ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مردی که آماده بود به روی صحنه برود ، از لای درز پرده نمایش تماشاگران را دید که منتظر شروع نمایش بودند . ردیف صندلیها را کاوید اما قیافه آشنایی نیافت . جای زیادی برای نشستن نبود .
زن رسیده بود سر ِکوچه سالنِ اجرا . از اینجا را باید پیاده می رفت . چند لحظه ای بیشتر وقت نداشت . شروع کرد به دویدن مثل بچگی هاش.
دستیار کارگردان داشت آخرین هماهنگی ها را انجام می داد و گریم بازیگران هم تمام شده بود . مرد دیگر نااُمید شده بود .
نفس زنان رسید . مسئول فروش بلیط گفت بلیط تمام شده و می تواند فردا برای تماشا بیاید . زن توجه نکرد و از پله ها بالا رفت . عده زیادی بیرون سالن بودند . بدون اینکه دستیار کارگردان را بشناسد ، از او راجع به بلیط سوال کرد . او هم حرفهای مسئول فروش بلیط را زد . اسم مرد را آورد . گفت می خواهد ببیندش و زنی که دستیار کارگردان بود با بی میلی او را به پشت صحنه راهنمایی کرد .
مرد آمد . با صورتی که گریم شده بود و از نظر زن تغییر زیادی کرده بود . زن هیجان زده گفت سلام و جواب شنید . مرد طوری خاص و مثل همیشه ها گفت سلام .
بی توجه به اطراف بودند .
مرد دستهایش را برد جلو و در یک لحظه ، سریع زن را محکم در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد تولدت مبارک عزیزم.
سه سال بعد ، همان زن ، در همان روز ، که زیاد هم تغییر نکرده بود ، داشت کتابی را ورق می زد که سه سال قبل ، به خاطر روز تولدش هدیه گرفته بود ، و بو می کشید تا شاید بویی آشنا را حس کند .
پ ن : حمله دولت نهم به دانشگاه آزاد سیاسی است، مریم میرزا
پشتش را کرد و به پهلو دراز کشید . دستهای زنش را پس زد . چشمهایش را بست . و دلش خواست گرم شود . از آغوشی مانند چند روز پیش در جایی دیگر . دلش بوی شکلات خواست که همراه با عطر آن تن بود .می توانست تصور کند و با لذت آن گرما بخوابد .
پشت سرش چشم نداشت، گوش نداشت ، دستهایش حس نداشت . که بشنود . ببیند . و تَر شود از اشکهای زنش.اشکهای زن ِ پشت سرش که حالا غریبه ای بیش نبود سُر می خوردند و پایین می افتادند مثل توتهای رسیده درخت توت ِ باغچه که بی صدا به زمین می نشستند و سهم زمین می شدند .
یک لیوان دوغ سرکشیده بود تا راحتتر بخوابد اما دریغ که خواب پر زده بود و نشسته بود روی لبه پنجره و باد هم ول کُن نبود . درختها را به بازی گرفته بود و سایه ها روی دیوار اتاق می رقصیدند .دو سه خطی از صفحه نود و پنج کتاب ِ تهوع سارتر را خواند اما خواب فرار کرده بود و همچنان که کلمه ها جلوی چشمش بودند فکر می کرد آیا همه آغوشها شبیه هم هستند ؟ آیا همه بوسه ها یک طعم را دارند ؟
از آن طرف کسی گوشی را بوسه می زد و از این طرف لبهایش چسبیده بود به تلفن .
ـ چرا چراغها رو خاموش کردی؟
- تو رفتی اینجا روشن بود .
سهمش از آن دوستی فقط عطری بود که با بوی سیگار قاطی می شد . فرصتی نبود .حتی هیچ نوری باقی نمانده بود برای دیده شدن و لمس کردن . آسمان تمام نورها را فروخته بود به تاریکی شب و حلقه باریک ماه از باقی مانده اشعه خورشید پله ساخته بود و بالا آمده بود .پنجره باز بود و نمی گذاشت غصه ها توی دلش جا خوش کنند .
- حال من را نمی پرسی ؟
و نَشنید .شنید اما انگار نشنید .و فکر آن پیرزن غرغرو و خانه اش و قرار ِ شام جای زن را پر کرد .
در زمینی قدم می گذاشت که بهشت بود مثل اردی بهشت که بهشت ِ کوچک ِزمین بود و او شده بود حوای بی هوا و حواس این بهشت ِ اردی بهشتی ، و دلش دیوانه و مست بود ، نفس ِهر روز صبحش یاسهای روی دیوارهای کوتاه بود و دلش به بنفشه ها خوش ، و انگار چند ده سانتی متری از زمین جدا و قدمهایش را روی آب برمی داشت ، و چشمهاش را که می بست صداها می خواندندش ، گوشها را که می گرفت ، نگاهها به دنبالش ، دست که دراز می کرد ، همه دستها جلو می آمد . و قلبش همچنان می تپید مثل قلب تپنده بهار که توقف ندارد . پاهاش را طوری می گذاشت که توتها را له نکند ، که پرنده ای نترسد ، که راهی کج نرود . و چقدر خوشبخت بود و از کلمات زیبا سر شار و رویاهاش ستاره های نقره ای بی همتا بودند و خستگی ناپذیر و دلش می خواست نامش را تغییر دهد به ری را یا توکا . و دلش می خواست که این رویا هر روز تکرار شود و کسی توی گوشش بگوید : دارَمِت .
پ ن : این هم یک پست رویایی شاد بدون پایان ِتلخ !!!
- آیا رابطه عاشقانه ای داری؟
صدایش توی سر دختر زنگ زد و ضرباتش را محکمتر بر سر دختر کوبید . دختر دیگر اشکهایش بند آمده بود . موهایش توی صورتش پخش بود .چشمهایش پیدا نبود . هیچ نمی گفت و ضربه ها یکی یکی روی سرش فرود می آمد . هیچ نگفت . ناله هم نکرد . مچاله شده بود و به پاهای بی رنگش نگاه می کرد . و به جمله های بعدی گوش می داد . انگار هنوز چیزی می شنید .
- از فردا حق نداری بری دانشگاه وگرنه قلم پاتو خورد می کنم . فهمیدی ؟
دختر مثل یک دستمال مچاله روی تخت نشسته بود و فکر می کرد قَلَم ِپاهایش کجاست ؟ وقتی مرد رفت ، هنوز صدایش ادامه داشت .
- از دست تو من چکار کنم ؟ یا خودمو می کشم یا تو رو .
چراغ اتاق را خاموش کرد . به سختی بدنش را صاف کرد . سرش داغ داغ بود . موهایش را مرتب کرد و دوباره روی تخت دراز کشید . طرح لبخندی کمرنگ روی صورتش در سایه روشن اتاق پیدا بود . ملافه را تا زیر چانه بالا کشید .انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .
فردا صبح دختر نبود .
رفته بود به ناکجاآبادی دلش می خواست . با همه آگاهی هایی که داشت . می دانست که در هیچ هتلی به یک دختر مجرد جا نمی دهند یا اینکه در عرض یک هفته دستگیرش می کنند . می دانست شبهای سختی را به سر خواهد برد . بدون سرپناه و غذا . رفت با اینکه همه اینها را می دانست و از هیچ کس توقع کمک نداشت .
دیگر هیچ فکری نداشت . نه ترس . نه اضطراب و دلهره . هیجانی عجیب بود تمام احساسش.
فقط دو کتاب برداشته بود . لغتنامه انگلیسی به انگلیسی و فرانسه در سفر.
فقط دو روسری برداشته بود . همان که خودش رنگ کرده بود و دیگری آن قرمزی که برادر کوچکش روز زن بهش کادو داده بود .
قبل از رفتن دو کتاب را تمام کرده بود . آبلوموف ِ گنچاروف و هویت ِ میلان کوندرا .
قبل از رفتن تمام دفترهای خاطراتش را توی دو تا کیسه ریخته بود و به کسی سپرد تا برایش بسوزاند .
قبل از رفتن فقط همین آهنگ را هزار بار گوش داده بود :
گوش کن ای دل من ، تو هنوز دل منی ، با همه بی ثمری تو خود شکفتنی ....
در صف تاکسی ایستاده بود و دلش آشوب . آشوب ِ یک پک سیگار یا یک جرعه عرق که این تردید لعنتی را یکسره کند .
با هم وارد آپارتمان شدند . برای لحظه ای مکث و باز هم حرفهای معمولی . چه خبر ؟ چطوری ؟ چیکار می کنی ؟ و با جوابهای کوتاه جواب داده می شد . خوبم . هی . خوبه . کار خاصی نمی کنم .مرد چیزهایی که خریده بود گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه و زن روی یکی از صندلی های نارنجی فرو رفت . مرد با دو لیوان دلستر خنک جلوی زن نشست و گفت وقتی روبه روی من می نشینی این روسری را بردار، قلبم می گیرد و زن تبعیت کرد . گلسرش را باز کرد و موهایش ریخت روی شانه هایش .
زن گفت صبح خواب آشفته ای دیده که حالش را بد کرده . شنبه رفته بلندترین نقطه شهر . دیروز با کسی دعوایش شده . و مرد همزمان نگاهی به عکسهایی کرد که زن انداخته بود . حرفهای زن که تمام شد با هم در مورد عکسها حرف زدند .
بالاخره نوبتش رسید و سوار شد . شیشه ماشین را تا ته کشید پائین . صورتش را داد بیرون تا شاید حالش بهتر شود .انگار لب پایینش درد می کرد . یا تلقین بود؟ نمی دانست . دلش می خواست زمان را با دو میخ کوبیده بود به دیوار آپارتمان و آن زمان هرگز تمام نمی شد .
مرد گفت چه عطری زدی ؟ بوی عطر ِلیلی را می دهی .
تمام راه بازگشت یک سوال توی سرش می چرخید . زمانی که در آغوش مرد بود ، فقط همان لحظه، که خودش از حسی عجیب پر شده بود ، مرد دوستش داشت ؟
بر بالای دار ایستاده است مرد محکوم ، شاید نفسهای آخر را می کشد ، خانواده اش در جایی دیگر می گرید ، و اولیای دم ناظر بر مرگ او .
خیره شده بودم به عقربه های ثانیه شمار . نور قرمز ساعت را روشن کرده بود ، گاهی دستهایم را می بردم سمت کاغذ و آن را توی تشت ظهور می تکاندم ، شاید که زودتر خطوط تصویر بر روی آن نقش ببندد. یک دقیقه و نیم ، بعد سی ثانیه در توقف ، و سه دقیقه در ثبوت . به اندازه یک آغوش کشیدن به هنگام خداحافظی ، حالا دستهای دختر و پسر آویزان بر بند و کاغذ در آغوش گیره .
رنگش پیدا نیست ، تاریکی هوا هم مزید بر علت بود که خطوط صورتش معلوم نباشد ، می ترسید و درونش داشت گریه می کرد ، منتظر بود معجزه شود و کسی بگوید رضایت می دهم .
من متوجه آمدنت نشدم ، داشتم آواز می خواندم برای تصویرهایی که لحظه هایی دور در قاب چشمانم نگه داشته بودم ، تو دستهایت را دور گردنم حلقه کردی ، از پشت سر اما من باز هم نفهمیدم ، مثل نسیم شده بودی ، سبک و بی وزن و من رد نرم انگشت تو را بر صورتم احساس نمی کردم و داشتم آگراندیسور را بالا و پایین می کردم شاید تصویر گذشته ها فوکوس شود ، چقدر سخت بود تا اندازه واقعی اش بدست بیاید .
حالا دیگر صندلی را کشیده اند و بیست دقیقه تمام جان باخته و اولیای دم رفته و فقط صدای گریه می آید .
تمام عکسها خشک شده اند ، آغشته ام به بویی آشنا که یادم نیست بوی کیست .
پ ن : گوش لاک پشت ها کجاست ؟
پ ن ۲ : نه من ... نه شعر