ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بیشتر روزها نزدیک دکه روزنامه فروشی می بینمش ، شاید برایت جالب باشد ، آخر یادت هست آن روز سرد زمستانی ، آن نمایشنامه نویس فرانسوی آمده بود دانشگاه ، بعد از همه سخنرانی ها ایستادیم کنارش و شروع کردی حرف زدن و من مانده بودم که استاد چرمشیر را نگاه کنم یا تو را ، به تازگی رقص مادیان ها و روایت عاشقانه ای ازمرگ در ماه اردی بهشت اش را خوانده ام و وقتی در کتابخانه کار می کردم ، جای تمام کتابهایش را حفظ بودم ، حالا بعضی روزها نزدیک به هشت صبح ، می بینمش ، همان طوری که بود ، مثل امروز که داشت با دقت فراوان روزنامه شرق را ورق می زد و حواسش به هیچ جا نبود جز نوشته ها و من دلم می خواست بروم بگویم سلام استاد ، صبح بخیر اما نخواستم خلوتش بهم بخورد و دلم خواست که دانشگاه باز هم ببنمش ، مثل همان موقع که داشتم یک فیلم مستند برای درس مبانی رنگ می ساختم که اگر رنگ نبود چی میشد ؟و برایم حرف زد و من خیلی کیف کردم ..
و در این دنیا هم عشق من به تو گناه شمرده می شود و گناه است که من تو را از آغوش او به آغوش خود درآورم؟
تا بیاید نگاه شما بریزد توی صورتم ،چشمهایم را می بندم ، نمی توانم نگاه کنم ...
دیشب موقع خواب یا نمی دانم توی خواب یا قبلتر با خودم و یا با تو دعوا می کردم ، دلم گرفته بود ، یاد روز پایان نامه ام افتاده بودم که نیامدی و می خواستم همان موقع شب توبه ام را بشکنم وبهت اس ام اس بدهم که چرا نیامدی بی معرفت ... آخر یکی از کارهای پایان نامه ام توی اتاقم است و درختان همیشه سبزی که بر رویش بافته ام مثل آینه دق جلوی رویم ، همه اش سعی می کنم نگاهم را ببرم به سمت زن نارنجی که ایستاده در باد ، محکم و استوار اما سه درخت سبز حواسم را پرت می کند ....
پاهایم را توی حوض فرو می برم و به صدای فروغ گوش می دهم و هوا کم کم تاریک می شود .
وقتی خسرو شکیبایی مرد ، جمعه بود ، روز بدی بود و من داشتم توی اتاقم به صدای فریادهای کتک خوردن زنی گوش می دادم که یک شب باد او را با خود برده بود . فراموش نمی کنم که بلانش اس ام اس داد و من باور نکردم تا اینکه مامان از پایین پله ها صدا زد ، گریه ام بند نمی آمد .
تالار بهار
توی جمعیت می خواهم گم شوم اما دلم نمی خواهد میس بُرن از من دلگیر شود ، تابلوهای نقاشی من را می برد ، می خواهم بی توجه باشم ، می خواهم شخصیتم را فراموش کنم ، چند شخصیتی بودنم را اما من همانم که هستم ، حتی حالا ، لابه لای نقاشی های انجمن نقاشان ایران ، و دلم می خواهد هفته قبل را فراموش کنم ، همین جا ، لابه لای مجسمه های انجمن مجسمه سازان ایران .
تالار تابستان
از تابستان متنفرم اما یادم نمی رود که تنها تابستان بود با تو بودن را چشیدم ، فقط همان تابستان شش سال پیش ، نگاه می کنم به آدمها ، می دانم که تو نیستی اما باز هم دنبالت می گردم ، می دانم که از جاهای شلوغ بدت می آید ، اما باز هم به چشمها خیره می شوم و هر نگاهی که رویم ثابت می شود ، یک آن دلم هری می ریزد ، با اینکه چند وقتی است نگاهت را فراموش کرده ام و هیچ نگاهی شبیه تو پیدا نمی کنم ، حتی هیچ تابلویی شبیه تو نیست ،
تالار پائیز
توی ذهنم داستان زنی است که نمی توانم بنویسمش ، زنی که همیشه زندگی خوب و مرتبی داشته ، از صبح که بیدار می شود به بچه و شوهرش می رسد ، نظافت و آشپزی ، خلاصه همه چیز تمام ، حتی درسخوانده ، رشته ای شبیه رشته خودم ، روشنفکر ، و علاقمند به دور نماندن از رشته اش و همه اینها ،نمی گذارد آب توی دل کسی تکان بخورد ، اما ناگهان روزی می شکند ، می فهمد همه رویاهای ذهنش از بین می رود ، به خودش می آید که هیچ چیز ندارد ، چون شک کرده است ، به زندگی اش شک کرده است ، به همه دوست داشتنش ، و احساس خیانت دارد . و قیافه اش می شود شبیه تابلوی نقاشی دانا نهداران که یک آن فقط قرمز می بینی و پس زمینه اش طرحی از چشم و لب مونالیزا .
تالار زمستان
برای رسیدن سرما روز شماری می کنم ، توی راه برگشت میس بُرن از آدمهایی می گوید که روی اشیاء اسم می گذارد و ما باز یاد تو می افتیم ، آدمهایی که از کره سمت راست مغزشان بیشتر استفاده می کنند و معمولاً چپ دست هستند ، به خانه که برمی گردم ، دلم گرفته است ، به ایوان می روم و بر پوست کشیده شب انگشت می کشم...و کتابهای تازه ام را ورق می زنم.
می بینی همیشه فاصله غم و شادی چه کوتاه است . برهنه نشسته ام سر توالت فرنگی حمام و قطرات آب از روی تنم می چکد ، هیچ صدایی نیست فقط گاهی از شیرآب صدای زوزه گرگ می آید ، گریه می کنم و صدای شما می پیچد توی سرم که خیلی خوشحال هستید از موفقیتم ...غم جایش را داد به شادی .دلم می خواهد از همه چیز دور شوم ، از اینجا بروم . کاش می شد گم و گور شوم..همه اش به خودم می گویم تا کی ؟
زیر دوش که می ایستم ، بوی عرق و خون و شکلات می دهم ،
از گرمای هوا ، شکلات مرسی توی کیفم آب می شود و تمام خاطراتم بوی تلخی شکلات می گیرند ، تمام شعرهایم ، غصه ها و دردهایم ، داستانهای بی سر ته ام .موبایل بنفش ام شکلاتی می شود .برگه سونوگرافی که هنوز به دکتر نشان نداده ام . ماتیکهایم ...انگشتانم را توی دهنم می برم . اما دیگر همه چیز آغشته شده و پاک شدنی نیست .مثل بعضی چیزها که در زندگی هیچ جوری پاک نمی شود ، و هر کار می کنی که از بین بروند باز هم آن ته ها چیزی مانده .
دلت می خواهد من همیشه خوشحال باشم و می شود جمله آخری که به یادم مانده ، و خوب شد که صورت من را نمیدیدید که شبیه غصه شده بودم ، انگار که سی سال قبل باشد ، و من سوار درشکه توی لاله زار کنار شما نشسته باشم و شما توی گوشم حرف هایی زدید که دلم می خواهد مثل عکس قاب کنم گوشه دلم ، کاش می شد همه صداها و حرفها را ضبط کرد توی ذهن و هی تکرار کرد ، من فقط می توانستم بگویم بله ، و داشتم در بعدازظهر سگی تابستان ذوب می شدم و انگار که سی سال بعد باشد و من مدام خاطرات کهنه ام را ورق بزنم و بگویم کاش گفته بودم ، کاش نگفته بودم و توی دلم به خودم فحش بدهم که چرا عاشق می شوم ، چرا این همه با خودم بدم و کلی بد و بیراه بار خودم بکنم و از زمان حال فرار کنم و فقط بخواهم که توی بغل کسی گریه کنم و بگویم که خیلی دلم گرفته اما زمان و مکان نمی گذارد ، جا مانده ام . با صدایت قدم می زنم ، فکر می کنم و دلم هری می ریزد اما جرات ندارم بگویم ، من از گفتن می ترسم .و در زمان باز گم می شوم .
دلت برای میدان انقلاب تنگ شده است ؟ برای شلوغی هایش ، برای پیراشکی های کثیف و سمبوسه های چربش ، برای آن زیرزمینی که می رفتیم آش می خوردیم ،دلت برای بوی کله پزی تنگ شده ؟ وسط میدان را خراب کردند و مجسمه اش را برداشتند و یک تپه سنگی رویش درست کردند . مترو انقلاب راه افتاده آن گوشه میدان ، و اتوبوس های بی آر تی هی تند تند ازش عبور می کنند . دلت برای کتاب فروشی ها تنگ شده ؟ برای کتاب فروشی نیک ؟ برای خوارزمی ؟ برای امیرکبیر ؟ برای کتابهای دست فروشهای کنار پیاده رو ؟ برای دانشگاه تهران ، برای 16 آذر و ساندویچ فروشی لب بلوار تنگ شده ؟
دلت برای همه اینها تنگ می شود ؟
دلم برای تو تنگ شده ، وقتی از کنار میدان انقلاب رد می شوم و تو کنارم نیستی .