خانه پدری انگار برگشته ام به نقطه صفر. و انگار این هفت سال هیچ بوده. من تباه شده ام. من در این زندگی فقط در حال خرد شدنم. چکار می کنم؟ هیچ کس باور نخواهد کرد. وقتی هیچ کس پشتت نیست. همه در این هفته که بدترین روزهایم بود ول کردند و رفتند. می توانستند باشند و دلداری بدهند. من توقع هیچ کاری ندارم. کاش می توانستم منم ول کنم بروم یک جای دور و هیچگاه برنمی گشتم. کاش می توانستم. خسته ام خدایا. از اینهمه فشار. از اینهمه بیهودگی. آدمهای بیهوده ای که اطرافم هستند. دارم خفه می شوم از بغض. بدترین ساعتهای عمرم را می گذرانم. و حالم را کسی درک نمی کند.
همچنان منتظر هستم روزی راهی برای رهاییم باشد.
شاید مرگ
شاید راهی دیگر.
چه روزهایی است که من می گذرانم، و همه اش می گویم اگر تو بودی ، اگر تو بودی اینطور نمی شد. اما همه داستان این است که تو هیچگاه نخواهی بود. کاش تنها بودم. کاش می توانستم تنها باشم یا اینکه بمیرم. راحت می شدم از این همه تحقیر و درماندگی . از این همه بیهوده زیستن در این زندگی. کاش من نبودم. و مجبور نبودم اینهمه کوچک شوم.
تمام کارتن ها پر شدند، کابینتها خالی. وقت رفتن نزدیک می شود. دقیقا یک هفته . و ماه رمضان هم تمام می شود. وقتی آمدم ماه رمضان بود. حالا افسوس می خورم چرا شبها و روزهای بیشتری را در این خانه نگذراندم؟ چرا شبها، بیدار نماندم تا صبح؟ همان وقت که دخترک کوچکتر بود ، خیلی شبها بیدار بودم. شبهای تب و بیماری، شبهای نوزادی و دل درد، گرسنگی و ...
رفتنی باید برود کاش از این دنیا می رفتم.
هیچ چیز ما سرجایش نیست.
خسته ام. تا حالا اینهمه خسته نبودم.
باهام حرف زدی. خودت زنگ زدی و من بغض کردم که مجبور شدم از نداشتنم و کوچک بودنم بلند حرف بزنم و جار بزنم که نمی توانم. و تو اصرار داشتی خودم کاری بکنم و از دیگران طلب کنم. برای یکسال. خب اگر خانه ام فروش نرفت چه؟ باز همین آش و همین کاسه است. و مردم نمی گویند مگر محبوری؟ پایت را اندازه گلیمت دراز کن. اصرار داشتی و حرفت را چند بار گفتی. اگر یک درصد از آدمهایی که گفتی جوابشان به من نه بود، من باز هم کوچک می شدم.
برای همین من یک نه به تو گفتم در تمام دوستیمان.
تو از قضاوت دیگران می ترسی و من هم . اما هر دو می دانیم که همین چهار سال بس بود. و من همیشه مدیونتم.
بالاخره خدای من هم بزرگ است.
حالا من مانده ام و دلتنگی برای دیوار آبی.
بغض دارم.
از نداشتن پول. چیزی که هر بار در زندگیم تاثیر مهمی گذاشته است.
شاید اگر ما هم جز دسته پولدارها محسوب می شدیم، من را رها نمی کردی. دلیل مسخره ای است اما شاید یکی از فاکتورهایت بوده باشد.
بغض دارم.
وقتی هیچ کس پشتت نیست. می گویند نباید از کسی توقع داشت. از کسی توقع ندارم. هر کس برای خودش بدبختی دارد. هر کس پولهایش را برای خودش لازم دارد.
چقدر می تواند روزها و شبهای غم انگیزی باشد. جایی که اینهمه دوستش داری را از دست بدهی.
کوچه های آشنا یکهو تبدیل می شوند به آدمهای غریبه و ساختمانهای نچسب.
چقدر غصه دارم. دوست داشتن آدمها چقدر سخت می شود.
می توانم دوستش بدارم حالا که دارم از اینجا می روم؟
دوستم خواهد داشت؟
دیگران در مورد ما چه خواهند گفت؟
من پول ندارم و دوستش هستم.
او پول دارد و دوستم است.
این اختلاف اصلی ماست. و من نمی توانم مسئله خانه را با دوستیمان قاطی کنم.
و به خودم قول بدهم هیچگاه با فامیل و دوست معامله نکنم.
او هم به این پول محتاج است.
و من بهش حق می دهم.
خدای من چقدر این روزها می تواند تلخ و سخت باشد. و من چقدر ضعیف هستم.
من برای داشتن صد متر خانه داشتن ، اشک می ریزم.
و شاید در دنیایی دیگر کسی برای تکه ای نان، شاید برای کفش، شاید برای سلامتی و آرامش اشک بریزد.
دراز کشیده ام برای آخرین بارها روی کاناپه آبی کنار پنجره دوست داشتنی ام و دیوار عزیزم.
بشقابهایم را تازه زده ام. قفسه ام را هم.
حیف شد. کم اینجا را دیدم با این منظره. یک ماهی وقت دارم شبها در سکوت کتاب بخوانم و گلدانهایم را سیر نگاه کنم.
و اشکهایم بند نمی آید.